خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

کودکانه

جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۲، ۰۱:۴۰ ق.ظ

دانشجو که می شوی، یکی از آن بعد از ظهرهای کش دار که خسته از دانشگاه بر می گردی و باید تمام مدت را به فکر ظرفهای نشسته ی دیشب باشی و دلتنگی خانه اذیتت می کند، جان می دهد برای این که سرت را تکیه بدهی به شیشه اتوبوس و زل بزنی به درختهای کنار خیابان و به یاد تمام کودکی هات بیفتی و تمام آرزوهای معصومانه ی کوچکت...

یادت بیفتد که تمام دبستان در آرزوی این بودی که پدر کتابهات را جلد کاغذ کادو نکند و به جلد نایلونی اکتفا کند تا مثل بقیه از روی جلد کتاب فارسیت، آن مدادها  که نشان می داد کلاس چندمی و چقدر بزرگ شده ای، پیدا باشد...!و پدر که همیشه می گفت:"وقتی بزرگ شدی و رفتی راهنمایی کتابهات را فقط با نایلون جلد می کنم!" و قند تو دلت آب می شد از فکر روزی که بزرگ می شدی و کتابهات نشان می دادند که کلاس چندمی!!

یادت بیفتد که شبها دور از چشم مادر کتابهات را عمودی می گذاشتی توی کیفت و هی توی دلت خدا خدا می کردی که مادر، موقع گذاشتن لقمه ی نان و پنیر در کیفت،کتابهات را نبیند و دوباره بهت یادآوری نکند که گوشه کتابهات اینطوری لوله می شود و دوباره آنها را مثل همیشه افقی روی شیرازه ی کتاب نگذارد توی کیفت...

یادت بیفتد که آرزو داشتی مدادهات را با آن مداد تراش های فلزی بتراشی تا نوکش موقع نوشتن تیز تیز باشد،اما همیشه پدر مدادهات را با کاتر می تراشید و نوکش همیشه کاملا مناسب نوشتن بود، اما هیچ وقت مثل سوزن تیز نبود!

بعد خاطرات چرخ بخورد و چرخ بخورد توی ذهنت تا برسد به کلاس اول ابتدایی و آن پازل خوشگل "میتی کمان"  که مادر گفته بود اگر پنج تا املا را پشت سرهم 20 بگیری، مال تو می شود... و چقدر هربار سر املای پنجم خدا خدا می کردی یک تشدید نامرد،کارت را خراب نکند! و یادت بیاید همه ی آن بارهایی را که املای پنجم را 19 می گرفتی و گریه می کردی و مادر که می گفت اگر املای ششم را هم 20 بگیری، قبول است!!و تو که هیچ وقت آن املای ششم را هم 20 نمی گرفتی!

بیایی جلوتر و یاد کلاس دوم بیفتی و آن اردوی اردوگاه ذوب آهن، که مادرگفته بود به شرطی رضایتنامه را امضا می کند که سوار قایق نشوی... و تو تمام آن روز اردو را در برابر وسوسه ی همکلاسیها و معلمت مقاومت می کردی که سوار قایق نشوی که مادر ناراحت نشود...و وقتی بچه ها سوار قایق بودند،یک گوشه می ایستادی و چشمهات را محکم می بستی که نبینیشان!! و موقع برگشت همه اش توی دلت خدا خدا می کردی که بکجوری مامان بفهمد که تو به خاطر خوشحالیش، آن همه در برابر وسوسه ی همه مقاومت کرده ای و سوار قایق نشده ای! و چه احساس غروری...!

یادت بیفتد همه ی کلاس سوم را که با ذوق خودکارهای رنگی کلاس چهارم به سر کردی و خوشحال که عاقبت تو هم بزرگ می شوی و مشقهات را با خودکار می نویسی!! و آخ که کلاس چهارم وقتی معلم می گفت صورت سوالهارا با خودکار،ولی جوابها را با مداد بنویسید، چقدر لجت در می آمد!!

