خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۲۰ مطلب با موضوع «خوابگاه» ثبت شده است

۱۸
آبان

شب امتحان هوش و درحالی که کلی از مباحث را نخوانده بودم، رفتیم به دیدن تعزیه در زمین چمن خوابگاه که بچه‌های هنرهای زیبا اجرایش می‌کردند! باشد که کمی حس کنم محرّم آمده...

۱۶
آبان

دلم به طرز وحشتناکی گرفته. از اون شبهای تبدار خوابگاهه امشب برام که آدم دلش تنگ میشه، گریه‌ش میاد ولی هیچ دلیل خاصی نداره و احساس تنهایی خفه‌ش میکنه!

3شنبه...کی میاد وقت خونه رفتن؟! 

۱۶
آبان
هوم!
خوشبختی میتونه با طعم کوکو سیب زمینی مه‌زاد به آدم لبخند بزنه! یا میتونه با طعم آب‌نبات چوبی های شیری باشه به یاد بچگیهام و خونه مامان بزرگ و مغازه آقای عطایی و اون آب‌نبات چوبیهای شیری کاکائویی خوشمزه‌ش که هرموفع میرفتیم اونجا مامان واسم یکی می‌خرید...
۱۰
آبان

+ گاهی فکر می‌کنم چقدر آدم باید خوشبخت باشد که با مه‌زاد هم اتاقی باشد. که با مه‌زاد زندگی کند. که همچین دوستی داشته باشد.

در تمام این مدت و زیر پوست تمام غم‌ها و غصه‌ها و سختی‌هایش، شاید تنها اتفاق قابل اعتنا، مستحکم‌تر شدن این دوستی بود... دوستی من و مه‌زاد که اندازه خواهرم دوستش دارم... :)


+ می‌خواهم یک اعتراف صادقانه بکنم! از وقتی یه یاد دارم، داشتم از آشپزی بدی می‌گفته‌ام! اینکه وقت تلف کردن است و کار مزخرفیست و من از آن متنفرم! شاید ریشه‌ی این نفرت و تمام این حرفها برمی‌گردد به دوران نوجوانی یکدندگی‌های عجیبش و فمینیست شدن یکباره من و ... برمی‌گردد به اینکه برای من آشپزی شده بود نمود به اسارت کشیده شدن...

حالا اما که چند ماهی از پایان بیست سالگی‌ام می‌‌گذرد، دیگر نه از آشپزی بدم می‌آید و نه به نظرم وقت تلف کردن است. گاهی حتی عجیب دلم می‌خواهد که یک سری مواد اولیه را بردارم و بروم در آشپزخانه مشغول آشپزی شوم و تمام حرص و جوش‌ها و اعصاب خردی‌هام را یکباره فراموش کنم... ولی آنقدر همیشه گفته‌ام بدم می‌آید که حالا هم انگار دیگر راه برگشتی ندارم...انگار محکومم به اینکه بدم بیاید! انگار اینکه بروم و شروع کنم به یاد گرفتن وغذا پختن برایم افت دارد، که از حرفم کوتاه آمده‌ام، که...

اعتراف سختی بود ولی حالا یک سال است که دلم عجیب می‌خواهد که آشپزی را یاد بگیرم، خیاطی را حتی!!!  یاد مادر فاطمه به‌خیر!! چقدر سعی کردند به طور منطقی اشتباه بودن تئوری‌های ذهنیم را بهم ثابت کنند و من چقدر همیشه یک‌دنده بوده‌ام!! 


۰۸
آبان

خب!داریم چهارمین اتاق رسمی و سومین اتاق عملیمون رو تجربه می کنیم! یعنی تا حالا 4بار به ما کلید اتاق داد هشده ولی تو 3تا از اتاق ها وسایلمون رو بردیم! و این ان‌شاءالله آخرین بار باشه...

هم اتاقیهای قبلیمون (419 ساختمان 71) فوق العاده بچه های خوب و ماهی بودن. رشته شون هم زمین شناسی بود. هاجر و فاطمه و فرشته :) حالا هم همسایه مونن همونها.

