من امروز، عیدیِ عید غدیرم رو از خدا گرفتم! :)
خدایا شکرت!
احساس آزادی :)
من امروز، عیدیِ عید غدیرم رو از خدا گرفتم! :)
خدایا شکرت!
احساس آزادی :)
هجوم یکباره تمام واقعیتهای اجتماعی، تمام چیزهایی که فکر می کردم فقط به درد صفحه حوادث روزنامهها و سریالهای آخر شب تلویزیون میخورند، از پا درم آورد.یکهو زندگی و اجتماع، روی زشت و سیاهشان را بهم نشان دادند. یکهو مریم برای من تمام شد. یکهو از همه ترسیدم. فهمیدم نباید اعتماد کرد، فهمیدم نباید دل بست، نباید آدمها را خوب فرض کرد. فهمیدم گول ظاهر آدمها را نباید خورد.
دل مامان واسم از حال رفت وقتی اشکم از گوشه چشمم غلت خورد و رو دستام... فهمیدم نباید به کسی اعتماد کنم تا مامانم به این روز بیفتن...
درست میشه...حتما میشه...
آدمها در زندگی من تکههای یک پازلاند که بی هیچ نقصی در کنار هم قرارگرفتهاند. تکههایی که حتی نبود یکی از آنها کل پازل را ناتمام رها میکند.
این آدمها هرکسی میتوانند باشند. آدمهای توی دانشگاه، دوستهام، هم اتاقیهام، آدمهای توی اتوبوس که شاید تنها یک جمله بینمان رد و بدل شود و شاید هم نشود، آدمهای توی نمازخانه دانشگاه، آدمهای توی خیابان، بقالی، میوه فروشی و خلاصه بی ربط ترین آدمها به زندگی من در ظاهر!
همین بی ربط ترینهایی که با یک جمله، یک حرف، یک نگاه زندگیم را وارد دوره جدیدی میکنند و هی این پازل تکمیل و تکمیلتر میشود و من به خدایی فکر میکنم که نشسته و با پازلهای زندگی ما بازی میکند. پازلهایی به مراتب بیش از 3000 تکه هایی که ما را به هیجان وامیدارد.
شاید این آدمها مدتها جلوی چشمم باشند و نفهمم که جزئی از همان پازلاند. اما یک روزهایی در زندگی هستند که ناچار فرا میرسند و تک تک آن تکهها نقششان را در همان یک روزهایی، نشان میدهند بعد میروند و آرام سرجای خودشان قرار میگیرند. آنقدر که شاید بعد از مدتی حتی به یادشان هم نیاورم، اینقدر که بی صدایند. اما مهم تاثیریست که گذاشتهاند.
میشود که یک روز خیلی معمولی باشد، در حال انجام یک پروژه خیلی معمولی درسی باشی، و یک مکالمه خیلی معمولی بین تو و کسی که مدتها در زندگیت، بی صدا بوده شروع شود. و همین مکالمه به ظاهر خیلی معمولی، بکشد به حیاط دانشکده، بکشد به دم دمهای اذان مغرب و همان گرگ و میش دوست داشتنیت! میشود که همین مکالمه به ظاهر معمولی برسد به فلسفی ترین بحث زندگی. با کسی که حتی خودش هم نمی داند کنار تو، این ساعت، این روز، در حیاط دانشکده چه میکند و چرا با تو در این مورد حرف میزند! و تو هم نمیدانی...تو هم نمیدانی اینجا چه میکنی...
اما هیچ کدام از اینها مهم نیست. چون وقتی از او تشکر میکنی میگوید چرا از من تشکر میکنی؟! من که حتی خودم هم نمیدانم اینجا چه میکنم و چرا دارم این حرفها را به تو میگویم...کس دیگری هست که باید درهرحال، شکرگزارش باشی چون آدمهارا، این وسیله هارا می فرستد و درست وقتی که حتی فکرش را هم نمیکنی، زندگیت را تکانی میدهد که خودت ناباورانه به آن خیره میشوی...
و تو باز به خدا فکر میکنی که نشسته و با دقت پازل بازی میکند و خوب حواسش هست که تکه ها را به چه ترتیبی در کنار هم قرار دهد تا پازل زندگیت بی نقص بی نقص چیده شود...
