خودمتناقض
کتاب کمعمقها رو که میخوندم، یکی از مسائلی که مطرح کرده بود این بود که چون وقتی داریم یه مطلبی رو در وب میخونیم، هزارتا هایپرلینک و اینا داره تو متنش و ما هی از یه لینک به لینک دیگه میریم، مطالعهمون کمعمق و سطحی میشه و روی چیزی که داریم میخونیم متمرکز نمیشیم و ... و کلی توضیحات و استدلال و آزمایشهای واقعی که انجام شده بود آورده بود در تایید این مسئله.
چند روز قبل داشتم مقالهای میخوندم در راستای موضوع پایاننامهم که در این مورد بود که ورودی یه متن بگیره و خودش هایپرلینکهای توى متن رو ایجاد کنه. مثل متون ویکیپدیا که هر کلمهشون لینک میشه به صفحهی دیگهای در ویکیپدیا. درواقع میخواست این کار رو به صورت اتوماتیک انجام بده. با خوندن مقاله و هدفش و یادآوری چیزی که تو کمعمقها خونده بودم، به شدت به فکر فرورفتم و به این فکر کردم که آیا واقعا ما داریم در راستای بهتر شدن زندگی بشر گام برمیداریم؟ یا داریم بشر رو تبدیل به یه موجود مسخ شده با تکنولوژی و به شدت احمق و سطحی میکنیم؟ یا هیچ کدوم؟
اصلا دنبال این نیستم که بگم یکی از این دو درسته. مسئله خودمم. اینکه آیا من دارم در مسیر درستی گام برمیدارم؟ آیا من واقعا دارم در راستای هدفهای زندگیم حرکت میکنم با موضوعاتی که روشون کار میکنم؟ آیا من اگر به دیدگاه مطرحشده در کتاب کمعمقها اعتقاد دارم، درسته که روی موضوع مقالهی دوم کار کنم؟!
چند روز پیش از دوستی شنیدم که درمورد کسی صحبت میکرد که در رشتهی Creative Writing در دانشگاه کمبریج تحصیل میکرد. من تا پیش از اون نمیدونستم Creative Writing رشتهی دانشگاهیه. با شنیدن اسمش عمیقا دلم به حال خودم سوخت. واقعیت اینه که هرروز که میگذره، بیشتر حس میکنم که چقدر اشتباهی دارم مهندسی میخونم. در تمام سالهای دبیرستان عشق این رو با خودم یدک کشیدم که «مهندس» کامپیوتر بشم و دائم با «کد»ها سر و کله بزنم. جزء معدود آدمهایی بودم بین دوستهام که واقعا رشتهای که دوست داشتم قبول شدم و واقعا هم از خوندنش راضی بودم و هرچی که گذشت نه تنها دلم رو نزد، بلکه بهش علاقهمندتر شدم. الان هم مطمئنم که رشتهی درستی رو با توجه به «موقعیت» خوندم. اما مشکلم با همین «موقعیت»ه... اگر تو یه کشور پیشرفته به دنیا اومده بودم که علوم انسانی جایگاه درستی داشت و کسی که درسخون بود لزوما به دنبال دکتر یا مهندس شدن نبود، هرگز مهندس کامپیوتر نمیشدم! قطعا میرفتم سمت رشتههای علوم انسانی. شاید حتی هیچ موقع به ذهنم هم خطور نمیکرد که کامپیوتر بخونم...
شاید هم دارم چرند میگم و تا وقتی دانشجو هستم، نباید موقع خوندن مقاله یا موقع انجام کار ریسرچی، از خودم بپرسم که چی!؟ یا همون so what؟! این سوالها یاس فلسفی به همراه میارن...
جالب این که راهکار ذهنیم واسه خارج شدن از این استیت، دائما فکر کردن به اینه که بعد از ارشد اپلای میکنم و پیاچدی میخونم و ... . دارم رسما مشکل اصلیم رو با ریسرچ ایگنور میکنم... نمیدونم چقدر از این فکر کردنا خوبه و چقدرش صرفا به خاطر فرار از انجام مسئولیته. کمی گیج شدم این وسط...
:)
- ۹۵/۰۵/۱۱