خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

بی‌بهانه!

يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۰۵ ق.ظ


#خیلی جالبه. خیلی. یه وقتی بود. خب؟ ۳سال پیش. ما خودمونو کشتیم شریف قبول شیم. یه عده قبول شدن چیزی که می‌خواستن. یه عده هم رفتن رشته‌ای که نمی‌خواستن که شریف باشن. یه عده هم مثل من و مرجان و شادنوش اومدیم تهران که رشته‌ای که دوست داریم بخونیم. خلاصه! اونموقع‌ها همه‌ی فکر و ذکرمون اپلای بود!‌همه‌ش ها!‌حتی یه بخش کوچکش هم غیر از این نبود.
خلاصه بگم!‌ بهار و مهرو رفتن هوافضا، آناهیتا صنایع و پردیس علوم کامپیوتر شریف. منم کامپیوتر تهران و مرجان و شادنوش هم مکانیک تهران. خب؟
بعد هی حسرت می‌خوردیم که وضع شریفیهامون برای اپلای بهتر از ماست... غصه می‌خوردیم حتی...
همه‌ی اینارو در نظر بگیرین. خب؟
یه عده‌مون هم رتبه‌هاشون خوب نشد به اندازه‌ی توانشون و زحمتشون نتیجه نگرفتن و رفتن دانشگاه صنعتی اصفهان و اصفهان و ...
اینارو هم در نظر بگیرین.
حالا ۳سال گذشته.
خب؟
الان با پریس حرف زدم و چند ماه پیش با بهار...
بهار نمی‌خواد بره.
پردیس نمی‌خواد بره.
آنا نمی‌خواد بره.
من نمی‌خوام برم.
شادنوش و مرجان هم.
فقط مهرو می‌خواد بره.
حالا بچه‌های اصفهان مونده‌مون که به نظر خودشون شکست خورده بودن و فلان، همه شون در حال اپلای هستن...
و من خیلی فکر می‌کنم به همه‌ی اینها!‌
به اینکه آیا کار ما درسته یا اونا؟
به اینکه این رتبه‌ی بهتر آوردن ما به نفعمون بوده یا نه؟
به اینکه چند سال دیگه کسی نمی‌گه اونا کارشناسی کجا بودن ومی‌گن ارشد و دکترا کجا بودن و ما کجا...
به اینکه چند سال دیگه ما خوشحال‌تریم یا اونا؟‌ اونا موفق‌ترن یا ما؟
به اینکه این تجربه‌ی زندگی در راه دور، زندگی در غربت نسبی و فرار کردن ازش، و قدر خانواده رو دونستن، و قدر آشنایی‌ها رو دونستن، به نفعمون بوده یا نه؟
کاش بفهمین منو :(
این روزها روزهای سختین برای همه‌مون!
من و آنا و پردیس و بهار و مهرو با هم رفتیم تهران. با هم موندیم. حسش خوبه. خیلی! چقدر بزرگ شدیم...چقدر...
وای.......................................................

# متاسفم.
متاسفم که هیچکدوم اشتیاقی نداشتیم به تشکیل شدن افطاری امسال مدرسه.
متاسفم که هیچ‌کدوممون بعد از ۳سال دلیلی نمی‌دیدیم برای دوباره دیدن هم.
متاسفم :(
افطاری مدرسه تبدیل شد به افطاری جمع ۱۰ نفره‌ی خودمون...
انگار می‌خوایم تو خودمون بمونیم و تو خودمون بمیریم و ...
انگار...
می‌خوایم وایسیم جلوی هم. همو بغل کنیم و از بودن هم مطمئن بشیم و آروم بگیریم...
بچه‌های دانشگاهو خیلی بیشتر از بچه‌های مدرسه دوست دارم به استثنای حدود ۲۰ نفر...۲۰نفری که دوستای واقعیم بودن و موندن حتی بدون اینکه ببینمشون.
این بیست نفر همه چیز منن.
همه ی گذشته‌ی منن....
اینا کسانی هستند که همیشه حرف داریم برای گفتن. که پشت تلفن بعد از سلام و احوال‌پرسی یه ثانیه هم سکوت برقرار نمی‌شه بینمون.
آخ آخ...
:(


