خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها
۰۲
آبان

من امروز، عیدیِ عید غدیرم رو از خدا گرفتم! :) 

خدایا شکرت! 

احساس آزادی :)


۲۹
مهر

روزهای خوب دارن میان :)

۲۶
مهر

نمی شد دانشگاه تهران تو اصفهان بود؟ :(

۲۵
مهر

هجوم یکباره تمام واقعیت‌های اجتماعی، تمام چیزهایی که فکر می کردم فقط به درد صفحه حوادث روزنامه‌ها و سریالهای آخر شب تلویزیون می‌خورند، از پا درم آورد.یکهو زندگی و اجتماع، روی زشت و سیاهشان را بهم نشان دادند. یکهو مریم برای من تمام شد. یکهو از همه ترسیدم. فهمیدم نباید اعتماد کرد، فهمیدم نباید دل بست، نباید آدمها را خوب فرض کرد. فهمیدم گول ظاهر آدمها را نباید خورد.

دل مامان واسم از حال رفت وقتی اشکم از گوشه چشمم غلت خورد و رو دستام... فهمیدم نباید به کسی اعتماد کنم تا مامانم به این روز بیفتن... 

درست میشه...حتما میشه...

۱۹
مهر

امید دوباره...

فردا میرم فاطمیه... دنبال اتاق...

۱۹
مهر


خوابگاه لزوما هم جای خوبی نیست...

همین!

۱۸
مهر

آدمها در زندگی من تکه‌های یک پازل‌اند که بی هیچ نقصی در کنار هم قرارگرفته‌اند. تکه‌هایی که حتی نبود یکی از آنها کل پازل را ناتمام رها می‌کند.

این آدمها هرکسی می‌توانند باشند. آدمهای توی دانشگاه، دوستهام، هم اتاقیهام، آدمهای توی اتوبوس که شاید تنها یک جمله بینمان رد و بدل شود و شاید هم نشود، آدمهای توی نمازخانه دانشگاه، آدمهای توی خیابان، بقالی، میوه فروشی و خلاصه بی ربط ترین آدمها به زندگی من در ظاهر!

همین بی ربط ترینهایی که با یک جمله، یک حرف، یک نگاه زندگیم را وارد دوره جدیدی می‌کنند و هی این پازل تکمیل و تکمیل‌تر می‌شود و من به خدایی فکر می‌کنم که نشسته و با پازلهای زندگی ما بازی می‌کند. پازلهایی به مراتب بیش از 3000 تکه هایی که ما را به هیجان وامی‌دارد.

شاید این آدمها مدتها جلوی چشمم باشند و نفهمم که جزئی از همان پازل‌اند. اما یک روزهایی در زندگی هستند که ناچار فرا می‌رسند و تک تک آن تکه‌ها نقششان را در همان یک روزهایی، نشان می‌دهند بعد می‌روند و آرام سرجای خودشان قرار می‌گیرند. آنقدر که شاید بعد از مدتی حتی به یادشان هم نیاورم، اینقدر که بی صدایند. اما مهم تاثیریست که گذاشته‌اند.

می‌شود که یک روز خیلی معمولی باشد، در حال انجام یک پروژه خیلی معمولی درسی باشی، و یک مکالمه خیلی معمولی بین تو و کسی که مدتها در زندگیت، بی صدا بوده شروع شود. و همین مکالمه به ظاهر خیلی معمولی، بکشد به حیاط دانشکده، بکشد به دم دمهای اذان مغرب و همان گرگ و میش دوست داشتنیت! می‌شود که همین مکالمه به ظاهر معمولی برسد به فلسفی ترین بحث زندگی. با کسی که حتی خودش هم نمی داند کنار تو، این ساعت، این روز، در حیاط دانشکده چه می‌کند و چرا با تو در این مورد حرف می‌زند! و تو هم نمی‌دانی...تو هم نمی‌دانی اینجا چه می‌کنی...

اما هیچ کدام از اینها مهم نیست. چون وقتی از او تشکر می‌کنی می‌گوید چرا از من تشکر می‌کنی؟! من که حتی خودم هم نمی‌دانم اینجا چه می‌کنم و چرا دارم این حرفها را به تو می‌گویم...کس دیگری هست که باید درهرحال، شکرگزارش باشی چون آدمهارا، این وسیله هارا می فرستد و درست وقتی  که حتی فکرش را هم نمی‌کنی، زندگیت را تکانی می‌دهد که خودت ناباورانه به آن خیره می‌شوی...