الان اتاق 421 هستیم. من و مهزاد و فاطمه که خیلی بزرگتر از ماست و رشته ش الهیاته.

به هرحال این از وضعیت جدید ما... ان‌شاءالله که عدو سبب خیر شده باشه...:)

حالا دیگه برم سراغ درسهای نخونده و میان ترمهایِ در پیش...

۰۲
آبان

من امروز، عیدیِ عید غدیرم رو از خدا گرفتم! :) 

خدایا شکرت! 

احساس آزادی :)


۲۹
مهر

روزهای خوب دارن میان :)

۲۶
مهر

نمی شد دانشگاه تهران تو اصفهان بود؟ :(

۲۵
مهر

هجوم یکباره تمام واقعیت‌های اجتماعی، تمام چیزهایی که فکر می کردم فقط به درد صفحه حوادث روزنامه‌ها و سریالهای آخر شب تلویزیون می‌خورند، از پا درم آورد.یکهو زندگی و اجتماع، روی زشت و سیاهشان را بهم نشان دادند. یکهو مریم برای من تمام شد. یکهو از همه ترسیدم. فهمیدم نباید اعتماد کرد، فهمیدم نباید دل بست، نباید آدمها را خوب فرض کرد. فهمیدم گول ظاهر آدمها را نباید خورد.

دل مامان واسم از حال رفت وقتی اشکم از گوشه چشمم غلت خورد و رو دستام... فهمیدم نباید به کسی اعتماد کنم تا مامانم به این روز بیفتن... 

درست میشه...حتما میشه...

۱۹
مهر

امید دوباره...

فردا میرم فاطمیه... دنبال اتاق...

۱۹
مهر


خوابگاه لزوما هم جای خوبی نیست...

همین!

۰۵
مهر

نمیدونم...نمیدونم چی باید بگم!

فقط می تونم بگم خدا درست به موقع و به‌جا بهم تلنگر زد...

چقدر این چند روز ناشکری کرده بودم؟!

صبح دم خوابگاه وایساده بودم. ساعت 10 پارک ساعی قرار داشتیم با بچه‌ها. شکرخدا خوابگاه ما هم که کلا نقطه کور حساب میشه روزهای جمعه! حدود 3 ربع ایستادم و نه تاکسی بود و نه اتوبوس. ناچار همراه یه نفر دیگه از بچه‌ها سوار سخصی شدیم. زیر پل گیشا پیاده شدم. به فاصله 2-3 دقیقه فهمیدم گوشیم جامونده تو ماشین :(

همون وسط زدم زیر گریه!!بعد رفتم از 2تا آقای راننده تاکسی خواستم گوشیشونو بدن بهم تا به گوشیم زنگ بزنم. بعد اونها هی می گفتن وای چقدر میگن سوار شخصی نشین و نمیدونم گوشیتو دیگه فراموش کن و اینا! بعد لجم گرفته بود چون واقعا من هیچموقع سوار شخصی نمی‌شدم ولی روزهای جمعه و خوابگاه ما...

خلاصه اینکه به نتیجه نرسیدم. ولی گوشیم زنگ می‌زد و اینجوری نبود که خاموش کرده باشه طرف!

خودمو رسوندم پارک ساعی با حال خراب و هی با گوشی پگاه زنگ زدم به گوشیم.تا اینکه آقاهه جواب داد! گفت ببخشید بلد نبودم جواب بدم و آوردم خونه خانومم جواب داد :)) بعد گفت نگران نباش و نترس من خودم دانشجوری دندونپزشکی تهرانم دانشکده مونم نزدیک خوابگاهتونه میارم تحویل می دم به نگهبانی خوابگاه!!! اصلا دهنم باز مونده بود!! بعد هم شماره خودشو داد که بتونم پیداش کنم.

نفس راحت و آرامش...

اومدم خوابگاه پرسیدم گفتن کسی چیزی نیاورده!

با گوشی مهزاد زنگ زدم آقاهه معذرت خواهی کرد گفت نیم ساعت دیگه میام. فاطمه هم کلوچه های اراک رو واسم بسته کرد داد به آقاهه بدم همینطوری. بعد رفتم دم در آقاهه اومد گوشیمو داد کلی هم معذرت خواهی کرد و گفت سمینار بوده دانشکده دندون و طول کشیده و اینا!