میشود که که یک پست منتشر نشده داشته باشی از تکه تکه های حرفهای آن تکه پازل و هرروز حرفهایش را برای خودت تکرار کنی و مدام ، هرروز صبح که از خواب بیدار میشوی جملات آن پست منتشرنشده ات را بخوانی...و به روزی فکر کنی که حق ندارد مثل روز قبل باشد و حق نداری کمتر از روز پیش از بار مسئولیتی که روی دوش توست، درد بکشی...و تو می مانی و فکر آن کلاس اول صبحی که خوابیدنش شیرین است و بعد از بیداریش به غلط کردن افتادنهای مدام...
میشه که آدم دلش برای خودش بسوزه...ولی باز حرفهای یه آدم خوب سرپا نگهش داره...
میشه که آدم پر باشه از حس غم و اشک ولی باز به روی خودش نیاره و دلش خوش باشه به حرفهای اون آدم خوب...
نمیدونم...نمیدونم چی باید بگم!
فقط می تونم بگم خدا درست به موقع و بهجا بهم تلنگر زد...
چقدر این چند روز ناشکری کرده بودم؟!
صبح دم خوابگاه وایساده بودم. ساعت 10 پارک ساعی قرار داشتیم با بچهها. شکرخدا خوابگاه ما هم که کلا نقطه کور حساب میشه روزهای جمعه! حدود 3 ربع ایستادم و نه تاکسی بود و نه اتوبوس. ناچار همراه یه نفر دیگه از بچهها سوار سخصی شدیم. زیر پل گیشا پیاده شدم. به فاصله 2-3 دقیقه فهمیدم گوشیم جامونده تو ماشین :(
همون وسط زدم زیر گریه!!بعد رفتم از 2تا آقای راننده تاکسی خواستم گوشیشونو بدن بهم تا به گوشیم زنگ بزنم. بعد اونها هی می گفتن وای چقدر میگن سوار شخصی نشین و نمیدونم گوشیتو دیگه فراموش کن و اینا! بعد لجم گرفته بود چون واقعا من هیچموقع سوار شخصی نمیشدم ولی روزهای جمعه و خوابگاه ما...
خلاصه اینکه به نتیجه نرسیدم. ولی گوشیم زنگ میزد و اینجوری نبود که خاموش کرده باشه طرف!
خودمو رسوندم پارک ساعی با حال خراب و هی با گوشی پگاه زنگ زدم به گوشیم.تا اینکه آقاهه جواب داد! گفت ببخشید بلد نبودم جواب بدم و آوردم خونه خانومم جواب داد :)) بعد گفت نگران نباش و نترس من خودم دانشجوری دندونپزشکی تهرانم دانشکده مونم نزدیک خوابگاهتونه میارم تحویل می دم به نگهبانی خوابگاه!!! اصلا دهنم باز مونده بود!! بعد هم شماره خودشو داد که بتونم پیداش کنم.
نفس راحت و آرامش...
اومدم خوابگاه پرسیدم گفتن کسی چیزی نیاورده!
با گوشی مهزاد زنگ زدم آقاهه معذرت خواهی کرد گفت نیم ساعت دیگه میام. فاطمه هم کلوچه های اراک رو واسم بسته کرد داد به آقاهه بدم همینطوری. بعد رفتم دم در آقاهه اومد گوشیمو داد کلی هم معذرت خواهی کرد و گفت سمینار بوده دانشکده دندون و طول کشیده و اینا!
اینقدر خجالت کشیدم...
و واقعا شکر...
اصلا هنوز تو شوک اینم که تو تهران همچین اتفاقی افتاده و آقاهه دانشجو دراومده و ...
نمیدونم چی باید بگم هنوز...
فقط خداروشکر می کنم که هنوز انسانیت زنده ست...
این روزها یک حس خاصی دارم در دانشگاه...
نمی دانم شاید از همان روز که شادی گفت:"ترم پنجمی؟! خوش به حالت...امسال سال شماهاست...سال سومی ها..."
از همان "خوش به حالت" دقیق شدم روی تک تک لحظه های دانشگاه...
اما...نمی دانم...انگار وسط هیاهوهاش دارم کر میشوم...
من عاشق دانشگاهم...عاشق دانشکده... ولی این روزها عجیب حس غریبانگی بهم دست داده...
از نگاه های سرد دوست نماها خسته شدم...از این همه شک و ابهام خسته شدم... از بی اعتمادی ها...
