خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

ایران اپن

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۰۲ ب.ظ

این روزها، روزهای مسابقات ایران‌اپن است. هرسال بعد از عید همین حوالی زمانی... 

اسم ایران‌اپن که می‌آید، دلم عجیب تلخ می‌شود...

روزهای ایران‌اپن و خوارزمی، روزهای اوجم بود. دوم و سوم دبیرستان. روزهایی که سخت تلاش می‌کردیم. اولین‌بار بود که کار گروهی را در این حجم تجربه می‌کردیم. دعوایمان می‌شد. گریه می‌کردیم از دست هم حتی! اما کنار هم بودیم. هم‌دل بودیم. من بودم و مریم بود و شادی. بهترین دوستانم. بهترین دوستانم تا همیشه. حتی اگر سالی دو-سه بار ببینمشان. حتی اگر شادی ازدواج کرده باشد و دیگر به‌‌زور بشود پیدایش کرد. حتی اگر من تهران باشم و شادی خوانسار باشد و مریم اصفهان. 

هنوز لذت و شیرینی مقام اول مسابقات رباتیک ایران‌اپن و مقام دوم جشنواره‌ی خوارزمی زیر زبانم هست. اما دوست ندارم از آن‌ها حرفی بزنم. دوست ندارم حتی بهشان فکر کنم. آن روزها روزهای اوج من بود. گذشت! بدجور هم گذشت! دوست دارم معمولی باشم. مثل همینی که هستم. شاید برای همین بود که نرفتم دنبال داروی ایران‌اپن...شاید برای همین بود که هرسال این وقت با اینکه تهرانم نمی‌روم سر بزنم به سالن مسابقات. سال اول رفتم. دلم گرفت. بدجور گرفت! یک عالمه بچه بودند با همان شور و اشتیاق ۵ سال پیش خودم. با همان میزان اراده و پشتکار. احساس پیری کردم. سال ۸۸ بود. همین روزها...یک کمی زودتر...دانشگاه آزاد قزوین. در میان اشک و استرس و دلهره، اسم تیممان را Bold کردند روی مانیتور توی سالن مسابقات: قهرمان مسابقات فوتبالیست یک‌به‌یک: تیم آٰریانا

اسم مدرسه‌مان درخشید. در زمانی‌که تحقیرمان می‌کردند در برابر علامه‌حلی تهران. چطور ممکن است فراموش کنم که مسابقه‌ی اولمان با حلی،  ۲-۵۰ به نفع ما تمام شد؟!‌

وای خدا...یک دنیا خاطره که نمی‌خواهم زنده شوند. یک دنیا خاطره که ته ذهنم دارند کم‌کم رنگ می‌بازند. 

روزهای اوجم را دوست ندارم به یاد بیاورم. آن‌روزها که هر ناممکنی در دنیا به‌نظرم ممکن می‌آمد در برابر پشتکار من...

دوست دارم فکر کنم همیشه همین بوده‌ام که الان هستم. همین‌قدر معمولی. همین‌قدر ساده و بی‌حاشیه. دوست ندارم کسی بداند که من ناخواسته تسلیم شدم در برابر حس حقارتی که از اول راهنمایی در برابر علامه‌حلی و فرزانگان تهران در دلمان کاشته بودند... من بازی را واگذار کردم به هم‌کلاسان سمپادی تهرانیم... نه حتی به همه. فقط به همان فرزانگانی‌ها و حلی‌های تهران. 

دلم بدجور هوای روزهای خوش دبیرستان را کرده. توی اتوبوس که دختر دبیرستانی می‌بینم با مانتو و شلوار سورمه‌ای، بدجور دلم می‌گیرد. بدجور حس پیر شدن آزارم می‌دهد. من بزرگ نمی‌شوم. من دارم هی پیر می‌شوم هر روز...

امروز نمی‌دانم چه شد که دیدم رفته‌ام توی وبلاگ زمان مدرسه‌ام...از اول راهنمایی تا دوم دبیرستان. بعد شروع کردم به خواندن دانه‌دانه‌ی پستهاش. بعد رفتم تک‌تک لینک‌های وبلاگم را چک کردم. کسانی که روزی باهاشان دنیایی داشتم، آخرین پست‌هاشان مال سال ۹۰ بود. نهایتا ۹۱. چندتاییشان هم پاک شده بودند. به‌جز یکی که مال نرگس بود. نرگس هم‌مدرسه‌ای عزیزم که دوسال از من کوچکتر بود. دنیایی داشتیم با وبلاگ‌هایمان آن‌روزها...

