خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

خانم آصفی

سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۱۷ ق.ظ

برداشت اول.
صبح ایمیلم را باز می کنم. به امید دریافتِ ایمیل از استاد محترم(!) ریاضی مهندسی و دیدن نمره پایان ترم... به جاش ایمیلیست از آناهیتا. بازش که میکنم، جملات برایم نامفهوم است... نوشته که امروز عصر مراسم خداحافظی خانم آصفی ست...مدیرِ مدرسه راهنمایی...باورم نمی شود!!! مگر می شود فرزانگان باشد و خانم آصفی نباشد؟! ایمیلم را می بندم. به آناهیتا اس ام اس می دهم. قرار می گذاریم برای عصر، مدرسه راهنمایی...

برداشت دوم.
وارد مدرسه می شویم. کل مدرسه مملو از ماشین ها...وارد ساختمان مدرسه که می شویم، خانم کرمی، معاون هر سه سالِ راهنماییِ ورودیِ ما، بهت زده نگاهمان می کند! بعد بغلمان می کند و می پرسد کجاییم و چه می خوانیم و ... بعد با افتخار لبخند می زند و به همکاران جدیدی که مالِ زمان بعد از ما هستند با غرور می گوید: اینها بچه های من بودند ها... و ما 3 تا احساس شعف می کنیم. بی خیال تمام آن دلچرکینیهای ما در آن روزها که گاهی نسبت به این معاونمان پیدا می کردیم...
مدرسه شلوغ است. همه معلم ها هستند. هر کس ما را میبیند لبخند می زند و به بقیه همکاران می گوید: اینها بهترین شاگردهای من بودند یک روزی از روزهای 8-9 سال پیش...
جلسه خیلی سنگین است! همه معلم ها + خانم آصفی + همسر خانم آصفی + آقای حاجیان (نماینده سابق سمپاد در اصفهان ) + آقای دلاوری(نماینده کنونیِ سمپاد در اصفهان  :| ) + ...
حتی خانم نیلچیان مدیرِ منفورِ کنونیِ دبیرستان هم بود :| که ما حتی سلام هم بهش نکردیم... همان دو سالی که سال سوم و پیش دانشگاهی تحملش کردیم بس بود...
رئیس آموزش پرورش ناحیه 2 صحبت کرد و از تمام زحمات خانم آصفی تشکر کرد.بعد هم نماینده سمپاد صحبت کرد که وحشتناک بود. کل فعالیتهای علمیِ مدرسه را گذاشت کنار و فقط و فقط رفت سراغِ مراسم های قرآنی و مذهبی که تو مدرسه برگزار می شد...
راستش را بخواهید، من این دو سه سال اخیر همه ش می گفتم خانم آصفی را دوست ندارم... اما امروز یک بار دیگر تمامِ آن روزهایِ مدرسه آمد جلویِ چشمم و فهمیدم که چقدر مدیرِ متفاوتی بود برایِ ما... و فهمیدم که رفتنش یعنی شاید نابودی مدرسه عزیزِ ما...
یاد آن روزِ ثبت نام اول راهنمایی که چون مامان پایش هنوز بعد از آن تصادف وحشتناک توی گچ بود، با بابا و عمه بزرگم رفته بودیم مدرسه، و خانم آصفی با لحن و چهره آرامش بخشش به من اطمینان داد که روزهای خیلی خوب و پرتلاشی در انتظارم است. برای من که از یک دبستان درجه چندم دولتی قبول شده بودم، محیط مدرسه در اولین روزها رعب آور بود و همیشه این خانم آصفی بود که بهم اطمینان می داد و باعث شد همه ش 3ماه طول بکشد تا من بشوم شاگرد اولِ کلاس... 3ماهِ بسیار سخت که هنوز خاطراتش جزء تلخ ترین خاطرات دوران تحصیلم است...با آن نمره های تکی که می آوردم...5-6-...
بعد یادِ آن امتحانِ  کارسوق ها!! که خود خانم آصفی می آمد بالای سرمان می ایستاد روز جمعه و هی به ما می گفت بچه ها فکر کنید...بچه ها فکر...بچه ها همین چند سال را برای فکر کردن وقت دارید ها... و هی از ما می خواست که عادت کنیم به 5ساعت نشستن سر یک امتحان و فقط فکر کردن...
همان روزهای اول، برای ما جا انداخت که نمره مهم نیست...که نمره گریه ندارد!! که باید دنبال یاد گرفتن باشیم... و هرگز، هرگز اسمی از شاگرد اول و دوم و ... آخر نیاورد در مدرسه.
آن سالها یاد گرفتم که یادگیری هدف درس خواندن است نه نمره آوردن... و آن تاکیدهای همیشگیش بر اینکه به این جوِ کلاسهای خصوصی بیرون از مدرسه اهمیت ندهیم و یاد بگیریم برای علم بجنگیم...سختی بکشیم...با یک مسئله ساعتها کلنجار برویم... به خودمان متکی باشیم... همان لذتی که هنوز حتی تو دانشگاه هم بچه ها نمی فهمندش! نمی فهمند چرا من ترجیح می دهم ساعتها روی یک مسئله فکر کنم یا یک مبحث جدید در یک درس را از رویِ فقط یک مثال حل شده و با ساعتها صرفِ وقت کشف کنم، ولی از کسی دیگر نخواهم برایم همان مبحث را با صرف زمانی حدود یک دهمِ زمانی که من صرف می کنم، توضیح دهد! این لذتِ متکی به خود بودن در علم را نمی فهمند...
چقدر آن روزها ما منظم بودیم!! همه چیز با نظم و نظام پیش می رفت و همه چیز خوب بود! بعدها وقتی وارد دبیرستان شدیم و مدیریت خانم اقارب را دیدیم، فهمیدیم دیگر هرگز مدیری مثل خانم آصفی نخواهیم داشت... و چنین هم شد... بعد از رفتن خانم اقارب، خانم نیلچیان شد پادشاه(!!) دبیرستان فرزانگان... و افت و افول همه دنیای علمی ما...
یاد آن روزها به خیر که خانم آصفی کمرش را عمل کرده بود و باید استراحت مطلق می کرد اما یک تخت گذاشته بود داخل دفتر و روی آن می خوابید و همانطور مدیریت می کرد مدرسه ما را...
اینها را یادم بود... ولی این را تازه امروز فهمیدم که در این 13 سال مدیریت در مدرسه ما، همسرش تهران بوده و خودش اصفهان... و دور از همسرش داشته مدرسه ما را نگه می داشته از گزندِ روزگار...امروز همسرش خیلی خوشحال بود که دوباره زندگیشان مشترک می شود...
حالا می زود دوباره تهران. و دوباره برایِ دخترش که دانشجوی پزشکیِ تهران است با رتبه 44 ، و برای پسرش که عمران فنی تهران می خواند، می شود مادر! مادری که این سال ها بالا سرِ بچه هایش نبوده تا به عوض چند صد و شاید هزار دختر را با علم و "ایمان" بار بیاورد و تحویل دبیرستان بدهد...کاری ندارم که دبیرستان در همان سال اول کاری می کند که ایمانِ این بچه ها که با خونِ دل خوردنها در راهنمایی به دست آمده، یک شبه بر باد رود و علمشان هم...بگذریم!
چقدر اشک ریخت... چقدر ما 3تا ازش تشکر کردیم به نمایندگی از طرف همه...حتی آناهیتا به نمایندگی رفت روی سن و جلویِ آن همه معلم از آن روزها حرف زد و زحماتِ صادقانه خانم آصفی...
بعد من به خانم آصفی گفتم آن برادر کوچک من که اول دبستان با سفارش او برای ثبت نام در یکی از بهترین دبستانهای پسرانه باهاش مصاحبه کردند، حالا دارد می رود اول دبیرستان شهید اژه ای... و چقدر خانم آصفی گریه کرد و چقدر از این چیزهای به ظاهر کوچکی که تو ذهن ما مانده بود خرسند بود :)