من اما عاشق دانشکده ام با تمام دوستانم...
چقدر حس متفاوتی دارد اینکه یک روز با صدای مامان بیدار شوی و بروی دانشگاه! سر میز صبحانه همه چیز آماده باشد و با نگاه مادرت صبحانه بخوری و در میان شوخیها و خندههای برادرهایت...
خیلی حس متفاوتی بود...
اینکه وقت از خواب پریدنهایم مادرم بود که آرامم کند...
حیف که فقط یک روز بود ولی...
xخوبیم، شکر!
دوباره ما خوابگاهی شدیم و خوابگاه نوشته نویس...
امسال ورودی 90 رو به ساختمون 70 منتقل کردن. اینجا اتاقها 5نفریه. 2تا هم اتاقی تربیت بدنی دارم و به وضوح ناراضیم...
مریم هم داره دنبال خونه می گرده و اگه بره من واقعا دق میکنم :-<
امیدوارم همه چیز بهتر بشه...
این ترم، ترم سنگینی دارم. 19 واحد درس دارم. + 3 واحد که TA م.امیدوارم این ترم جبران گندی رو که ترم پیش زدم بکنم...توکل به خدا :)
بسم الله! :)
من جدیدا پی بردم که مرحله ای هست تو زندگی دخترهای دور و اطرافم تو
دانشگاه و دوستهای قدیمی دبیرستان و اینها که خیلی خیلی مرحله مهمی حساب
میشه و رسیدن بهش یه تکامل اساسی تو زندگی حساب میشه و وقتی بهش می رسن،
بقیه بهشون تبریک میگن به خاطر این شجاعت و رسیدن به این مرحله از رشد...
این
مرحله که جدیدا دوستهای دانشگاه و دبیرستان من دارن یکی پس از دیگری یهش
نائل میشن، مرحله ایه که طی اون شخص مورد نظر عکس بی حجاب خودش رو تو
فیسبوک قرار میده. بعد حالا هرچی که این عکسه بی حجاب تر باشه، مرحله رشد
دوستمون بالاتر بوده! و تبریکهایی که بهش گفته میشه خیلی صمیمانه تر و
شدیدتره.ایضا لایکهای عکسش توسط پسرهای دور و بر هم بیشتر میشه!
من اینقدر از دنیا عقبم که حتی هنوز نفهمیدم این مرحله واقعا جزء مراحل رشد حساب میشه، چه برسه که بخوام برای رسیدن بهش تلاش کنم.
بحث
من سر حجاب نیست ها!اصلا!از نظر من حجاب یه مسئله و تفکر شخصیه و به هیچ کس دیگه هم ربطی نداره.
اصلا هم فکر نمیکنم کسی که حجاب نداره قراره بره جهنم!!! فقط بحثم اینه که
یه نفر که تا مدرسه بوده چادری بوده، حالا هرقدر هم میخواد تغییر بکنه،
چرا باید این کار رو تو فیسبوک انجام بده؟ چرا یه عکس خیلی خیلی بازِ ...
کلا من با این قضیه گذاشتن عکسهای خصوصی و شخصی تو فیسبوک مشکل دارم....
خلاصه اینکه، دعا میکنم هیچ وقت کسی بهم تبریک نگه به خاطر رسیدن به این مرحله... (ان شاءالله هیچ وقت بهش نرسم...)
یه شبِ قدرِ خیلی خیلی خیلی متفاوت...
نه تو مسجد نه تو هیچ هیئتی نه حتی مثل سالهای قبل گوشه اتاقم و قرآن به سر گرفتن و آروم دعا خوندن همراه با صدای رادیو...
نه حتی نوشتن تا سحر همراه با اشک تو اون سررسیدی که خیلی دوستش دارم و عهد و پیمانهای همیشه نیمه کاره مانده محفوظ در بین صفحات آن...
یه شبِ قدر اونقدر متفاوت که تونست از اولش اشک منو دربیاره تا آخر...یه جوری که احساس کنم میشه یه کاری کرد یه جوری که حس کنم هنوز یه سری آدم هستن که "انسانیت" درِشون زنده ست! یه سری آدم که بی بهانه "خوب"ن!