اینقدر خجالت کشیدم...

و واقعا شکر...

اصلا هنوز تو شوک اینم که تو تهران همچین اتفاقی افتاده و آقاهه دانشجو دراومده و ...

نمیدونم چی باید بگم هنوز...

فقط خداروشکر می کنم که هنوز انسانیت زنده ست...

۲۹
شهریور
1. 3شنبه کلاس تاریخ رو نرفتم به این امید که حذفش کنم تو حذف و اضافه.در عوض با کلی از بچه های کلاس رفتیم پارک ملت تولد 4تا از بچه ها رو گرفتیم. خیلی خوب بود و خوش گذشت. کلی با مریم بدمینتون بازی کردم در زمانی که بقیه وسطی بازی می کردن. دلم نمی خواد این روزها تموم بشن...

2. پارسال صدهزار بار بچه های آی تی اومدن شخصا ازم دعوت کردن برم تو نشست هاشون. ولی خب، نه حوصله ش بود و نه وقتش!
اما این دفعه وقتی دیدم یکی پ. داره پوستر کلاس دو روزه اقتصاد رو می زنه به دیوار نتونستم مقاومت کنم و با مریم پاشدیم رفتیم. یاسمن هم بود و یه سری دیگه از بچه ها.
کلاس خیلی خوب بود! خیلی! اینقدر برامون چیزهای جذاب داشت که حد نداشت! آقای شمیم ط. خودش هم دوره MJ بوده یعنی ورودی 82 کامپیوتر تهران. بعد رفته ارشد اقتصاد شریف خونده بعد هم ارشد اقتصاد دانشگاه علوم سیاسی و اقتصاد لندن. الان هم وارد دوره دکترا قرار هست بشه.
یه چیز خیلی ساده که گفت این بود که با محاسبات نشون داد که درآمد ناخالص ملی چین با 10 درصد نرخ رشد در عرض 7.5 سال 2برابر میشه. او ایران درآمد ناخالص اگر نرخ رشد منفی این دو سال اخیر رو در نظر نگیریم، و 0.09 درصد درنظرش بگیریم، میشه 85 سال...
بعد ما هم ناامید شده بودیم که آخه چرا داریم تو ایران زندگی می کنیم؟! بعد برگشت گفت واسه اینکه درست کنیم این وضعو...
خلاصه این 2روز کلی چیز خوب داشت.

3. امروز مریم رفت... خیلی غصه مون شده و واقعا دلم واسش تنگ شده. یه جورایی انگار خیلی بهش وابسته شده بودم...به هرحال دیگه مریم نیست و خیلی کمتر میاد خوابگاه. تو دانشگاه هم فقط یه کلاس مشترک داریم این ترم :(
تختشو گذاشتیم بیرون. یکی از میزهای تحریرو هم گذاشتیم بیرون. فرش منو هم پهن کردیم. خلاصه اینکه وضعیت نظم اتاق خیلی بهتر شد. واقعا خیلی بد بود قبلش. الان اتاقمون شده 4نفره. ولی کاش مریم بود...مریم عزیزم...

4. امروز عصر با مهزاد رفتیم سینما هیس دخترها فریاد نمی زنند رو دیدیم. وحشتناک بود :(خیلی خیلی حالم بد شد و هی گریه م می گرفت... وقتی از سینما اومدیم احساس می کردیم از همه آدمهای تو خیابون (مردها) می ترسم...

5. بالاخره متن درنگ رو هم آماده کردم و تحویل دادم! خسته شدم از بس یه متن رو با بیانهای مختلف نوشتم! ویژه نامه ورودیهای جدید رو بدیم ببینیم چی میشه :)

6. مریم کلاس فرانسه ثبت نام کرد ولی زمانش برای من مناسب نبود. شاید من اصلا بخوام برم کلاس آلمانی انجمن اسلامی خودمون... هنوز تصمیم نگرفتم.