و تو باز به خدا فکر می‌کنی که نشسته و با دقت پازل بازی می‌کند و خوب حواسش هست که تکه ها را به چه ترتیبی در کنار هم قرار دهد تا پازل زندگیت بی نقص بی نقص چیده شود...

می‌شود که که یک پست منتشر نشده داشته باشی از تکه تکه های حرفهای آن تکه پازل و هرروز حرفهایش را برای خودت تکرار کنی و مدام ، هرروز صبح که از خواب بیدار می‌شوی جملات آن پست منتشرنشده ات را بخوانی...و به روزی فکر کنی که حق ندارد مثل روز قبل باشد و حق نداری کمتر از روز پیش از بار مسئولیتی که روی دوش توست، درد بکشی...و تو می مانی و فکر آن کلاس اول صبحی که خوابیدنش شیرین است و بعد از بیداریش  به غلط کردن افتادنهای مدام...

 

۱۶
مهر

میشه که آدم دلش برای خودش بسوزه...ولی باز حرفهای یه آدم خوب سرپا نگهش داره...

میشه که آدم پر باشه از حس غم و اشک ولی باز به روی خودش نیاره و دلش خوش باشه به حرفهای اون آدم خوب...


۰۵
مهر

نمیدونم...نمیدونم چی باید بگم!

فقط می تونم بگم خدا درست به موقع و به‌جا بهم تلنگر زد...

چقدر این چند روز ناشکری کرده بودم؟!

صبح دم خوابگاه وایساده بودم. ساعت 10 پارک ساعی قرار داشتیم با بچه‌ها. شکرخدا خوابگاه ما هم که کلا نقطه کور حساب میشه روزهای جمعه! حدود 3 ربع ایستادم و نه تاکسی بود و نه اتوبوس. ناچار همراه یه نفر دیگه از بچه‌ها سوار سخصی شدیم. زیر پل گیشا پیاده شدم. به فاصله 2-3 دقیقه فهمیدم گوشیم جامونده تو ماشین :(

همون وسط زدم زیر گریه!!بعد رفتم از 2تا آقای راننده تاکسی خواستم گوشیشونو بدن بهم تا به گوشیم زنگ بزنم. بعد اونها هی می گفتن وای چقدر میگن سوار شخصی نشین و نمیدونم گوشیتو دیگه فراموش کن و اینا! بعد لجم گرفته بود چون واقعا من هیچموقع سوار شخصی نمی‌شدم ولی روزهای جمعه و خوابگاه ما...

خلاصه اینکه به نتیجه نرسیدم. ولی گوشیم زنگ می‌زد و اینجوری نبود که خاموش کرده باشه طرف!

خودمو رسوندم پارک ساعی با حال خراب و هی با گوشی پگاه زنگ زدم به گوشیم.تا اینکه آقاهه جواب داد! گفت ببخشید بلد نبودم جواب بدم و آوردم خونه خانومم جواب داد :)) بعد گفت نگران نباش و نترس من خودم دانشجوری دندونپزشکی تهرانم دانشکده مونم نزدیک خوابگاهتونه میارم تحویل می دم به نگهبانی خوابگاه!!! اصلا دهنم باز مونده بود!! بعد هم شماره خودشو داد که بتونم پیداش کنم.

نفس راحت و آرامش...

اومدم خوابگاه پرسیدم گفتن کسی چیزی نیاورده!

با گوشی مهزاد زنگ زدم آقاهه معذرت خواهی کرد گفت نیم ساعت دیگه میام. فاطمه هم کلوچه های اراک رو واسم بسته کرد داد به آقاهه بدم همینطوری. بعد رفتم دم در آقاهه اومد گوشیمو داد کلی هم معذرت خواهی کرد و گفت سمینار بوده دانشکده دندون و طول کشیده و اینا!

اینقدر خجالت کشیدم...

و واقعا شکر...

اصلا هنوز تو شوک اینم که تو تهران همچین اتفاقی افتاده و آقاهه دانشجو دراومده و ...

نمیدونم چی باید بگم هنوز...

فقط خداروشکر می کنم که هنوز انسانیت زنده ست...

۰۲
مهر

این روزها یک حس خاصی دارم در دانشگاه...