اینکه یه بار دیگه برگردم و به معیارهام فکر کنم! به اینکه من دارم دنبال چی میدوم!؟ هدفم از این همه هیاهو و بدو بدو چیه؟! اصلا میخوام به چی برسم؟! تعریفم از موفقیت چیه؟ از خوشبختی؟
یه بار برگردم و ببینم یه سری آدم رو که زعمِ من و امثال من بچه درس نخونهایی بودن که بعضا بعد از 2سال پشت کنکور بودن دانشگاه آزاد قبول شدن و حالا ببینم که کیلومترها با من فاصله دارن...که اونا خوشبختن! که اونا خدا رو دارن!که اونا خدای واقعی رو دارن!که اونا برعکس من که دارم به همه چیِ این مملکت فحش میدم و خودمئ میکشم برای اینکه بتونم اپلای کنم، دارن همه نیرو و انرژی و جوونیشونو می ذارن که یه عده آدم رو که من همیشه فقط شعار دادم که تا وقتی هستن یعنی ایران عقب مونده ست،به زندگی امیدوار کنن! آینده سیاهشونو نجات بدن!
امشب از اون شبهاست که می خوام فریاد بزنم و بگم که [b]فقط[/b] نشینین یه جا قرآن به سر بگیرین و دعاهای بلند بلند بخونین از روی مفاتیح و گریه و زاری کنین. بدونین که تا یه عده هستن تو سرزمینتون که دارن از گشنگی جون میدن و از بدبختی خودشونو می فروشن، دعاهاتون از سقف خونه تون هم بالا نمی ره اگر کاری براشون نکنین...
امشب یه شبیه که من پیمان بستم...با همه اون آدمها پیمان بستم که کنارشون باشم...که نوکریِ قلب های بزرگشونو بکنم... که التماس کنن که منِ مغرورِ رو تو خودشون راه بدن و بذارن که در چند صدمتریشون قدم بردارم و راهو از جاپای اونا پیدا کنم...
امشب وقتی چشمامونو بسته بودیم و صورتمون خیس بود و بلند می گفتیم "پیمان می بندم"، دلِ من شکست...دلم لرزید...
وقتی اون آقاهه که یه کارمند بازنشسته بود و "همه" پولی رو که در طول سالیان با زحمت به دست آورده بود ، به جای خریدن سکه طلا و محاسبه سودش از بالا پایین شدن قیمت ها، به جای یه معادله سخیف دنیایی، با خدا معامله کرده بود، رو دیدم که سرشو نمیاورد بالا که مبادا کسی بشناستش که مبادا یهویی غرور بگیردش و بگه "من" که در اون لحظه تمام کارش بی ارزش بشه،...دلم شکست...
از دیدنِ اون دانشجو پزشکیه که داشت از خستگی کشیک عصرش از پا می افتاد ولی سر پا وایساده بود تا بگه امشب شبِ "علی"ه، شبی که بگیم ما مثل آقامونیم، ما معتکف نیستیم...ما اهل عملیم، از وجودم خجالت کشیدم!
بعد هم لیاقت اینو ندیدم در خودم که برم همراهشون رسمِ "علی" رو به جا بیارم چون خیلی کوچیکتر از اون بودم که جام بینِ اون جمعِ عاشقِ خالص باشه... حالا حالا ها من باید بدوم تا به گرد پای اونا برسم شاید...
امشب وقتی پیمان بستم، فهمیدم اون حدیث دیشبیه که خوندم تو فیسبوک و یهویی یه چراغو تو ذهن و دلم روشن کرد، بی حکمت نبوده...
"
امام علی (ع) :
به آنچه درباره اش نا امیدی امیدوار تر باش تا از آنچه بدان امید داری
زیرا موسی رفت تا آتش برای خاندانش برگیرد خدا با او سخن گفت
و پیغمبر برگشت
ملکه سباء رفت به جنگ با سلیمان مسلمان بازگشت
ساحران و جادوگران فرعون رفتند تا بر موسی غلبه کنند مومن بر گشتند.
تحف العقول صفحه 207"
امشب فهمیدم ناامیدی فقط بهانه ایه برای از جا پانشدن....برای شعار دادن...برای خود رو از بقیه عاقل و بالغ تر دونستن...
همین ناامیدیها، همین بهانه ها باعث شده که من به اندازه سالها عقب بمونم از اون آدمهای عاشق...
