خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

ترس-۲

شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۲۷ ب.ظ

یه وقتایی هست، آدم حس می‌کنه کنار یه پرتگاه ایستاده. اگر از جاش تکون بخوره، اگر یه اشتباه کوچک انجام بده، پرت می‌شه ته دره. بعد از فکرش، از فکر این سقوط، در ثانیه هزاربار می‌میره... هزار بار خودش رو در حال پرت شدن تصور می‌کنه...

من می‌ترسم. خیلی ساده. از موقعیتی که توش هستم. از ندونستنِ «بعد». می‌ترسم.

دائم حس می‌کنم دارم سقوط می‌کنم. شب‌ها صدای تپش قلبم مانع خوابیدنم می‌شه. آب دهنم رو به سختی قورت می‌دم. از کوچکترین صدا و حرکت وحشت می‌کنم.

خیلی ساده: می‌ترسم.

یادم نیست آخرین باری که همچین وحشتی رو تجربه کردم، کی بوده. ولی الان خوب می‌دونم که تو سن ۲۱سالگی باید یاد بگیرم خودم درستش کنم... خودم به ترس‌هام جهت بدم. خودم با برنامه‌ریزی رویاهام رو به واقعیت تبدیل کنم. خودم. تنهایی...اینقدر مغرور هستم که این بار از هیچ کس کمک نگیرم...توکل به خدا...


  • مهسا -

نظرات  (۳)

ترس؟؟؟ چرا؟؟؟ آدمی به سن و سال و موقعیت تو نباید این قدر بترسه...

پاسخ:
ترس از اینکه بعدا چی می‌شه و اینکه آیا تصمیم درستی گرفتیم در این مقطع از زندگیم یا نه...

من کاری نکردم.... الان قالبشو عوض میکنم شاید درست بشه

آینده ترس نداره ولی خوبه که با فکر پیش بری

پاسخ:
:)

چرا؟!؟!

ترس برادر مرگه.... از خودت دورش کن

پاسخ:
ترس از آینده :(
راستی الهام خانوم. من نمی‌تونم بیام تو وبلاگتون. باز نمی‌شه برام! نمی‌دونم چرا! قبلش هم که باز می‌شد خیلی به هم ریخته بود و به جای راست به چپ چپ به راست بود.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">