دانشگاه
در راستای این پست سعیده
میروم که هجدهمین سال تحصیلیم را آغاز کنم. عدد هجده مرا میترساند. روزهای مدرسه وقتی به پایان ۱۲ سال مدرسه فکر میکردم، قلبم فرو میریخت. ۱۲ سال؟! شما تصور کنید به بچهی ۷ سالهای بگویند ۱۲ سال قرار است همهی زندگیت در مدرسه خلاصه شود. برای بچهی هفت ساله، ۱۲ سال از عددِ سنش هم بیشتر است! حالا اما میفهمم که ۱۲ سال مدرسه گذشته. ۴سال کارشناسی گذشته. حتی ۱ سال ارشد هم گذشته. و هنوز راه باقیست... باور عدد هجده برایم دشوار است. و دشوارتر این است که از پایانش میترسم. مثلا از اینکه سال تحصیلی بعدی درسی ندارم برای گذراندن و احتمالا شوقی ندارم برای شروع سال تحصیلی وحشتزدهام میکند. همیشه عاشق مدرسه و دانشگاه بودهام و بیصبرانه آغازش را انتظار میکشیدهام. اما الان شک کردهام به این دوست داشتنم. من درس و علم را دوست دارم یا شوق من از چیز دیگریست؟! حالا که دوستی برایم نمانده که بخواهم انتظاربکشم برای ساعتهای درسی درکنار هم و مشق نوشتنهای دورهمی و ... . پس علتش هرچه که هست دوست هم نیست. اما راستش بعید میدانم که علم باشد دلیل این همه علاقهی من به تحصیل. و اگر بخواهم صادق باشم با خودم، باید بگویم که حس میکنم دلیل علاقهام به تحصیل خودِ تحصیل نیست. بلکه ترس است از روبه رو شدن با زندگی واقعی. مقصودم اززندگی واقعی جاییست که قرار باشد برای اولین بار فکر کنم به اینکه حالا که درس نمیخوانم و سرم گرم مشق و تمرین نیست، چه باید بکنم؟ اولین جایی که لازم باشد بروم سرکاری مثلا. پیشتر هم کار کردهام اما تحمل روزهای بودن در شرکت، تنها با تخیل کردن درمورد روزهای بودن در دانشگاه برایم ممکن بود. انگار دانشگاه به من احساس امنیت میدهد و درس خواندن بهم اطمینان میدهد که دارم «کار»ی انجام میدهم.کاری که احتمالا از هر کار دیگر در این دنیا بیشتر بلدش هستم. دلم میخواهد گذر از این امنیت دانشگاه را تا جایی که در توان دارم به تعویق بیندازم. یکی از وحشتهای این روزهایم همین است. اگر اپلای نکنم، قصد ادامهی این راه را ندارم و میخواهم از دانشگاه بیایم بیرون. اما بعد چه کنم!؟ در دنیای ناامن خارج از دانشگاه چه کنم؟! روزهایم را چگونه بگذرانم؟! در دنیای واقعی هم آدمهایی هستند که دغدغههایشان در حد ما بچه مدرسهای-دانشگاهیها باشد؟! شاید مهمترین مشوقم برای اپلای همین فکرهاست... اپلای کنم و بروم و باز چند سالی به تعویق بیندازم پرتاب شدن به زندگی واقعی را.
شاید زود باشد برای این حرفها. شاید یک سال بعد باید اینها را بنویسم و بگویم. امروز اما وقتی پست سعیده را خواندم با خودم گفتم چه چیز دانشگاه را اینقدر دوست دارم؟! دانشگاهی که دیگر نه دوستهایم را دارد نه تفریحات دورهمیش را نه شیطنتهایمان را و نه معاشرت کردن با آدمهای جالب را! و نه حتی آن یادگرفتنهای از سرِ شوق و علمِ ناب را. و بعد دیدم انگار ماجرا دوست داشتن دانشگاه نیست. فرار است از ناشناختگی دنیای بیرون آن. دنیای واقعی!
فعلا علیالحساب اینها را نوشتم برای مدتی بعد. فعلا هنوز فرصت دارم برای نفس کشیدن در امنیت دانشگاه... :)
- ۹۵/۰۶/۱۹