خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

گروپ وایبر

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۱۶ ب.ظ

قبل‌ترها، وقتی دبیرستان بودم، فکر می کردم فرهیخته‌ترین، فهمیده‌ترین و بافرهنگ‌ترین دختران شهر را جمع کرده‌اند در مدرسه‌ی ما!!‌ در حدی که به دختران دیگری که دور و برم می‌دیدم(مثلا هم‌کلاسی‌های کانون زبان)به چشم خیلی معمولی‌بودن نگاه می کردم و پیش خودم فکر می‌کردم: «آه خدایا! چطور تو دانشگاه باید به دور از این موجودات فهمیده در کنار دختران سبک و بی در ک وفهم زندگی کنم؟!»

گذشت و رفتیم دانشگاه. آن اول‌ها، وقتی می‌دیدم یکی از همکلاسی‌هایم(و در واقع اکثرشان)سمپادی هستند، جور دیگری به او/آن‌ها نگاه می کردم. انگار که می‌خواستم بگویم: یس! تو تنها پیوند‌دهنده‌ی من با روزهای خوش فرهیختگی هستی!!

کم‌کم هی با بچه‌های دانشگاه دوست‌تر شدم و رابطه‌مان تغییر کرد. بعد دیدم چقدر بعضی هاشان اهل مطالعه‌ند! چقدر بعضی‌هاشان فهمیده و با درک و شعورند!‌ چقدر مهربان! چقدر خوب! چقدر... در برابرشان کم آوردم حتی! به تکاپو افتادم که خودم را به آنها برسانم!

مدتی طول کشید تا یاد گرفتم در فضای بین آن‌ها بودن زندگی کنم. دخترها و پسرهایی که هیچ ادعایی نداشتند و در عین حال خیلی با درک و فهم‌تر بودند از بچه‌های روز های دبیرستان.

حالا، بعد از ۳ سال، بچه‌های دبیرستان یک گروپ وایبری درست کرده‌اند و همه‌ی دخترهای دوره را add کرده‌اند. از نوع حرف‌زدنشان، از طرز فکرهایشان، از محتوای حرفشان، قیافه‌م یک :| بزرگ می‌شود!  آه می کشم! پناه می‌برم به گروپ وایبری «خودمونی» دخترهای دانشگاه. من. نیلوفر. مریم. یاسمن. بهار. تا با هم حرف بزنیم و من کمی حالم خوب بشود... و سعی می‌کنم فراموش کنم گذشته را. فراموش کنم دخترهایی را که روزی برایم فرهیخته‌ترین‌ها بودند و حالا سبک‌ترین‌ها :|

باید اعتراف کنم که همه‌مان تغییر کرده‌ایم!


#توهمات دوران مدرسه!!
  • مهسا -

نظرات  (۵)

با الهام موافقم :))

من هیچ وقت ارادت صد در صد به بچه های دبیرستان نداشتم :)

متاسفانه این درباره ی منم صدق می کنه. البته توهمات دبیرستانیم در حدی که شما نوشتی قوی نبوده هیچ وقت ولی حالا، هربار کم تر دلم می خواد برنامه ای پیش بیاد که دوستان دبیرستانمو ببینم. انگار هربار، اون همه چیز خوب بیش تر و بیش تر خراب میشه. دوست ندارم عوض شدن دوستامو ببینم! دوست ندارم تغییر کلامشون، که گاهی پر از ریاست و گاهی غیرمودبانه حتی(!) رو تشخیص بدم. 
و باز متاسفانه من هیچ وقت تو دانشگاه نتونستم با جمعی دوست بشم که ویژگی هایی رو داشته باشه که باید، همیشه یه چیزی ش کم بود. یا اخلاقش، یا علمش، یا عملش...
خیلی لذت می برم وقتی پست های از این قبیلت رو می خونم. حس اینکه یکی جز من هم هست که دغدغه های این چنینی داره، که یه جورایی دنبال گروه هایی می گرده که بتونه توشون بهتر بشه و بالاتر بره (نه فقط از یه بعد خاص)...

حتی این جور اشتراکای اسمی که گاهی دربارشون می نویسی...
خوبه! :)
پاسخ:
:)

الان تازه :| شدی بهشون

کم کم :O

و بعد هم :( میشی!

بهرحال همگی در حال تغییر هستیم. احتمالا اونها هم حس متقابلی دارن!!!!

پاسخ:
قطعا همینطوره....حس متقابل!
  • زهرا نادری
  • آره می‌دونم کیا رو می‌گی. اون سومی هم کمی تا قسمتی می‌شناسم دیگه :دی
    پاسخ:
    :)
  • زهرا نادری
  • آخ آخ گفتی!!!
    کاری که دقیقاً بچه‌های مدرسه‌ی ما انجام دادن و من هی همینجور می‌مونم که خب باشه ولی نه دیگه در این حد! :| خیلی عجیبه وقتی می‌بینی کسایی که دوستای حتی صمیمی‌ات بودن و الان انقدر متفاوت؟!

    پ.ن: چقدر اسم‌ها آشنا بود :دی
    پاسخ:
    :))
    چقدر عوض شدن! چقدر عوض شدیم!!
    اصلا جدی :|‌شدم بهشون دیگه!!
    بله :دی از اینهایی که گفتم ۳تاشون فرزانگان تهرانی بودن که یکیشونو نمی‌شناسی چون سال پایینیتون بوده. ولی مریم و یاسی رو می‌شناسی :دی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">