خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۹۵

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۵۷ ب.ظ

۹۵ اینقدر ناگهانی آمد که وقت نکردم بفهمم چه شد. اینقدر ناگهانی آمد و با خودش روزهای عجیب و حال‌ها و حس‌های عجیب آورد، که فرصت نفس کشیدن پیدا نکردم.

تا یک هفته قبل ازآمدنش مشهد بودم. تا ۴ روز قبل از آمدنش تهران بودم. تا ۲ روز قبل از آمدنش داشتم پروژه‌ی درسی انجام می‌دادم و حتی تا یک دقیقه قبل از آمدنش مشغول جمع و جور کردن بودم. ۹۵ ناگهانی آمد و ۹۴ پر ماجرای من به پایان رسید.

فال اول سالم را که گرفتم گل از گلم شکفت بس که خوب بود، بس که شاد بود، بس که نوید روزهای خوب را می‌داد. نگذاشت ۲-۳ روز از خوشحالیم بگذرد که شروع شد...هجوم یک دنیا حس‌های عجیب و گنگ و بد. یک دنیا حال بد. هی اشک و هی آه و هی سوز. خودم نفهمیدم چه شد. ۹۵ من خیلی بد شروع شد. بدتر از تمام سال‌های گذشته‌ام. گیج و گنگ سعی کردم از سر بگذرانم روزهای بی‌معنا را. سعی کردم به خودم بگویم«سالی که نکوست از بهارش پیداست» یک جمله‌ی یک طرفه‌ست! شاید اگر بهار نیکو نباشد، باز هم امیدی باشد که سال خوبی بشود. 

هی عیددیدنی‌ها و هی «مهسا خانوم اپلای نمی‌کنن؟» ها و «کی درست تموم می‌شه؟»ها و «حیف این استعدادها که تو این مملکت هدر بروند» ها و «فلانی بهمان دانشگاه درب و داغون آزاد درس خونده و الان آمریکاست، اون وقت مهسا به کجا رسیده؟! »ها و ... و هی سکوت من. هی خویشتن‌داریم. هی فکر کردن‌هام به خودم، دلم، عزیزانم.

رفتیم سفر. برای اولین بار دریای جنوب را دیدم. خلیج فارس را. زیبایی‌های خطه‌ی جنوب را. مهربانی‌های مردمش را. رفتیم سفر و من دائم دل‌شوره‌های نامعلوم داشتم. سفر تمام شد و برگشتیم. تعطیلات تمام شد. به زور خودم را راضی کردم به بنه کن شدن از اصفهان و برگشتن به دانشگاه. جایی که کم‌تر ازهمیشه دلم می‌خواست بهش برگردم و کم‌تر از همیشه حوصله‌ی آدم‌هاش را داشتم.

باز دانشگاه و ددلاین‌های متعدد و تمرین‌های بی‌شمار. باز کله‌ی سحر بلند شدن و دل به هوای اول صبح بهار بستن و زل زدن به آسمان آبی و درخت‌های سبز. باز حبس شدن در محیط‌ بسته‌ی دانشکده. باز هی دل‌تنگ و دل‌تنگ‌تر شدن برای «خود»ی که باید باشد و نیست. باز «ترس» از آینده‌ی نامعلوم. «ترس» از «خود»ی که خسته‌ست. «خود»ی که ایستاده. گیج شده. دور خودش می‌چرخد. باز «خود»ی که روزی هزار بار به خودش می‌گوید«شادی مومن در چهره‌اش است و غمش در دلش» و لبخند می‌زند و غمش را می‌گذارد برای وقت‌های تنهایی. برای «شب‌»ها.شب‌های طولانی تمام‌نشدنی. باز نگرانی‌های دوستانم از حالم و ناتوانی من از توضیح دادن وضعیت. باز...

دلم بیش از هر زمان دیگر، کنده شدن از زمان و مکان می‌خواهد. گم شدن در لابه‌لای جمعیت. دیده نشدن. فراموش شدن. دلم بیش از هر زمان دیگر «خدا» می‌خواهد. می‌ترسم بگندد دلم بس که بهش «خدا» نرسیده. بس که دارد خالی می‌شود از معنویت. بس که دارد له می‌شود لابه‌لای روزمرگی‌های صاحبش...