7. هنوز اون یکی هم اتاقی تربیت بدنیمون نیومده... امیدوارم خدا به خیر کنه! اومده بودن چندنفری اتاقمون درمورد درسهاشون صحبت می کردن من واقعا واسم غیرقابل درک بود! بعد یکیشون با یه نفرتی از هم اتاقیش که همه ش درس میخونه حرف می زد انگار طرف معتاده مثلا! خیلی جالب بود خلاصه!

8. در عرض 10 روز، 6 نفر از فرندهای فیسبوکم Got Engaged زدن. 5تا 20 ساله(3تا پسر و 2تا دختر) و یه 18 ساله!! (دختر)! شادی....باورم نمی شد... به قول مریم باورم نمی شه اینقدر بزرگ شده باشیم...

9. کامپیوتر ویژن می خوانیم...
۲۵
شهریور
همه چی خوب نیست :(
رفتن مریم قطعی شده... من و مهزاد داریم دق میکنیم... هنوز جایی پیدا نکردیم که اتاقمونو عوض کنیم... :(
من می مونم و یه زیستی و 2تا تربیت بدنی...:(
امیدی که داره سرد میشه کم کم...
۲۴
شهریور

دوباره ما خوابگاهی شدیم و خوابگاه نوشته نویس...

امسال ورودی 90 رو به ساختمون 70 منتقل کردن. اینجا اتاقها 5نفریه. 2تا هم اتاقی تربیت بدنی دارم و به وضوح ناراضیم...

مریم هم داره دنبال خونه می گرده و اگه بره من واقعا دق میکنم :-<

امیدوارم همه چیز بهتر بشه...

این ترم، ترم سنگینی دارم. 19 واحد درس دارم. + 3 واحد که TA م.امیدوارم این ترم جبران گندی رو که ترم پیش زدم بکنم...توکل به خدا :)

بسم الله! :)

۱۴
تیر
اون موقع ها که خوابگاه بودم، حالم که اینطوری بد می شد، زنگ میزدم خونه با مامان و بابا حرف می زدم. حتی با خواهر و برادرهام. گاهی تو یه روز 3-4 باز زنگ می زدم خونه...اونقدر که حالم خوب شه...
حالا که خونه م. چی؟
۲۱
خرداد
ساعت 12:30 - تهران - خوابگاه - در حال جمع کردن وسایل

می دانی؟ رفتن همیشه اتفاق غمناکیست. فرقی نمی کند از کجا به کجا. همیشه آدم وقتی از جایی می رود، می نشیند و تمام و خاطرات گذشته اش را مرور می کند. و بعد بغض می کند و می خواهد تمام آن روها را در تاریخ ثبت کند. اصلا هم مهم نیست که چقدر در آن روزها که حال ابرایش شده خاطره، سختی می کشیده...
آخر شهریور پارسال خیلی غم انگیز بود. همه مان وحشت زده از دوباره دور افتادن از خانواده...دوباره سختی...دوباره درس و درس و درس و ندیدن خانواده و نداشتن پناهِ پدر و مادر در سختی ها...
حالا هم غم انگیز است. خیلی!
جمع کردن وسایل و مرور خاطراتِ کل این 9 ماه... خنده های بی دلیل...گریه های بی سبب...
این ساعتهای آخر همیشه همانقدر دوست داشتنی اند که غم انگیز...
دیروز که جشن فارغ التحصیلی بچه های 88 و 87 بود، وجودم پر از بغض شده بود... ای کاش می شد زمان را نگه داشت. ای کاش می شد به اندازه یِ یک عمر دانشجو بود و خوابگاهی... ای کاش هیچ وقت انتها نداشت.
این ساعتهای آخر را به این امید می گذرانم که 3ماه بعد دوباره برگردم و دوباره من باشم و مریم و مهزاد و مهسا... دوستانی برایِ تمامِ عمر...دوستانی بهتر از آبِ روان... دوستانی نزدیکتر از خواهر :)