نمی دانم شاید از همان روز که شادی گفت:"ترم پنجمی؟! خوش به حالت...امسال سال شماهاست...سال سومی ها..."

از همان "خوش به حالت" دقیق شدم روی تک تک لحظه های دانشگاه...

اما...نمی دانم...انگار وسط هیاهوهاش دارم کر می‌شوم...

من عاشق دانشگاهم...عاشق دانشکده... ولی این روزها عجیب حس غریبانگی بهم دست داده...

از نگاه های سرد دوست نماها خسته شدم...از این همه شک و ابهام خسته شدم... از بی اعتمادی ها...

من اما عاشق دانشکده ام با تمام دوستانم...

۳۱
شهریور

چقدر حس متفاوتی دارد اینکه یک روز با صدای مامان بیدار شوی و بروی دانشگاه! سر میز صبحانه همه چیز آماده باشد و با نگاه مادرت صبحانه بخوری و در میان شوخی‌ها و خنده‌های برادرهایت...

خیلی حس متفاوتی بود...

اینکه وقت از خواب پریدنهایم مادرم بود که آرامم کند...

حیف که فقط یک روز بود ولی...

xخوبیم، شکر!

۲۹
شهریور
1. 3شنبه کلاس تاریخ رو نرفتم به این امید که حذفش کنم تو حذف و اضافه.در عوض با کلی از بچه های کلاس رفتیم پارک ملت تولد 4تا از بچه ها رو گرفتیم. خیلی خوب بود و خوش گذشت. کلی با مریم بدمینتون بازی کردم در زمانی که بقیه وسطی بازی می کردن. دلم نمی خواد این روزها تموم بشن...

2. پارسال صدهزار بار بچه های آی تی اومدن شخصا ازم دعوت کردن برم تو نشست هاشون. ولی خب، نه حوصله ش بود و نه وقتش!
اما این دفعه وقتی دیدم یکی پ. داره پوستر کلاس دو روزه اقتصاد رو می زنه به دیوار نتونستم مقاومت کنم و با مریم پاشدیم رفتیم. یاسمن هم بود و یه سری دیگه از بچه ها.
کلاس خیلی خوب بود! خیلی! اینقدر برامون چیزهای جذاب داشت که حد نداشت! آقای شمیم ط. خودش هم دوره MJ بوده یعنی ورودی 82 کامپیوتر تهران. بعد رفته ارشد اقتصاد شریف خونده بعد هم ارشد اقتصاد دانشگاه علوم سیاسی و اقتصاد لندن. الان هم وارد دوره دکترا قرار هست بشه.
یه چیز خیلی ساده که گفت این بود که با محاسبات نشون داد که درآمد ناخالص ملی چین با 10 درصد نرخ رشد در عرض 7.5 سال 2برابر میشه. او ایران درآمد ناخالص اگر نرخ رشد منفی این دو سال اخیر رو در نظر نگیریم، و 0.09 درصد درنظرش بگیریم، میشه 85 سال...
بعد ما هم ناامید شده بودیم که آخه چرا داریم تو ایران زندگی می کنیم؟! بعد برگشت گفت واسه اینکه درست کنیم این وضعو...
خلاصه این 2روز کلی چیز خوب داشت.

3. امروز مریم رفت... خیلی غصه مون شده و واقعا دلم واسش تنگ شده. یه جورایی انگار خیلی بهش وابسته شده بودم...به هرحال دیگه مریم نیست و خیلی کمتر میاد خوابگاه. تو دانشگاه هم فقط یه کلاس مشترک داریم این ترم :(
تختشو گذاشتیم بیرون. یکی از میزهای تحریرو هم گذاشتیم بیرون. فرش منو هم پهن کردیم. خلاصه اینکه وضعیت نظم اتاق خیلی بهتر شد. واقعا خیلی بد بود قبلش. الان اتاقمون شده 4نفره. ولی کاش مریم بود...مریم عزیزم...

4. امروز عصر با مهزاد رفتیم سینما هیس دخترها فریاد نمی زنند رو دیدیم. وحشتناک بود :(خیلی خیلی حالم بد شد و هی گریه م می گرفت... وقتی از سینما اومدیم احساس می کردیم از همه آدمهای تو خیابون (مردها) می ترسم...