وبلاگ کلاس مای مهسا و آرنوش را دیدم که روزهای راهنمایی برایم پربود از هیجان‌های دوران دبیرستان! حالا نه مهسا ایران است و نه آرنوش. 

رفتم توی وبلاگ پسر دبیرستانی‌های یاسوج. نبودند. آخرین خبری که از یکیشان داشتم این بود که با دیپلم رفته سربازی...

وبلاگ مهتاب هم‌سن خودم پاک شده بود. روزهای استرس امتحان ورودی دبیرستان با هم همراه بودیم. 

و...

و خیلی چیزهای دیگر! 

ناخواسته بزرگ شدم. هنوز اما باهاش کنار نیامده‌ام. هنوز نتوانسته‌ام کوله‌بار خاطراتش را بگذارم زمین و از الانم لذت ببرم. امروز به عاطفه و محبوبه‌ای فکر می‌کردم که دوسال پیش دست در دست هم توی محوطه‌ی خوابگاه قدم می‌زدیم و محرم اشک‌های از سر دلتنگی هم بودیم. محبوبه و عاطفه‌ای که حالا دغدغه‌شان شده مادرشوهر و خواهرشوهر و ... . دوست‌های دانشگاهم را زود از دست دادم دانه دانه... دوستان مدرسه را حتی اگر نبینم، ته دلم به یادشان خوش است...

این روزهای غمگین را دوست ندارم. با گذر زمان هماهنگ نیستم...ازش بدجور عقب افتاده‌ام...ایستاده‌ام انگار یکجا و هی می‌بینم که دور و برم عوض می‌شود و نمی‌فهمم که خودم هم عوض شده‌ام...

دلم همان روزهای لی‌لی بازی کردن‌های دبستان را می‌خواهد و خاله‌بازی‌های توی پناهگاه را زنگ‌های ورزش...دلم همان توی کتابخانه کتاب «خوردن»های راهنمایی را...همان توی کارگاه ته راهرو دل به چرخیدن و گل زدن و راه‌رفتن یک ربات خوش کردن دبیرستان را...دروغ چرا؟‌حتی 

همان کنار ریحانه و آناهیتا نقشه کشیدن برای آینده و دلداری دادن و آرامش دادن هم از رتبه‌های بد کنکورهای آزمایشی و یواشکی برای کنکور هم دعا کردن دوران پیش‌دانشگاهی را...


هرروز که می‌گذرد، من بزرگ نمی‌شوم...پیر می‌شوم...دلم...روحم...فکرم...

  • مهسا -

نظرات  (۱)

2-50!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...... چه عالی...........

چه بازی ای را واگذار کردی به فرزانگانی ها و علامه حلی ها!؟؟!؟!

تمام این تغییرات جزو لاینفک زندگی هر تیزهوشانیه!

گاها تلخ و گاهی هم شیرین... بستگی به دید خودت داره. منهم یه زمانی با همین حس تو خاطراتم را با تلخی مرور میکردم ولی زندگی بهم یاد داد به پرافتخار بودنم در روزهای نوجوانی ببالم و در روزهای جوانی پر امید باشم تا حداقل در میانسالی معمولی زندگی کنم که اگر در جوانی معمولی باشی در میانسالی به افسردگی میرسی هااااا! حداقل کاری که برای الانت میتونی بکنی اینه که برای آیندهای نه چندان دورت برنامه ریزی کنی و به یه زندگی بهتر امید داشته باشی و براش تلاااااش کنی لزومی هم نداره هر آدم پرافتخاری تا آخر عمرش آرزوهای فضایی داشته باشه و پرافتخار باشه که اگه اینطور بود هنرمندها و ورزشکارها و حتی سیاستمدارها هم اینطور میشدند. بالاخره هر کسی یه نقطه اوجی داره که خداراشکر شما هم داشتی پس زودتر طرز فکرتو تغییر بده تا بزرگتر بشی قبل از اونکه خیلی پیر شی ;))))

پاسخ:
:) چه خوبه که حرف‌های من رو می‌فهمید..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">