#دلم تنگه. تنگ روزهای دبیرستان با مانتوهای گل و گشادمون و لبخندهای واقعیمون و تیپ‌های ساده‌مون و قلب‌های صافمون و پیش هم موندنامون...
دلم تنگ اون روزهاییه که مثلثات سخت بود. کابوس حد و مشتق می دیدیم. دلم تنگ اون روزیه که آقای اعلمی هر ۵دقیقه یک بار برمی‌گشت به من می‌گفت:‌«اُی دختره! انتگرال سینوس چی می‌شه؟!» و من هربار بلااستثنا می‌گفتم کسینوس :))‌ و هربار می گفت:«تو چرا این‌قدر خنگی دختر:)) منفی کسینوس» و همه با هم می‌خندیدیم.
دلم تنگ اون روزهاییه که آقای انارکی می‌اومد سرکلاس گسسته و هرکی رو که دیر می رسید مجبور می‌کرد به شیوه‌ی خاص خودش تخته رو پاک کنه و این می‌شد دلیل خنده‌هامون...
دلم تنگ اون روزهاییه که خنده‌هامون بی‌بهانه بود...
دلم تنگ اون زنگ تفریح‌هاییه که اشک معاونمون رو در می‌آوردیم از بس می‌زدیم و می‌رقصیدیم!
دلم تنگ...
:((
کاش اشک‌های منو می‌فهمیدید...
کاش می‌فهمیدید که دلتنگ گذشته‌ام اما حسرتش رو نمی‌خورم...
کاش.



پ.ن: ببخشید که یه سری چیزها دائم میاد تو ذهنم و دائم ازشون می‌نویسم...دست خودم نیست...ترس از آینده‌ست...

  • مهسا -

نظرات  (۱۱)

  • زهرا نادری
  • سلام و ممنون از پاسخ ها :)
    راستش را بخواهی زیاد نشده پشیمان بشم از اینکه نرفتم (نرفتیم در واقع! چون موقعی که فوق لیسانس را تمام کردم بیشتر از یک سال بود که ازدواج کرده بودم) راستش را بخواهی هیچ وقت رفتن جزو آرزوها و رویاهام نبوده. ترجیح میدم آرامش داشته باشم و شاد باشم و به خانواده ام نزدیک باشم. من از آنهایی هستم که دوری از خانواده و دوستان افسرده ام میکند. اما این را هم بگویم که با ماندن باید دور بعضی رویاها را خط کشید.
    پاسخ:
    چه خوب...
    راستش رو بخواید من مثل شمام از نظر درونی. ولی از نظر بیرونی همه‌ش فکر می‌کنم که افکارم بسته و محدوده که اینطور چیزها برام باارزش‌ترند...
    ولی دوست دارم حداقل یکی دو سال زندگی خارج از ایران را تجربه کنم...
    سلام زهرا جان
    از دید اساتید قدیمی و جدی که خیلی علمی نگاه میکنن لیسانس خیلی مهمه و برای ارشد و دکتری اگه مقاله داشته باشی دیگه خیلی دانشگاهت مهم نیست(چون کسی که مقدمات رشته را تو لیسانس خوب یاد گرفته باشه بعدا بهتر میتونه پژوهش هم انجام بده و معمولا موفقتره) و معلومه راه پژوهش را بلدی ولی خوب وقتی کار به پارتی بازی و انتخاب های سلیقه ای برسه دیگه خیلی حساب کتابی نداره;)
    مسلما اگه همه مقاطع جای خوبی باشی دیگه نور علی نوره....
  • زهرا نادری
  • خوبه که می‌فهمی منی که الان شریفم هیچ اوضاع بهتری ندارم. (اگه بدتر نباشه)
    کاش بقیه هم اینو می‌فهمیدند که کنکور سراسری که بعد از پیش‌دانشگاهی می‌دن، سرنوشتشون نیست. می‌تونن بعدش باز هم اوضاع رو بهتر یا بدتر بکنن.
    به خانم الهام: (:دی) یعنی کسی که ارشد و دکترا یه دانشگاه خوب بخونه ولی کارشناسی شو یه جای معمولی بخونی وضعش از کسی که کارشناسی‌شو یه جای خوب خونده بدتره؟ آخه گفتید «حتی اگه بقیه مدارکت را دانشگاه تهران نباشی. آخه دوره لیسانس خیلی مهمه.....» (راجع به دانشگاه‌های ایران حرف می‌زنم)
    پاسخ:
    زهرا جان می‌فهمیم همو.
    من فکر نمی‌کنم تصمیمم اشتباه بوده باشه.
    بعد اون تصورم هم از اینکه شریف برای رفتن بهتره که کلا غلط بود! :دی ولی حالا دیگه خودم نمی‌خوام در این مقطع از زندگیم برم جایی! ایشاللا بعدا...
  • باران (رازی در منتهیٰ الیه مشرق)
  • سلام گل دختر.
    چه حسّ خوبی داره متنهات!
    پاسخ:
    سلام!
    ممنونم :) لطف دارین

    هرتصمیمی میگیری مهم نیست فقط تا آخررررش را ببین نه فقط تا 5 سال جلوتر را!