5. بالاخره متن درنگ رو هم آماده کردم و تحویل دادم! خسته شدم از بس یه متن رو با بیانهای مختلف نوشتم! ویژه نامه ورودیهای جدید رو بدیم ببینیم چی میشه :)

6. مریم کلاس فرانسه ثبت نام کرد ولی زمانش برای من مناسب نبود. شاید من اصلا بخوام برم کلاس آلمانی انجمن اسلامی خودمون... هنوز تصمیم نگرفتم.

7. هنوز اون یکی هم اتاقی تربیت بدنیمون نیومده... امیدوارم خدا به خیر کنه! اومده بودن چندنفری اتاقمون درمورد درسهاشون صحبت می کردن من واقعا واسم غیرقابل درک بود! بعد یکیشون با یه نفرتی از هم اتاقیش که همه ش درس میخونه حرف می زد انگار طرف معتاده مثلا! خیلی جالب بود خلاصه!

8. در عرض 10 روز، 6 نفر از فرندهای فیسبوکم Got Engaged زدن. 5تا 20 ساله(3تا پسر و 2تا دختر) و یه 18 ساله!! (دختر)! شادی....باورم نمی شد... به قول مریم باورم نمی شه اینقدر بزرگ شده باشیم...

9. کامپیوتر ویژن می خوانیم...
۲۵
شهریور
همه چی خوب نیست :(
رفتن مریم قطعی شده... من و مهزاد داریم دق میکنیم... هنوز جایی پیدا نکردیم که اتاقمونو عوض کنیم... :(
من می مونم و یه زیستی و 2تا تربیت بدنی...:(
امیدی که داره سرد میشه کم کم...
۲۴
شهریور

دوباره ما خوابگاهی شدیم و خوابگاه نوشته نویس...

امسال ورودی 90 رو به ساختمون 70 منتقل کردن. اینجا اتاقها 5نفریه. 2تا هم اتاقی تربیت بدنی دارم و به وضوح ناراضیم...

مریم هم داره دنبال خونه می گرده و اگه بره من واقعا دق میکنم :-<

امیدوارم همه چیز بهتر بشه...

این ترم، ترم سنگینی دارم. 19 واحد درس دارم. + 3 واحد که TA م.امیدوارم این ترم جبران گندی رو که ترم پیش زدم بکنم...توکل به خدا :)

بسم الله! :)

۲۴
مرداد

من جدیدا پی بردم که مرحله ای هست تو زندگی دخترهای دور و اطرافم تو دانشگاه و دوستهای قدیمی دبیرستان و اینها که خیلی خیلی مرحله مهمی حساب میشه و رسیدن بهش یه تکامل اساسی تو زندگی حساب میشه و وقتی بهش می رسن، بقیه بهشون تبریک میگن به خاطر این شجاعت و رسیدن به این مرحله از رشد...
این مرحله که جدیدا دوستهای دانشگاه و دبیرستان من دارن یکی پس از دیگری یهش نائل میشن، مرحله ایه که طی اون شخص مورد نظر عکس بی حجاب خودش رو تو فیسبوک قرار میده. بعد حالا هرچی که این عکسه بی حجاب تر باشه، مرحله رشد دوستمون بالاتر بوده! و تبریکهایی که بهش گفته میشه خیلی صمیمانه تر و شدیدتره.ایضا لایکهای عکسش توسط پسرهای دور و بر هم بیشتر میشه!
من اینقدر از دنیا عقبم که حتی هنوز نفهمیدم این مرحله واقعا جزء مراحل رشد حساب میشه، چه برسه که بخوام برای رسیدن بهش تلاش کنم.
بحث من سر حجاب نیست ها!اصلا!از نظر من حجاب یه مسئله و تفکر شخصیه و به هیچ کس دیگه هم ربطی نداره. اصلا هم فکر نمیکنم کسی که حجاب نداره قراره بره جهنم!!! فقط بحثم اینه که یه نفر که تا مدرسه بوده چادری بوده، حالا هرقدر هم میخواد تغییر بکنه، چرا باید این کار رو تو فیسبوک انجام بده؟ چرا یه عکس خیلی خیلی بازِ ... کلا من با این قضیه گذاشتن عکسهای خصوصی و شخصی تو فیسبوک مشکل دارم....
خلاصه اینکه، دعا میکنم هیچ وقت کسی بهم تبریک نگه به خاطر رسیدن به این مرحله... (ان شاءالله هیچ وقت بهش نرسم...)