۱۲
خرداد

اول.
حالا دیگر منم و زندگی واقعی..زندگی که باید برای ادامه اش تصمیم بگیرم. دبیرستان که بودم همه آرزویم این بود که بروم شریف! همه برنامه هام حول همین چیده شده بود. آن روزها البته من فقط به شریف فکر میکردم و اصلا و ابدا فکرِ خوابگاه را نمی کردم. خوابگاه برایم ترسناک تر از آن بود که بهش فکر کنم! اینکه آدم را از خانواده اش دور کنند و در جایی زندانی کنند، 4نفر را در یک اتاق بیست متری حبس کنند و بگویند باید درس بخوانید!مگر می شد همچین ظلمی به کسی کرد!؟ بعد ها اولین روزِ خوابگاه، وقتی مادرم مرا تا اتاقم همراهی کرد و بعد رفت، آن وحشتِ بی انتها برایم شد بدترین حسی که تاحالا تجربه کرده ام...بغضی که در گلویم گیر کرده بود و داشت خفه م می کرد! دست مادرم را محکم گرفته بودم...می ترسیدم از هم جدایمان کنند... می ترسیدم...
حالا که فکرش را می کنم میبینم چقدر خوابگاه تا همین حالا مرا بزرگ کرده...چقدر تغییر کردم. چقدر تصوراتم و تلقیاتم از زندگی تغییر کرد. چقدر اندیشه ام وسعت پیدا کرد...
آن روزها همه فکرم شریف بود و بس!
حالا دارم با ناامیدی این وسط دست و پا می زنم. دنبال کلاس زبان و دوره های تافلم. دنبال پیدا کردن علاقه واقعیم در این دنیا م! دنبال تصمیم گیری برای مهمترین اتفاقات زندگیمم! حالا من آرزو می کنم که ای کاش الان دبیرستان بودم و همه آرزوهام به شریف ختم می شد. چقدر آرزوهای نزدیک تر و ملموس تر و شیرین تری بودند آرزوهای دبیرستانیمان... حالا من باید به تنهایی تصمیمات سنگین بگیرم. چقدر زود بزرگ شدم.چقدر...!

دوم.
تابستانی در پیش دارم که اگر همینجور ناامید شروعش کنم، به بطالتِ محض خواهد گذشت. خودم از همین اول این را می دانم. درست مثل تابستان قبل... نباید بگذارم چنین شود... نباید! به قول یک نفر آدم جدید در زندگیم که مثل همیشه خدا فرستادش تا کمکم کند، باید قبول کنم که هرکار بخواهم بکنم، می توانم! بعد قبول کنم که هیچ کس در این دنیا کمکم نخواهد کرد و بعد خودم شروع کنم به درست کردن همه چیز فقط و فقط با توکل به خدا...منتظر هیچ کمکی هم نمانم...فقط راهنمایی می خواهم.آنها هم ان شاءالله هفته آینده در دانشگاه...باید همین روزها حسابهام را با خودم تسویه کنم. تکلیفم را روشن کنم. بالاخره باید بفهمم که من از این دنیا چی می خوام؟ می خوام تو این دنیا چه غلطی بکنم دقیقا!؟ این را باید زودتر بفهمم...دارد دیر می شود...

سوم.
مردی تصمیم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق(ع) که رسید درخواست استخاره ای کرد، استخاره بد آمد، آن مرد نادیده گرفت و به سفر رفت اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد امام از آن استخاره در تعجب بود پس از مسافرت خدمت امام رسید و عرض کرد:

یابن رسول الله ! یادتان هست چندی قبل از خدمت شمارسیدم برایم استخاره کردید و بد آمد، استخاره ام برای سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراوانی کردم به من خوش گذشت.

امام صادق(ع) تبسمی کرد و به او فرمود: ( در سفری که رفتی یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشایت را خواندی شام خوردی و خوابیدی و زمانی بیدارشدی که آفتاب طلوع کرد و نماز صبح تو قضا شده بود؟

عرض کرد آری .حضرت فرمود: اگر خداوند دنیا و آنچه را که در دنیاست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی شد.