راستی، اسلام بدون امیرالمونین، نه اصلا "زندگی" بدون امیرالمومنین ممکنه؟! میشه اصلا؟!! خلا ناشی از نبودشونو با چیزی تو این دنیا میشه پرکرد؟!!
والله که نمیشه...والله بدون علی یعنی بدون عشق زندگی کردن... بدون عشق زندگی کردن یعنی مردن...
امشب فهمیدم چقدر "علی" رو باید شناخت...
چقدر عشق به علی رو باید به دست آورد...که این آدمها با عشقِ علی الان بوی بهشتِ رضایت رو میدن...که...
دیگه امانم بریده...
چه جوری جرئت کردم امشب با صدای بلند بگم پیمان می بندم؟ چه جوری جرئت کردم وقتی هر سال پیمانهام میمونن یه گوشه خاک می خورن؟!
حکما یه خیری توش هست...حکما خدا میخواد مارو هم آدم کنه...
یا حضرتِ "مادر"...یا حضرتِ "پدر"...مبادا دست نوازش و حمایتتونو از روی شونه هامون بردارید...مبادا...
پ.ن: خدارو چه دیدی؟ شاید اون مهمونهای امروز ماه عسل هم اتفاقی نبودن...شاید حرفهایی که دلمو لرزوند از رو اتفاق زده نمی شدن...خدارو چه دیدی؟ شاید وقتشه پیمان ببندیم...
بالاخره تمـــــــــــــــوم شد اون مشکلاتِ "خود ساخته" با خانواده...
بغضم ترکید... و اونا هم حرف دلشونو زدن و من دیدم که چقـــــــــــــــــدر بی انصاف بودم و همه اون چیزهایی که تو ذهنم ساخته شده بود فرو ریخت...
خدا منو ببخشه :( مامانم گفتن برو از خدا استغفار کن بچه...
چقدر دوستشون دارم من این خانواده عزیزِ تازه 8نفره شده م رو! >:D< >:D< >:D<
هورااااااااااااااااا
دیشب دوست داداشم یه شرکتِ معتبر و پژوهشیِ هوش مصنوعی و بینایی ماشین تو شهرک علمی تحقیقاتی رو بهم معرفی کرد و گفت امروز زنگ بزنم.
امروز
زنگ زدم.یه خانومِ خوش برخوردی جواب داد و مشخصاتمو پرسید و دانشگاهم رو!
2ساعت بعد زنگ زد و گفت عصر برم شرکت تا مدیر پروژه باهام صحبت کنه.
دیروز داداشم برای مصاحبه رفته بود اونجا و تو زمینه بینایی ماشین قرار شده بود باهاشون همکاری کنه.
من تا واردِ شرکت شدم خانومه فهمید که خواهرِ داداشمم از رو شباهتِ ظاهری خیلی زیادمون!
تا
مدیر پروژه بیاد یه آقایی باهام صحبت کرد و واحدهایی که گذروندم رو پرسید و
کارهایی که بلدم رو!زبانهای برنامه نویسی و نرم افزارها و زمینه های مختلف
کاری رو...
بعد اون خانومه واسم چای آورد!
مدیر پروژه که اومد نشست
ازم یه سری سوال پرسید و باهام صحبت کرد و اینها. بعد اونم هم از رو اسم
دانشگاهم و هم از رو چیزهایی که بلد بودم کلی ذوق کرد و اینها!
قرار شد از شنبه برم سرِ کار
موقع اومدن، آقای مدیر پروژه کلی ازم تشکر کرد که بهشون پیوستم اصلا یه جوری برخورد می کردن آدم دچارِ خود خفن پنداریِ مفرط می شد اصلا
بعد اومدم خونه به داداشم اس ام اس زدم که "همکار شدیم "
بعد زنگ زد با هم صحبت کردیم تازه از حرفهاش فهمیدم اون خانومی که رفت واسه من چای آورد مدیرعامل شرکته
اصلا خیلی باحال بود
خلاصه کلییییی خوشحالم!
پ.ن: البته بیشتر حالت کارآموزی داره چون سابقه کار ندارم که :)
دیروز دوست برادرم شرکتی را در شهرک علمی تحقیقاتی بهم معرفی کرد. امروز صبح تماس گرفتم. الان زنگ زدند و گفتند عصر بروم برای مصاحبه!
استرس دارم!
:دی