خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

آدم خوب!

جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۸:۰۰ ب.ظ

نمیدونم...نمیدونم چی باید بگم!

فقط می تونم بگم خدا درست به موقع و به‌جا بهم تلنگر زد...

چقدر این چند روز ناشکری کرده بودم؟!

صبح دم خوابگاه وایساده بودم. ساعت 10 پارک ساعی قرار داشتیم با بچه‌ها. شکرخدا خوابگاه ما هم که کلا نقطه کور حساب میشه روزهای جمعه! حدود 3 ربع ایستادم و نه تاکسی بود و نه اتوبوس. ناچار همراه یه نفر دیگه از بچه‌ها سوار سخصی شدیم. زیر پل گیشا پیاده شدم. به فاصله 2-3 دقیقه فهمیدم گوشیم جامونده تو ماشین :(

همون وسط زدم زیر گریه!!بعد رفتم از 2تا آقای راننده تاکسی خواستم گوشیشونو بدن بهم تا به گوشیم زنگ بزنم. بعد اونها هی می گفتن وای چقدر میگن سوار شخصی نشین و نمیدونم گوشیتو دیگه فراموش کن و اینا! بعد لجم گرفته بود چون واقعا من هیچموقع سوار شخصی نمی‌شدم ولی روزهای جمعه و خوابگاه ما...

خلاصه اینکه به نتیجه نرسیدم. ولی گوشیم زنگ می‌زد و اینجوری نبود که خاموش کرده باشه طرف!

خودمو رسوندم پارک ساعی با حال خراب و هی با گوشی پگاه زنگ زدم به گوشیم.تا اینکه آقاهه جواب داد! گفت ببخشید بلد نبودم جواب بدم و آوردم خونه خانومم جواب داد :)) بعد گفت نگران نباش و نترس من خودم دانشجوری دندونپزشکی تهرانم دانشکده مونم نزدیک خوابگاهتونه میارم تحویل می دم به نگهبانی خوابگاه!!! اصلا دهنم باز مونده بود!! بعد هم شماره خودشو داد که بتونم پیداش کنم.

نفس راحت و آرامش...

اومدم خوابگاه پرسیدم گفتن کسی چیزی نیاورده!

با گوشی مهزاد زنگ زدم آقاهه معذرت خواهی کرد گفت نیم ساعت دیگه میام. فاطمه هم کلوچه های اراک رو واسم بسته کرد داد به آقاهه بدم همینطوری. بعد رفتم دم در آقاهه اومد گوشیمو داد کلی هم معذرت خواهی کرد و گفت سمینار بوده دانشکده دندون و طول کشیده و اینا!

اینقدر خجالت کشیدم...

و واقعا شکر...

اصلا هنوز تو شوک اینم که تو تهران همچین اتفاقی افتاده و آقاهه دانشجو دراومده و ...

نمیدونم چی باید بگم هنوز...

فقط خداروشکر می کنم که هنوز انسانیت زنده ست...

  • مهسا -

نظرات  (۶)

خیلی دوست دارم بیام ولی وقت نمیکنم. سعی میکنم برنامه ام رو جور کنم که بیام. از بین روزهای شنبه و 1و3و4 شنبه کدوم روزها حوالی ساعت 13-16 کار خاصی نداری؟

هر وقت خواستم بیام بهت خبر میدم :)

من وسط این همه نکته ی اخلاقی، دارم به این فکر میکنم که «خب پس دانشجوهای دندون پزشکی هم مسافر کشی میکنن» :))
پاسخ:
دقیقا منم تو کف همین بودم :))

سلام. خوبی؟ چرا چیزی نمینویسی خانومی؟ خبری ازت نیست....

حالا این دکتر ک.ب.ری.ایی چه جوریه؟ بداخلاقه؟ خوب درس میده؟ چه جور استادیه؟ به خاطر کنجکاوی شخصی پرسیدم!!

پاسخ:
سلااام :)
واللا راستش حرف که واسه گفتن و نوشتن زیاده ولی همه ش تو مایه های غره!! (به خاطر وضعیت عالی(!!) اتاقمون :| ) واسه همین ترجیح میدم این لحظات سخت رو ننویسم اینجا بقیه رو هم اذیت کنم!
واللا ایشون استاد من که نبودن ولی بچه ها کلا از رفتار و اخلاقشون خیلی تعریف می کردن ولی درس دادنشون خوب نبود تو آمار. البته ترم اولی بود که این درسو ارائه می دادن و شاید به همین خاطر بوده.
راستی دیگه دانشگاه نمیاین؟ همون یه بار اومدین که من از کم سعادتیم نتونستم ببینمتون :(
خدا را شکر.... در این شهر بزرگ هم اتفاقهای خوب عجیب و دلچسپ می افته و هم نامردی های بزرگ...

خداراشکر...

آره زمانه جوری شده که اینجور اتفاقها به جای اینکه عادی باشه وقتی پیش میاد خیلی.......... میچسبه..................

همین آدمای خوبن که به آدم امید زندگی و جرات حرکت میدن بین این همه نامرد...
وگرنه با این ناامنیای جدیدی که پیدا شدن همش باید با ترس و شک زندگی کنیم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">