(جهاد با نفس/ج۱/ص۶۶)

حواسمان نیست...اما این شب تا دیروقت درس خواندها اگر به قیمتِ قضا شدنِ نماز صبح تمام شود، آن هم چند روز متوالی، آن وقت مثل می فهمید که چقدر آثار وضعی این نمازها تو زندگی هرروزه تان حس می شده و حس نمی کردید....
از کتاب ارمیای امیرخانی که اصلا دوستش نداشتم، فقط همین را خیلی دوست داشتم که ارمیا وقتی می خوابید علف های زیرپایش را هم قسم می داد که پیش از طلوع برای نماز بیدارش کنند. اول خندیدم. بعد امتحانش کردم.
مدتی بود که الارم گوشی بیدارم نمی کرد، اینقدر که خسته می خوابیدم. شروع کردم...شب که می خوابیدم تختم و پرده اتاق را قسم می دادم که بیدارم کنند و بعد هم آخر از خدا می خواستم نگذارد خواب بمانم...التماس میکردم از ته دل و تا مدتها  هرشب هر ساعتی که می خوابیدم بدون الارم گوشی به موقع برای نماز بیدار می شدم... انگار نیروی غیبی با مهربانی بیدارم می کرد.چقدر تفاوت هست بین آن روزها و حالا که راحت نماز صبحم قضا می شود و نه التماسی می کنم و نه... آثار وضعی همه چیز در زندگی من مشهودِ مشهود است... چقدر دور شده ام از خدا...چقدر...!

چهارم.
این چند روز که زن داداشم پیش ما بود معنی خوشبختی را فهمیدم! خوشبختی خیلی ساده تر از چیزیست که ما فکر می کنیم :)

۰۹
خرداد

دیشب تا اذان صبح درس خوندیم پابه پای هم بعد همه به جز مهزاد خوابیدیم.من خودم ساعت 5 خوابیدم و ساعت 7 پاشدم و دوباره شروع کردم به خوندن. ساعت 11 رفتم دانشگاه تا ببینم این همه اشکال رو چیکار باید بکنم! مریم گفت بیا با هم همورکهارو حل کنیم. از اینها سوال میده تو امتحان. نشستیم و با هم تا ساعت 1 همورک حل کردیم. ساعت 1 هر3مون (من و مریم و مژده) به حالت low battery درآمده بودیم! پاشدیم و رفتیم و نهار خوردیم. بعد هم امتحان...سر امتحان واقعا معجزه بود. فقط 2 تا سوال از 10 تارو نوشته بودم!! وقتش هم کم بود. هرچی که اشکال داشتم و گذاشته بودم که امروز بپرسم از بچه ها و نپرسیده بودم آمده بود تو امتحان!!

دیدم هیچ چاره ای نیست! شروع کردم از خودم کشف کردنِ همه چیزهایی که دیشب و امروز نفهمیده بودم!!!! خلاصه اینکه 9تا سوال و نصفی رو نوشتم.

بعد از امتحان همه خیلی ناراضی بودن و گفتن خیلی سخت بوده...نمی دونم شاید من نمی فهمیدم چی می نویسم! ولی به هرحال فعلا راضیم! شکــــــــــــــــــرِ خدا :) اگه دیشب همه بیدار نمیموندن من قطعا می خوابیدم و امروز هیچی نخونده بودم...

بعد از امتحان هم رفتیم با بجه های دانشگاه خانه هنرمندان بعد هم کافی شاپش. کلی بهمون خوش گذشت :) خداروشکر!

من نمیدونم چه جوری با 2ساعت خوابِ دیشب هنوز زنده ام!!

فردا صبح باید پاشم برم کارتن بگیرم و کمی  وسایلمو جمع کنم و بعد هم عصر برم خونه :)  کلی خوشحالم! :)


پ.ن: دیروز وسط اون همه با استرس درس خوندنای ما این همسایه های اتاق بغلی یکی پی از دیگری میامدن تو بالکن و سیگار میکشیدن! بوش خفه مون کرد!هوا هم گرمه نمیشه درِ بالکنو بست :(

ساعت 2 شب هم یهو میبینیم از بیرون اتاقمون صدای جیغ و جار میاد! درو باز کردیم تذکر بدیم میبینیم چند تا دختر عینِ خودمون دارن به قصد کشت همو می زنن!!!!!!

