زلزله-۲
ترم ۴ بودیم.بعدازظهر بود و ما سر کلاس نظریهی زبانها نشسته بودیم. مثل همیشه بیحوصله و خوابآلود!همیشه کلاسهای ساعت ۴ با همین شرایط برگزار میشوند.
استاد هم برخلاف همیشه ناآرام بود. دائم صفحهی گوشیش را چک میکرد. حتی بر خلاف همیشه که گوشیش سر کلاس خاموش بود چند باری هم جواب زنگ تلفن همراهش را داد. بعد که تعجب ما را دید، از ما عذرخواهی کرد. بعد توضیح داد که در سیستان و بلوچستان زلزلهی شدیدی آمده و از ظهر در حال خبر گرفتن از حال خانوادهاش است. قلب همهمان فروریخت. دوباره زلزله؟؟؟ دوباره تکرار واقعهی وحشتناک بم؟؟
بقیهی کلاس برخلاف همیشه در سکوت طی شد. همه در فکر بودند...
بعد از کلاس برای اولین بار با بچهها راجع به زلزله صحبت کردیم. من ساکت بودم. چون هرگز به زلزله فکر نکرده بودم. اصفهان روی گسل نیست...
ولی بچههای تهرانی خیلی نگران درمورد زلزله حرف میزدند. میگفتند هر شب قبل از خواب بهش فکر میکنند. واقعا ازش وحشت داشتند. میگفتند خیلی ترسناک است شب به این فکر خوابیدن که ممکن است صبح فردا خانوادهت را زیر آوار از دست داده باشی. ترس و وحشتشان را درک نمیکردم. درک نمیکردم تا زلزلهی اصفهان!
حالا دوباره بعد از زلزله ی ایلام، و چند زمینلرزهی کوچک و بزرگ در شهرهای مختلف، بحث زلزلهی تهران داغ شده. سازمان زلزلهنگاری جهانی اسم ایران را بنفش کرده و جلوش تا ۴۸ ساعت آینده هشدار داده:
فردا شب قرار است راهی تهران شوم برای انتخاب واحد. حالا پدر و مادرم نگراناند و به شدت مُصر که نرو! واقعا نگراناند و عجیب اینکه خودم هم نگرانم. دوست ندارم بروم تهران. دوست ندارم از عزیزانم دور شوم. از تنهایی و دوری و غربت وحشت دارم. نه از مرگ.
حس غیرقابل وصفیست...
نمیدانم از آن زمان تا حالا چی در من تغییر کرده که اینقدر میترسم...شاید تجربهی دیدن زلزلهی ورزقان...قدم زدن روی تپههایی که خرابههای خانههای مردماند. دیدن خانوادهای از نزدیک که ۴عضوش در زلزله از دست رفتهاند. دیدن عزاداریشان. دیدن بهتشان. دیدن خیلی چیزهای دیگر. شاید این تجربه است که حالا مرا میترساند...
- ۹۳/۰۶/۰۲