آقای کتابخونه!
یه آقایی هست تو دانشکده، که قبلا مسئول سلف بود. از وقتی کتابخونهی قلمچی باز شده، شده مسئول کتابخونه. این آقاهه رو اساسا ما دوست نداریم. چون خیلی بهمون گیر میده. به همهچیمون!
این آقاهه سر عید غدیر هی به من گیر داده بود که «سید» شیرینی ما کو و اینا! منم متعجب که خدایا! این من رو از کجا میشناسه. چند هفته بعد بهم گفت تو واقعا سیدی مگه نه؟! گفتم بله! گفت نمیپرسی از کجا فهمیدم؟ گفتم لابد کارتم رو دیدین دیگه! گفت فکر میکنی من همچین حافظهای دارم که اسم این همه آدم رو بدونم؟! گفتم پس چی؟ گفت:سیدها یه جور متانت خاص دارن تو رفتارشون که بقیه ندارن! تو داری. واسه همین فهمیدم که سیدی! بعد حالا از اینکه خیلی ذوق کردم یکی ازم تعریف کرده بگذریم، کلا این حرف رو قبول ندارم من. یعنتی هیچ ربطی به سید بودن نداره. بعد تازه :-" منم چیزی که نیستم متینه!!!!
بعد از اون روز یه کم که گذشت دیگه آقاهه من رو صدا میکنه مریم سادات!!!هرچی هم که من بگم مهسا ساداتم ها، باز براش فرقی نمیکنه! میگه مریم سادات! میگه اسمت رو اشتباه گذاشتن! تو باید مریم میبودی! اصلا بهت چیزی جز مریم نمیآد!!! :))))
منم دیگه ناامید شدم از اینکه اسم من رو درست بگه! دیگه وقتی بهم میگه مریم سادات، حتی تصحیحش هم نمیکنم. فقط میخندم!
خلاصه که من یه هویت جدید پیدا کردم تو کتابخونه!!! اینجا که میآم اسمم عوض میشه!
- ۹۳/۰۱/۲۷
آدم تو اوووج جوانی از این گیر دادنها و صمیمی شدنها بدش میاد ولی کم کم که سن بالا بره میبینه واقعا این همه سرسختی برای صمیمی نشدن برای چیه؟!مگه زندگی چیه؟ جز با هم بودن و درک آدمها از همدیگه...
البته اینکه حد و حدود نگه داشته بشه تحت هرررر شرایطی و با هرررر کسی( حتی استاد) لازمه ولی واقعا نه در حدی که خودم تو اوج جوانی داشتم.
مریم سادات... دیگه خیلی مقدس و متین میدونه تورو.... :)
شنیدم آکواریم دیگه نیست! خیلـــــــــــــــــــــــــــــی ناراحت شدم. اصلا ماهیت آکواریم یه چیز ویژه بود