این از این و اون هم از دعوایِ امروز تو سایت بین نماینده ها با مسئولا. واقعا آدم غمگین میشه از دیدن این شرایط...دانشجوییم یعنی؟!

۰۸
خرداد
مهدیه و مریم هم آمدن اتاق ما 6نفری داریم درس میخونیم قراره تا صبح بیدار بمونیم همگی!مهسا و مهزاد ساعت 8 و من ساعت 2 امتحان دارم و الان همه ش مونده همه مفاهیم رو برای اولین باره میشنوم...به معنای حقیقی کلمه این بار دارم مفهوم شب امتحانو درک میکنم.
خدا کمک کنه.دارم از استرس منفجر میشم!

ساعت 9:30: الان دارم همه چیو جمع بندی میکنم. خیلیییییی چیزها هست که بلد نیستم ولی دیگه...توکل به خدا!
خیلی می ترسم...
۰۷
خرداد
چند وقت بود من اینجوری نشده بودم؟؟؟
دوباره همینجور در حالی که داشتم مسئله نظریه حل می کردم یه قطره اشک چکید روی دفترم!! خودم تازه فهمیدم دارم گریه می کنم!
ساعت از 9شب که میگذره همه ش چشمم به گوشیمه فک میکنم الان مامان زنگ می زنه. الان خیلی سرش شلوغه 2شبه زنگ نزده.
دهر روز ظهر بابا زنگ میزنه عوضش.
ولی من شبا نیازشون دارم انگاری.
دلم گرفته!
همینجوری الکی الکی!5 شنبه میرم ایشاللا :)
امشب بعد از مدتها به جای نون و پنیر و تخم مرغ که من به خودم قول دادم وقتی رفتم خونه نخورم دیگه، ماکارونی پختیم!
۰۵
خرداد
اول: یه روزهایی تو زندگی هست که خیلی سختن...خیلی!مثل امروز واسه من! اگر آدمو همینجوری به حال خودش رها کنن ممکنه واقعا تلخی اون روزها تا ابد تو ذهنش بمونه. اما نکته اینجاست که یه سری آدمها هستن که همیشه درست وقتی که باید باشن، هستن و آدم رو به حال خودش رها نمی کنن. میان و دست آدم رو می گیرن و از این فضا خارجش می کنن. این آدمهارو باید از ته دل دوست داشت و قدرِ بودنشون رو دونست... :)
اون آدم میتونه یه سال بالایی باشه که دوست نداره تو رو ناراحت ببینه یا میتونه یه همکلاسی خیلی خیلی مهربون باشه ...

دوم: روز سختی بود! صبح 3واحد الگوریتم را خراب کردم و عصر 3واحد سیستم عامل رو...ولی اینکه دائم بابا و مامان بهم زنگ می زدن و مریم و رضا و سپیده اس ام اس زدن خیلی واسم خوشایند بود...اینکه همه به فکرمن خیلی واسم خوشحال کننده بود :) به خصوص بار آخر که مامان مثل بچگیهام باهام حرف زد و با همون لحن بهم گفت قربونت برم مامان غصه نخور که من طاقت ندارم...

سوم: امروز اینقدر خسته شدم که بعدش حس میکردم امتحانام تموم شده و تا الان که شبه فقط علافی کردم. این وسط با زهرا و فاطمه ها رفتن و نسیتن تو چمن ها و با یه سری آدم همفکر خوش گذروندن، واقعا حال رو بهتر کرد :)

چهارم: امروز تو صف نانوایی که ایستاده بودم و مردم عادی رو که میدیدم حس می کردم چقدر زندگی واقعیه و چقدر بیخیال اشکهای من در جریانه!! یه حس خوبی واسم داشت دیدن آدمهایی که دانشجو نبودن. آدمهایی که داشتن واقعی زندگی می کردن. آدمهایی که دغدغه هاشون واقعیِ واقعی بود...
۰۱
خرداد

