مادرِ۲۳سالهی من
شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۲۶ ق.ظ
ولو شدهایم روی تخت و در فاصلهای که مهراد خوابیده و نه گرسنه است و نه نیاز به عوض کردن دارد، فرصت کردهایم آلبومهای قدیمی را نگاه کنیم به این بهانه که شباهتهای پنهان مهراد را با مادرش در عکسهای نوزادی مادرش کشف کنیم. حالا که مینویسم «مادر»ش برایم کلمهی غریبیست! «مادر» مهراد «خواهر» من است و باور اینکه نقش جدیدی گرفته برایم سخت است. همینطور که آلبوم را ورق میزنیم و بیخیالانه به عکسهای نوزادی خواهرم میخندیم و توی هر عکسی توهم میزنیم که: چشمش شبیه این عکس توست یا مثلا چروکی که میفتد روی صورتش وقت خندیدن شبیه آن یکی عکس توست یا ... ، میرسیم به عکس مادرم در حالی که خواهرم در بغلش نشسته. زل میزنم به این عکس و نمیگذارم خواهرم ردش کند و برود صفحهی بعدی. مادرم در این عکس ۲۳ ساله است و خواهر یک سالهام را در بغل گرفته. مادرم ۲۳ ساله است. یعنی همسن امروز من. نه که بخواهم بگویم تصور اینکه مادرم هم روزی همسن من بوده برایم عجیب است یا اینکه مثلا تصور اینکه وقتی همسن من بوده فرزندی داشته عجیب و غریب است یا ... . نه. مسئله این نیست. مسئله آن نگاه نافذ مادرِ ۲۳ سالهام است. نگاهی امیدوار. نگاهی که بهت میگوید: روزهای خوب زندگی من جلوی رویم هستند. نگاهی که میگوید آماده است برای در آغوش کشیدن خوشبختی جایی در آینده. نگاه مادرم منقلبم میکند. خواهرم اصرار دارد برود صفحهی بعدی آلبوم و چشمش به مهراد است که هر آن ممکن است بیدار شود و دوباره گرسنهاش باشد و این فرصت خلوتِ خواهرانهمان را به انتها برساند. من اما اینقدر مجذوب نگاه مادرم شدهام که نمیتوانم به چیز دیگری فکر کنم. به ۲۳ سالگی خودم فکر میکنم. به امروزِ خودم. به این که چقدر خستهام. چقدر واماندهام. به این که هر روز فکر میکنم روزهای خوب زندگیم را پشت سر گذاشتهام و آن چه در پیش رو دارم، زندگی اجباریست که باید به آن تن بدهم. باز به عکس مادرم نگاه میکنم و باز به آن نگاه امیدوارِ پرقدرتش غبطه میخورم. چرا من در ۲۳ سالگی احساس خمودگی و پیری میکنم؟ چرا مادرم حتی امروز در اواخر دههی پنجاه سالگی، از منِ ۲۳ ساله پرامیدتر و پرهدفتر است؟ چرا مادرم دنبال مبارزه است و من دنبال نشستن و خستگی در کردن؟ اینها را از خودم میپرسم. بعد فکر میکنم به اینکه مادرم در ۲۳ سالگی چه داشته؟ در ۹سالگی پدر و در ۱۸ سالگی مادرش را از دست داده بوده. بعد وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شده بوده. مبارز سیاسی بوده. بعد انقلاب شده و بعد انقلاب فرهنگی تحصیلش را نیمهتمام گذاشته و اتفاقات بعدی مملکت تمام مبارزات سیاسیش را به سخره گرفته. مادرم در این عکس که خواهرم را بغل گرفته و نگاهش امیدوارانه به آینده است، کسیست که همهی گذشتهاش پر از از دست دادن بوده است. پدر، مادر، تحصیلات دانشگاهی، آرمانها و هدفهای انقلابی و ... . و باز پرامید بوده. پرانرژی. من چه؟ من همه چیز دارم. خانوادهای دارم که عاشقشان هستم. بدون هیچ دغدغهای لیسانسم را گرفتهام و دارم ارشد میخوانم. در سنی که مادرم که شاگرد اول دبیرستان بوده و در بهترین رشته و دانشگاه پذیرفته شده بوده، یک دیپلمهی بچه به بغل بوده. طنز ماجرا اینجاست که هرکه میرسد از راه و این عکس را میبیند، شوکه میشود از میزان شباهت ظاهری من و مادر. چشمها. ابروها.گونهها. حالت چهره. عینا همان است. اما کسی حواسش به تفاوت نگاههایمان نیست. به آنچه در چشمهایمان دیده میشود. اینها را فقط من میبینم. من میبینم که مادرم آرمان دارد. هدف دارد. معنا دارد برای زندگیش.من چه دارم؟ هیچ! هنوز غرق در عکسم که مهراد با صدای نالهی ریزی، چشمهاش را باز میکند و زل میزند به من. خواهرم میگوید: ما را نمیبیند. هرچه میبیند هالهایست از یک سری شیء. ما هم برایش شیء هستیم. من اما دوست دارم فکر کنم که دقیقا دارد من را میبیند. دوست دارم فکر کنم که دقیقا زل زده به من و دقیقا میداند که در ذهنم چه میگذرد و دارد با چشمهاش بهم میگوید من را ببین! همهی زندگی در پیش روی من است. در پیش روی تو هم هست. چون تو خیلی جوانی و هنوز راه پر پیچ و خمی در پیش داری...
گاهی فراموش میکنم که جوانم. گاهی فراموش میکنم که در سنی هستم که باید سودای تغییر دنیا در سر بپرورانم. من از اینی که هستم که میترسم. میترسم.
گاهی فراموش میکنم که جوانم. گاهی فراموش میکنم که در سنی هستم که باید سودای تغییر دنیا در سر بپرورانم. من از اینی که هستم که میترسم. میترسم.
- ۹۵/۰۶/۰۶