    بری از ایران خانواده و فامیل پیشت نیستن و تنهاییت را باید با جمع دوستات پر کنی. ازدواجت سختتر از اینجا میشه. بزرگ کردن بچه هات ممکنه به سبکی متفاوت(خوب یا بدش با خودت) باشه

    سنت هم که بالاتر رفت نمیدونم اون دوستها یا بچه هایی که با اون سبک بزرگ شدن چقدر ازت دستگیری میکنند ولی میدونم که وضع مالی بهتری را نسبت به وقتی ایران موندی داری.

    ایران بمونی کارت کار بیخودتری خواهد بود. حقوق و مزایاش از درآمدت کمتره. تفریحاتت و پیشرفتت محدودتره. حتی برای ثبت نام مقالت تو کنفرانس هم باید آویزون باشی چه برسه به ویزا و.... ولی میتونی کنار درس و کار زندگی شخصیت را داشته باشی. عروسی دوستات و فامیلی که باهاشون بزرگ شدی بری.

    موقع بیماری پدر مادرت(خدای نکرده) کنارشون باشی. با شناخت بیشتر و راحتتر ازدواج کنی و با کمک خانواده ه ات و یکسری هم فرهنگ خودت بچه هاتو بزرگ کنی و درپیری ضمن داشتن درآمد کمتر افراد بیشتری دوروبرت داشته باشی. سفر کمتر رفته باشی ولی مهمانی و عروسی و عیددیدنی و مراسم عاشورا و.... بیشتر رفته باشی و...

    خلاصه هر دو تصمیم خوبه............. توکل بخدا .... انشالله بهترین تصمیم را بگیری.... خیلی به روحیات خودت ربط داره

    من مطمئنم که آدم رفتن نبوده و نیستم ولی شدیدااااا دلم میخواد یه دوره کوتاهی(1-2 ساله) را آنجا بگذرونم. همین! ;)

    پاسخ:
    مرسی مرسی :)
    این حرفاتون خیلی خوب بود... و خیلی آرومم کرد.
    منم دقیقا  راستشو بخواین می‌دونم که آدم رفتن نیستم ولی همون یکی دو سال رو واقعا دوست دارم تجربه کنم...

    آره خیلی وقتها پشیمان میشم.

    وقتی درحقم برای کار یا شرکت در کنفرانس و.... کوتاهی میشه از نرفتن پشیمان میشم. وقتی میشنوم فلانی که اصلا درس خون نبود رفته اونجا شده استاد دانشگاه.... پشیمان میشم. وقتی میبینم بچه های اونطرف شادتر و موفق ترند پشیمان میشم... وقتی....

    ولی وقتی به همسر و دخترم و زندگی آرومم نگاه میکنم آرام میشم. وقتی گاه و بیگاه به خانواده و فامیل سر میزنم و حال و هوام عوض میشه آروم میگیرم... وقتی به یه کار سبک درکنار خونه داری و توقف فکر پیشرفت و ارتقا فکر میکنم میبینم هیچ حا بهتر از ایران نیست!

    حالا فهمیدی چرا و چقدر هنوز درگیرم؟! ;)))

    پاسخ:
    آخ آخ آخ!
    مثل اینکه این فکرها هیچ موقع دست از سرم برنخواهند داشت پس! :دی
    چه دردناک!
    دقیقا می‌تونم جملاتتون رو درک کنم با تک تک سلول‌هام!
    این خانوم همسایه‌ی ما که ۲تا بچه ی سالم داره و استاد فیزیکه هم کاش این حرفهارو می‌زد بهم. ولی اون همش از پشیمونی‌هاش می‌گه فقط :(


    خوب انشالله ازدواج میکنی و با هم میرید ولی این فقط یک انشاللهه....!!!