یادت بیفتد همه ی دوران دبستان را که عاشق این بودی که آن کارت سفید انتظامات با آن روبان صورتی خوشگلش را بیندازند دور گردنت!! انتظامات آبخوری خیلی بیشتر حال می داد!! وقتی زنگ کملاس خورده بود و هیچ کس به جز تو حق آب خوردن نداشت!و آخ که چقدر آن آب خوردنهای بعد از زنگ می چسبید! عطشت انگار هیچ جوری سیراب نمی شد!

یادت بیاید آن روزهای بعد از تمام شدن مدرسه را سوار بر دوچرخه ی برادر که تند می راند و دور از چشم مادر از آن کوچه ی خلوتی می آمد که مادر سفارش کرده بود از آن نیایی...

یادت بیاید همه ی آن خاله بازی های توی پناهگاه را،زنگها ورزش،دور از چشم معلم ورزش که آن روزها به چشمت سخت گیرترین معلم دنیا بود...!!

به یادت بیاید آن روزهای دوشنبه،ساعت 11 را که توی حیاط به صف می ایستادید کنار باغچه و آن فلوراید بدمزه را یک دقیقه توی دهانتان نگه می داشتید و بعد که مربی بهداشت می گفت تمام،می دویدید طرف آبخوری تا همه اش را خالی کنید ! و چه روزهایی که با بچه ها نقشه کشیدی که چطور فلوراید را پیش از آنکه بریزی توی دهانت، توی باغچه خالی کنی! طوری که مربی بداخلاق بهداشت نفهمد!! و همه ی زنگ بعد را که معلم زیر چشمی مراقب بود چیزی نخوری تا اثر فلوراید از بین نرود و هیچ وقت نشد دور از چشم معلم گازی به سیبت بزنی...!! و یکهو بفهمی که آن حس ناخوشایند ساعت 11 روزهای دوشنبه هیچ ربطی به کلاس ملال آور فیزیک1 دانشگاه ندارد و از بچگی همراهت آمده...

یادت بیاید که چقدر آرزو داشتی به عنوان خوراکی زنگهای تفریح با خودت موز ببری! آن وقتها می گفتند موز نیاورید...موز میوه ی گرانی بود...می گفتند شاید کسی نتواند بخرد و دلش بسوزد!!! آن روزها در عالم خیال، روزی را تصور می کردی که یک آقای مهربان نورانی، دانه دانه توی دستهای کوچک همه ی بچه ها موز می گذاشت و بعد همه ی بچه ها لبخند می زدند و با چه لذتی موز را می خوردند...و در عاللم خیال همه ی زنگهای قرآن که معلم از امام زمان حرف می زد، فکر می کردی او همان کسیست که روزی خواهد آمد و توی دست تک تک بچه ها موز خواهد گذاشت...!! و هنوز که هنوز است،یک حس خوشایند عذاب وجدان همه ی وجودت را پر می کند وقتی به یک موز گاز می زنی!!

و همه ی اینها کافیست بیاد تو ذهنت تا  اشک چشمهات روی شیشه ی اتوبوس لیز بخورد و یکهو یک نفر بزند به شانه ات که یعنی ایستگاه آخر است... و تو یکهو به خودت بیایی و از جا کنده شوی و بیایی به سال 90...حالا که دانشجویی و اتوبوس درست جلوی خوابگاهت نگه داشته و منتظر است تا پیاده شوی...و تو در حسرت روزی که بابا دوباره مدادهات را با کاتر بتراشد و دفترهات را با کاغذ کادوی زنگوله ای جلد کند...و مامان صبح به صبح بیاد و لقمه ی نان و پنیر توی کیفت بگذارد و کتابهای عمودیت را افقی بگذارد...

آرام از اتوبوس پیاده می شوی و می روی توی خوابگاهی که حالا فاصله انداخته بین تو و تمام آن کودکی های معصومانه ات...

آذر 90

 

  • مهسا -

نظرات  (۱)

اشکم رو دز آوردی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">