خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود...

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۱ ب.ظ


یک وقت‌هایی این‌قدر می‌دوم این طرف و آن طرف و این‌قدر می‌خورم به در بسته که خسته می‌شوم. یک وقت‌هایی این‌قدر همه طرفم پر می‌شود از قفل‌های بدون کلید، که دلم می‌خواهد دریک لحظه تمام شوم. در یک لحظه زمین دهان باز کند و ببلعدم. در یک لحظه از پا بنشینم و بزنم زیر گریه. هق‌هق گریه کنم و بین اشک‌هام غرق شوم...

وقتی برنامه‌هایی که چیده‌ام برای زندگی‌ام، هی یکی یکی شکست می‌خورند و خراب می‌شوند، کم می‌آورم... دوستی بود که می‌گفت درهر شکستی در برنامه‌هایی که «خودت» برای آینده‌ی «خودت» چیده‌ای، یک قدم به خدا نزدیک‌تر می‌شوی چون می‌فهمی که چقدر ناتوانی در برنامه‌ریزی حتی برای یک لحظه بعدت... من اما این‌قدر قوی نیستم که به شکست‌هام اینقدر معنوی نگاه کنم!


حالا هزار نفر هم بیایند و بگویند که در بسته‌ای وجود ندارد، که قفل‌ها ساخته‌ی ذهن من است،‌ که توهم شکست دارم، فرقی به حال دلِ شکسته‌ی من نمی‌کند...

حالا تا باز من بخواهم دستم رابگیرم سر زانوهام و از جا بلند شوم و باز شروع کنم به دویدن و پیدا کردن درهای باز و شکستن قفل‌ها و التیام زخم‌ها، به گذر زمان نیاز هست...

بگذرند این روزهای تلخ دوست‌نداشتنی...


پ.ن: دوست ندارم برگردم تهران...دوست ندارم...

  • مهسا -

نظرات  (۶)

  • زهرا نادری
  • منم الان بگم باز نمی‌خوای گوش بدی؟ :))
    قشنگ همین حس رو حتی شاید بیشتر دقیقاً دو-سه روز اول که نتایج اومد داشتم. بنا به نتیجه‌ی کنکور و چیزهای دیگری که قبلش برام اتفاق افتاده بود و بدترین حال رو داشتم. سعی کردم بهش فکر نکنم. حتماً چیزی صلاحی بوده. حتماً خدا خواسته اینجوری بشه. مهم نیست که تا الان تنبلی کردم یا اشتباه کردم. مهم اینه که الان به بعد چیکار می‌کنم. 
    مهسا خانم خودت هم که می‌گفتی هیچ وقت دیر نیست. :) 
    به نظرم اگه می‌تونی برنگرد تهران. یه چند روزی بیخیال درس و کار شو و زندگی و تفریح کن تا زودتر انرژی قبلی‌تو پس بگیری :) 
    پ.ن: جواب کامنتتو تازه دادم. ببخشید×ـ×
    پاسخ:
    زهرا :)
    می‌دونی؟ ناشکر نیستم اصلا! اصلا!
    فقط خسته‌م! نمی‌دونم پیش چشمم چه چشم‌اندازیه.
    گیجم.
    خیلی زیاد۱ و یک عالمه کار ریخته روی سرم که باید انجامشون بدم!
    آره فعلا در حال تفریحم:))))))
    مرسی زهرا :) خوب می‌شم زودی :)
    فکر نکن به درهای بسته، فقط سعی کن کاری که باید انجام بدی را دنبال کنی. گاهی لازمه آدم مثل روبات باشه!! بدون احساس یاس و ناراحتی، و فقط به کار پیش رو فکر کنه
    پاسخ:
    سعیمو میکنم واقعا...خیلی دلم شکسته ولی...
  • نشسته خنده
  • موفق باشید 
    پاسخ:
    ممنون
  • ذره ی ناچیز
  • میخوام یک شعار بدم : کلید درهای بسته در اختیار خداست...

    حالا نیاز به شعور داره تا در اختیار ما قرار بده!

    البته فراموش نباید بشه که حتما هر دری که ما فکر میکنیم باید برامون باز بشه، باید باز بشه!
    چرا که در قرآن کریمش میفرماید: و عسی ان تحبوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تکرهوا شیئا و هو شر لکم والله یعلم و انتم لا تعلمون ( بقره )

    اساسا مسئله اینه که واقعا باید برسیم به الا بذکرالله تطمئن القلوب...
    که این آیه ظاهری دارد و باطنی!

    ان شاءالله خدا باطنش رو به هممون عنایت کنه

    یاعلی...
    پاسخ:
    ممنونم بابت این حرفا :)
  • اقا مهندس
  • دنبالید
  • اقا مهندس
  • سلام
    خوشحالم که با وبلاگتون اشنا شدم
    منم دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه تهرانم
    کارشناسی ورودی94
    پاسخ:
    سلام.
    موفق باشید :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">