دلداری!!
شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۸:۴۳ ب.ظ
دیشب، ترمینال پر بود از دانشجوهایِ مثلٍ من که باید به سختی از خانواده هاشان خداحافظی می کردند و دوباره رهسپار دیار غربت می شدند... و به همان نسبت هم پر بود از مادرها و پدرهایی که در نگاهشان نگرانی موج می زد اما لبخند می زدند و سعی می کردند به بچه هاشان امیدواری بدهند...
دختر بچه ای هم بود که بی وقفه برای بردادرش که دانشجوی نفت امیرکبیر بود، گریه می کرد...قبلا هم دیده بودمشان در ترمینال...
در اتوبوس که نشستم و از شیشه که زل زدم به مادر و پدرم که ایستاده بودند و بهم لبخند می زدند و برام دست تکان می دادند، یکهو دلم پر از غم شد و چشمانم پر از اشک...
یکهو حس کردم دارم از چیزهای خوب کنده می شوم و دوباره غربت و دوباره...
اما بعد به این فکر کردم که چقدر این تجربه ها برایم خاطره خواهد شد و چقدر بعداها خاطرات دارم که از دوران دانشجوییم برایم بچه هایم تعریف کنم...
2-3 ساعتی بی وقفه هی آهنگ "نامه" سیاوش قمیشی را play می کردم و در دلم گریه می کردم...
اما صبح که رسیدم تهران، ذوق دانشگاه دوباره در من ایجاد شد و دیدم که همانطور که فکر می کردم،آنقدرها هم بد نیست...
حالا هم باید بروم سر درسم که یک عالمه درسِ روی هم جمع شده دارم! به علاوه یِ میان ترمها و پروژه معماری...
دختر بچه ای هم بود که بی وقفه برای بردادرش که دانشجوی نفت امیرکبیر بود، گریه می کرد...قبلا هم دیده بودمشان در ترمینال...
در اتوبوس که نشستم و از شیشه که زل زدم به مادر و پدرم که ایستاده بودند و بهم لبخند می زدند و برام دست تکان می دادند، یکهو دلم پر از غم شد و چشمانم پر از اشک...
یکهو حس کردم دارم از چیزهای خوب کنده می شوم و دوباره غربت و دوباره...
اما بعد به این فکر کردم که چقدر این تجربه ها برایم خاطره خواهد شد و چقدر بعداها خاطرات دارم که از دوران دانشجوییم برایم بچه هایم تعریف کنم...
2-3 ساعتی بی وقفه هی آهنگ "نامه" سیاوش قمیشی را play می کردم و در دلم گریه می کردم...
اما صبح که رسیدم تهران، ذوق دانشگاه دوباره در من ایجاد شد و دیدم که همانطور که فکر می کردم،آنقدرها هم بد نیست...
حالا هم باید بروم سر درسم که یک عالمه درسِ روی هم جمع شده دارم! به علاوه یِ میان ترمها و پروژه معماری...
- ۹۲/۰۱/۱۷