اول: شنبه 6واحد امتحان دارم و با تقریب خوبی چیزی از هیچ کدوم بلد نیستم!با این حال همایش امروز رو از دست ندادیم و با مریم رفتیم دانشکده برای همایش How to apply?
برنامه با 20 دقیقه تاخیر شروع شد ولی به جای 12 تا 3 طول کشید!!!
داشتم با خودم فکر می کردم کجای دنیا برای آموزش اینکه چگونه فرار کنیم همایش برگزار میکنن و این همه آدم مشتاق شرکت میکنن؟!
بگذریم...همایش خوب بود، یعنی خیلی خوب بود! تمام خم و پیچهایی که باید میدونستیم رو گفتند و خیلی من به فکر فرو رفتم.
از طرفی امید پیدا کردم به اینکه در 2سال باقی مانده هم اگر روشم را درست کنم، میتونم باز هم پذیرش بگیرم. از طرف دیگه هم فهمیدم که باید تکلیفم رو با خودم هرچه سریعتر روشن کنم.اینکه میخوام برم یا میخوام بمونم؟ شاید این مهمترین نکته باشه. میخوام این تابستون با خودم این مسائلو حل کنم.
دوم: کارت دانشجوییمو گم کردم :( تا من باشم دیگه کارت به این مهمیو نذارم تو جیبم!!الان به امید پیدا شدنشم...
سوم: این روزهای امتحانات فکرکنم فشار خیلی زیاد میشه روی بچه ها که این همه ساختمونمون شده پر ازدود و بوی سیگار... :(
چهارم: مملکته داریــــــــــــــــــــــم؟! خوابگاه دخترها چند شب متوالی مورد تهاجم یه سری جنس مذکر قرار میگیره و بعد همه ش میشه پلیس! به فاصله کمی یه دزد باحالی میره یکی از خوابگاهای پسرها و واسه خودش کلی اونجا حال میکنه، میخوابه، حمام میره و بعد هم صبح پامیشه لپ تاپ و تبلت ملت رو جمع میکنه و باخودش میبره!! بعد به فاصله یک شب، میره خوابگاه کوی و دوباره همین کارو انجام میده!!
من میخوام بدونم قضیه چیه؟!

۲۸
ارديبهشت
می خواهم از چیزی بنویسم که مدتهاست ذهن مرا به خود مشغول کرده. می خواهم از آدمهایی بنویسم که دائم دم از حقوق زنان می زنند، دم از آزادی زنان می زنند و دم از مساوات زن و مرد و بعد وقتی می خواهند بیرون بروند، ساعتها جلوی آینده می ایستند، بارها لباس عوض می کنند، تمام انواع لوازم آرایشی را برای مثلا زیبا کردن خود استفاده می کنند، کفشهایی می پوشند که موقع راه رفتن با آنها همه ش نگرانِ زمین خوردن اند و بعد شب که می رسند، ساعتها پایشان را در آب ولرم می گذارند تا التهاب و دردش کمتر شود، و تمام فکر و ذکرشان این زیبایی ظاهری است و من نمی فهمم این چه حقوق زنانیست که یک دختر 20 ساله را وامی دارد که برای جلوه کردن در چشم مردها، این همه به خودش سختی بدهد و بعد اینقدر درد را تحمل کند...؟!
هرشب که همسایه های اتاق بغلی را می بینم که با لباس های عجیب و غریب و آرایش های تند و زننده از خوابگاه بیرون می روند، به فکر فرو می روم و از خودم می پرسم، مفهوم "آزادی" برای یک زن چیست؟!
من زیاد آدم مذهبی نیستم، ولی حداقل در یک حدِ معمولی فکر می کنم اسلام بیش از همه یِ این شعارهای عوام فریبانه و دهان پرکن "حقوق زنان" و "تساوی زن و مرد" خواهان آزادی زن، به عنوان یک مخلوق مستقل است!
۲۷
ارديبهشت

شب آرزوها را پای لپ تاپ و پای تکلیف نظریه گذراندن حس خوبی ندارد اصلا...

حتی اگر روزه ات را تازه افطار کرده باشی...نان بربری، سپیده، والفجر، تخم مرغ و سیب زمینی و سالاد و هندوانه و نان و پنیر و ...

حس خوبی ندارم...انگار شب آرزوهایم تلف شد...