    ممکنه ازدواج کنی واصلا دکتری نخونی

    ممکنه از ایران بری و حالا حالاها ازدواج نکنی

    ممکنه بسبک ایرانی ازدواج نکنی

    حالا چرا اینقدر میگم ازدواج؟ خوب 22تا 27 سال سن طلایی ازدواج خانم های تحصیل کرده است. اون را هم نباید ندید بگیری

    شرم و حیا خووووب چیزیه ولی آینده نگری فقط برای درس و مدرک نیست و فکر به ازدواج با یه فرد ایده آل هم بی حیایی نیست

    خارج رفتن خیلی تو مسئله ازدواج مخصوصااااا خانمها تاثیر داره

    این طرف قضیه را که برادرت و حورا بطور ضمنی بهش اشاره کردن مد نظر داشته باش.....

    پاسخ:
    چقدر این قضیه‌ی ازدواج سخته این وسط! مزاحمه انگار :دی (شوخی می‌کنم البته)
    با الهام موافقم. هر راهی و هر انتخابی خوبیها و بدیهایی داره. هم عقلی و هم حسی. اما باید قاطع باشی و هر تصمیمی گرفتی تکلیف خودت را باهاش یکسره کنی که اگر کسی شماتت کرد تو را از نظر حس شخصی خودت مطمئن باشی و به حرف و حدیثها توجهی نکنی. برادرت هم درست میگه. آدم وقتی بزرگتر میشه کمتر اختیار زندگیش را داره! :))
    پاسخ:
    راستشو بهم بگید. شما هیچموقع شده پشیمون بشید از الانتون؟

    این را هم بگم که اگر تا آخرش بمونی پس نتیجتا ایران هم کار میکنی

    و وقتی تو به پایان تحصیلاتت برسی و دنبال کار باشی یه فارغ التحصیل دانشگاه تهران هستی که بخاطر رفتن اکثر هم دانشگاهی هات بقایای یه نسل میشی و کلی ارج و قرب داری تو محیط کار. بخصوص اگه کاربلد هم باشی و فقط مدرکت را بدوش نکشی.

    حتی اگه بقیه مدارکت را دانشگاه تهران نباشی. آخه دوره لیسانس خیلی مهمه..... پس موندن اونقدرا هم پسرفت نیست ولی پیشرفت این کجا و اون کجا؟!

    پاسخ:
    مرسی الهام خانوم...
    چقدر کامنت‌های شما و حوراخانوم به من آرامش می‌ده...
    مرسی که درکم می‌کنین :) مرسی...
    من نمی‌خوام بمونم برای دکترا :( ولی داداشم می‌گه از الان اصلا به اونموقع فکر نکن شاید دیگه دست خودت نباشه اونموقع برنامه زندگیت. از این لحاظ میگه که خودش یهو بعد از سربازی که میخواست واسه دکترا اپلای کنه ازدواج کرد و الان داره دکترا می‌خونه شهیدبهشتی. از تحصیلش راضی نیست ولی از زندگیش خیلی راضیه و معتقده که چیزی رو از دست نداده. ولی به من گفت یا الان برو یا دیگه رو هیچی حساب باز نکن و بذار زندگی مسیر طبیعیشو طی کنه.
    کسی چه می‌دونه!‌ شاید سه چهار سال دیگه اصلا نظرم این نبود که الان هست.
    چقدر سختن این روزها!
    بازم مرسی ازتون...بهم آرامش دادید...

    آخی.... آقای انارکی هنوز هم هست؟؟؟؟

    این رقصیدن تو زنگ تفریح گویا ریشه کرده تو فرزانگان اصفهان ها ;)))

    میفهممت بیشتر از اونی که خودت خودت را بفهمی!

    میفهممت چون وقتی سال چهارم لیسانس یکی بهم میگفت بنظر رفتنی میای به تنها چیزی که عقلم نمیرسد ازدواج بود ولی انواع رفتن از خارج و انواع خارج تو ذهنم مرور میشد!

    میفهممت چون هرمرحله گفتم شاید مرحله بعد و الان که درحال اتمام دکتری هستم میگم شاید پست داک یا فرصت مطالعاتی!!!!

    میفهممت چون هنوز نفهمیدم کی راه بهتری را انتخاب کرده؟!!!

    میفهممت چون هر انتخابی خوبی ها و بدی هایی را داره که آدمها باید سعی کنند هردو را باهم ببینند و تصمیم بگیرند و بعدش هم پای تصمیمشون بمونن و حسرت راه دوم را نخورن.

    میفهممت چون مدل خوبی ها و سختی ها ی دو انتخاب دو چیز جداست یکی را عقل تایید میکنه و یکی را دل..... و چه سخته این تقابل عقل و دل... من و همسرم هنوز درکشاکش اون هستیم!!!!!!!!!!!!!!!!!

     

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">