ترس
دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۳:۵۲ ب.ظ
گاهی از دست خودم لجم می گیرد. از این که از لحظه های خوشبختی نمی توانم لذت ببرم، از اینکه همیشه نگرانم، همیشه مضطرب!
شاید فرق من با رضا و مرتضی همین است. اینکه آنها عاشق هیجان اند و عاشق خطر کردن! اما من همیشه می ترسم. وقتی بابا را تشویق می کنند تا با سرعت از پستی و بلندی های جاده بگذرد که هیجان داشته باشد، قلبم انگار می خواهد از تپش بایستد! وقتی لبهی پرتگاه می ایستند تا ازشان عکس بگیرم، دائم جیغ می زنم و ازشان می خواهم از لبه فاصله بگیرند.
وقتی ترقه دستشان است، التماس می کنم آن را پرت کنند یک جای دور!
من همیشه می ترسم! و همیشه آنها لذت می برند.
ترس های من از جان خودم نیست! وقتی فقط پای خودم در میان است، نگران گناهانم می شوم و حلالیت های نطلبیده... ولی وقتی آنها هستند، وقتی مامان هست، بابا هست، مریم هست، همهی وجود من سرشارمی شود از ترس و دلهره...ترسی عجیب که مرتضی و رضا مرا به خاطر آن دست می اندازند.
این ترس همیشه با من بوده، از بچگی! همیشه می ترسم. می ترسم از اینکه چیزهایی را که دوستشان دارم از دست بدهم. هنوز صورت خونی مامان و بابا بعد از تصادف 10 سال پیش در خاطرم هست...تصویری که هنوز هم گاه و بیگاه در کابوسهام سر می رسد...
گاهی از دست خودم لجم می گیرد. به خاطر این ترس که در من هست، درمامان هست، در مریم هست و اصلا اگر از من بپرسند، می گویم در همهی زن ها هست. زن ها هیجان نمی خواهند. فقط می خواهند چیزهایی که دوستشان دارند، تا ابد پیششان بمانند. گاهی فکر می کنم که مردها، حتی از خوشبختی هم در طولانی مدت خسته می شوند. ترجیح می دهند با هیجان بدبخت شوند تا اینکه به طور یکنواخت خوشبخت باشند. اما زن ها می خواهند خوشبختی را با دستانشان نگه دارند و همیشه نکرانند که مبادا از لای انگشتانشان سر بخورد...
شاید فرق من با رضا و مرتضی همین است. اینکه آنها عاشق هیجان اند و عاشق خطر کردن! اما من همیشه می ترسم. وقتی بابا را تشویق می کنند تا با سرعت از پستی و بلندی های جاده بگذرد که هیجان داشته باشد، قلبم انگار می خواهد از تپش بایستد! وقتی لبهی پرتگاه می ایستند تا ازشان عکس بگیرم، دائم جیغ می زنم و ازشان می خواهم از لبه فاصله بگیرند.
وقتی ترقه دستشان است، التماس می کنم آن را پرت کنند یک جای دور!
من همیشه می ترسم! و همیشه آنها لذت می برند.
ترس های من از جان خودم نیست! وقتی فقط پای خودم در میان است، نگران گناهانم می شوم و حلالیت های نطلبیده... ولی وقتی آنها هستند، وقتی مامان هست، بابا هست، مریم هست، همهی وجود من سرشارمی شود از ترس و دلهره...ترسی عجیب که مرتضی و رضا مرا به خاطر آن دست می اندازند.
این ترس همیشه با من بوده، از بچگی! همیشه می ترسم. می ترسم از اینکه چیزهایی را که دوستشان دارم از دست بدهم. هنوز صورت خونی مامان و بابا بعد از تصادف 10 سال پیش در خاطرم هست...تصویری که هنوز هم گاه و بیگاه در کابوسهام سر می رسد...
گاهی از دست خودم لجم می گیرد. به خاطر این ترس که در من هست، درمامان هست، در مریم هست و اصلا اگر از من بپرسند، می گویم در همهی زن ها هست. زن ها هیجان نمی خواهند. فقط می خواهند چیزهایی که دوستشان دارند، تا ابد پیششان بمانند. گاهی فکر می کنم که مردها، حتی از خوشبختی هم در طولانی مدت خسته می شوند. ترجیح می دهند با هیجان بدبخت شوند تا اینکه به طور یکنواخت خوشبخت باشند. اما زن ها می خواهند خوشبختی را با دستانشان نگه دارند و همیشه نکرانند که مبادا از لای انگشتانشان سر بخورد...
- ۹۲/۰۱/۱۲