۹۵ آمد و من بارها دلم خواست بنویسم. از اتفاقاتش. از روزهایش. از شب‌هایش. اما ننوشتم. دلم می‌خواهد دل ببندم به فال حافظ اول سالم...



  • مهسا -

نظرات  (۵)

با کلی حرف وارد کامنتت شدم دیدم حورا همه را با کلی مخلفات گفته. :دی
به نظرم روی خودت کار کن که تاثیر پذیریت از حرف دیگران کم باشه!
متاسفانه این خصلت تو بچه های کوچکتر خانواده مثل خودم زیاااده.... از بچه اول ها یاد بگیر! ;)))
پاسخ:
دقیییییییییقا! خواهرم که بچه‌ی بزرگه  اصلااااااااا اینجوری نیست!
سلام مهسا جان، به حرف بقیه اهمیت نده، کاری که فکر میکنی درست است را انجام بده. همیشه حرفی هست برای گفته شدن توسط مردم!!!
تا وقتی دبیرستانی هستی منتظرند ببینند رتبه کنکورت چه میشود، بعد قبولی دانشگاه، بعد ادامه تحصیل، کم کم حرفهای پس کی ازدواج میکنی شروع میشود، بعد هم کار، بعد هم بچه،... خلاصه همیشه حرف و حدیث هست. من الان در مرحله بچه دوم هستم!!!! باید جواب پس بدهم برای اینکه چرا پای فرزند دوم را به زندگی باز نمیکنم!! قبلا باید جواب پس میدادم که چرا مانع خارج رفتن همسر شده ام و جلوی پیشرفتش را گرفته ام!! یا حتی اینکه چرا او را "تور" کرده ام!!!!! چرا مادر خوبی نبوده ام و ننشسته ام توی خانه بچه ام را بزرگ کنم، چرا...چرا... چرا.... میبینی! حرفها تمامی ندارد! خدا را شکر که فعلا از حرفهای خانواده همسر در امان هستی و فقط حرف و حدیث های بستگان خودت را میشنوی! P:
چشمهایت را ببند، گوشهایت را ببند، ذهنت را متمرکز کن روی هدف و تصمیم عاقلانه خودت، که برای شرایط تو مناسب ترین است.
پاسخ:
سلاااااام.
وای چقدر خوب بود حرفاتون...چقدر ترسناک که همیشه آدم مجبور باشه جواب پس بده! :((
می‌دونین من واقعا نمی‌‌خوام تحت تاثیر حرفای بقیه قرار بگیرم. ولی وقتی هی تکرار می‌شن ناخودآگاه یه سری تاثیرات می‌گذاره روی من.
و اینکه حتی تاثیرش مستقیم نیست. یعنی مثلا از بعد از یه سری حرف‌ها کلا حالم بد شده. بدون اینکه بدونم چمه. روی حال عمومی روحیم تاثیر می‌ذاره حرف‌ها. و این خیلی بده:( یعنی هنوز قوی نیستم...
بعد این حرف‌ها و حال روحی بد باعث بی‌انگیزه شدن و خسته شدنم تو درس‌ها و دانشگاه می‌شه. و خود اون بی‌انگیزگی هی حالم رو بدتر می‌کنه و ... . میفته تو یه دور باطل. مثل مرغ و تخم مرغ! 
باید خوب بشم...باید سرِ پا بشم. هنوز نتونستم!

این کتاب «پاییز فصل آخر سال است» رو بخون. البته من خودم هنوز تمومش نکردم. ولی خیلی به حال و هوای ماها می‌خوره...
پاسخ:
حتماااااااا می‌خوام بخونمش. باید برم گیر بیارمش. 
آخ خداوند، کجایی...
پاسخ:
خدا که هست، ما نیستیم:(

خدارو شکر تا الان تو فامیل ما از این مقایسه‌ها برای من رخ نداده :دی 

پاسخ:
خداروشکر...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">