یک جور حس پیر شدن دارم!!! این آخرین پیوند من بود با دوران مدرسه...همین مدیری که دیگر نیست! و من که باید باور کنم روزهای خوب فرزانگان گذشته.روزهای پرافتخار راهنمایی و دبیرستان گذشته.باید بپذیرم که آدمها دارند پیر می شوند.بزرگ می شوند.دیروز وقتی برای مرتضی رفتیم کتاب فیزیک مبتکران اول دبیرستان بخریم، من گیج شده بودم. یکهو وسط مغازه هنگ کردم!! مرتضی؟!!! دبیرستان؟!!!!!!!!!! و بعد یادم آمد که حالا خودم 20 ساله ام... و دارم می روم سال سوم دانشگاه!!! و باید پذیرفت اینها را...



  • مهسا -

نظرات  (۶)

تو وبلاگم جواب نظرت رو نوشتم
خانم آصفی الآن مدیر ماست.

یعنی سیستم من این قدر قاتی کرده بوده که حورا را حتی ثبت کرده یا من حواسم این قدر پرت بوده؟؟؟؟

الهام راست میگه! چهره ات آشناست. من هم حدس زده بودم  نفر وسط باشی.... شاید هم توقع میره که هم رشته ای های شما و کلا بچه های دانشکده ... این شکلی باشند!! لاغر و مثبت!! :))

پاسخ:
:))
البته من لاغر نیستما :-" :دی

شاید هم چون تیپ بچه های درسخون مثبت را داری اینقدر آشنایی!:)))

ما که اولین ورودیهای راهنمایی پشت میدان امام بودیم. تو گچ و خاک .... والیبال با طناب و... =))))

پاسخ:
:))))
وای شما مال چه دوران باحالی هستید :دی

اگه منظورت مانتو قرمزست یاسد بگم خیلی آشنایی ها!!!؟؟!؟!

خانم آصفی زمان ما ناظم بود!!!

احسنت به این همه اراده و پشن کار ولی شخصا اگه من جاش بودم اول خانوادمو میچسبیدم بعد کاررررر!!!!

پاسخ:
صورتی البته :دی
واقعا آشنائم؟! :دی

آخی! :) الان 13 سال بود که مدیر بود.ما که رفتیم راهنمایی سال ششمش بود اگه درست یادم باشه.بعد خانم حاج رحیمی معلم ریاضیمون می گفتن که قبل از مدیر شدن خانم آصفی خیلی مدرسه داغون بوده وضع رفاهی و ایناش و بعدش خوب شده کلی. پریروز هم که رفتم خدایی خیلی باکلاس شده بود مدرسه!! ولی خانم آصفی می گفت بچه ها خیلی ضعیفن...
آره منم اگه بودم قطعا ترجیح می دادم به خانواده م برسم...بیچاره بچه هاش خب گناه داشتن! شوهرش اینقـــــــــــــــدر خوشحال بود که نگو!!

من کلی اینجا نظر نوشته بودم اما ثبت نشد و همه اش پرید!!!

نفر چندم تو عکسی؟؟؟

پاسخ:
شما؟!
من نفر وسطم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">