۰۶
مرداد

یه شبِ قدرِ خیلی خیلی خیلی متفاوت...
نه تو مسجد نه تو هیچ هیئتی نه حتی مثل سالهای قبل گوشه اتاقم و قرآن به سر گرفتن و آروم دعا خوندن همراه با صدای رادیو...
نه حتی نوشتن تا سحر همراه با اشک تو اون سررسیدی که خیلی دوستش دارم و عهد و پیمانهای همیشه نیمه کاره مانده محفوظ در بین صفحات آن...
یه شبِ قدر اونقدر متفاوت که تونست از اولش اشک منو دربیاره تا آخر...یه جوری که احساس کنم میشه یه کاری کرد یه جوری که حس کنم هنوز یه سری آدم هستن که "انسانیت" درِشون زنده ست! یه سری آدم که بی بهانه "خوب"ن!
اینکه یه بار دیگه برگردم و به معیارهام فکر کنم! به اینکه من دارم دنبال چی میدوم!؟ هدفم از این همه هیاهو و بدو بدو چیه؟! اصلا میخوام به چی برسم؟! تعریفم از موفقیت چیه؟ از خوشبختی؟
یه بار برگردم و ببینم یه سری آدم رو که زعمِ من و امثال من بچه درس نخونهایی بودن که بعضا بعد از 2سال پشت کنکور بودن دانشگاه آزاد قبول شدن و حالا ببینم که کیلومترها با من فاصله دارن...که اونا خوشبختن! که اونا خدا رو دارن!که اونا خدای واقعی رو دارن!که اونا برعکس من که دارم به همه چیِ این مملکت فحش میدم و خودمئ میکشم برای اینکه بتونم اپلای کنم، دارن همه نیرو و انرژی و جوونیشونو می ذارن که یه عده آدم رو که من همیشه فقط شعار دادم که تا وقتی هستن یعنی ایران عقب مونده ست،به زندگی امیدوار کنن! آینده سیاهشونو نجات بدن!
امشب از اون شبهاست که می خوام فریاد بزنم و بگم که [b]فقط[/b] نشینین یه جا قرآن به سر بگیرین و دعاهای بلند بلند بخونین از روی مفاتیح و گریه و زاری کنین. بدونین که تا یه عده هستن تو سرزمینتون که دارن از گشنگی جون میدن و از بدبختی خودشونو می فروشن، دعاهاتون از سقف خونه تون هم بالا نمی ره اگر کاری براشون نکنین...
امشب یه شبیه که من پیمان بستم...با همه اون آدمها پیمان بستم که کنارشون باشم...که نوکریِ قلب های بزرگشونو بکنم... که التماس کنن که منِ مغرورِ رو تو خودشون راه بدن و بذارن که در چند صدمتریشون قدم بردارم و راهو از جاپای اونا پیدا کنم...
امشب وقتی چشمامونو بسته بودیم و صورتمون خیس بود و بلند می گفتیم "پیمان می بندم"، دلِ من شکست...دلم لرزید...
وقتی اون آقاهه که یه کارمند بازنشسته بود و  "همه" پولی رو که در طول سالیان با زحمت به دست آورده بود ، به جای خریدن سکه طلا و محاسبه سودش از بالا پایین شدن قیمت ها، به جای یه معادله سخیف دنیایی، با خدا معامله کرده بود، رو دیدم که سرشو نمیاورد بالا که مبادا کسی بشناستش که مبادا یهویی غرور بگیردش و بگه "من" که در اون لحظه تمام کارش بی ارزش بشه،...دلم شکست...
از دیدنِ اون دانشجو پزشکیه که داشت از خستگی کشیک عصرش از پا می افتاد ولی سر پا وایساده بود تا بگه امشب شبِ "علی"ه، شبی که بگیم ما مثل آقامونیم، ما معتکف نیستیم...ما اهل عملیم، از وجودم خجالت کشیدم!
بعد هم لیاقت اینو ندیدم در خودم که برم همراهشون رسمِ "علی" رو به جا بیارم چون خیلی کوچیکتر از اون بودم که جام بینِ اون جمعِ عاشقِ خالص باشه... حالا حالا ها من باید بدوم تا به گرد پای اونا برسم شاید...
امشب وقتی پیمان بستم، فهمیدم اون حدیث دیشبیه که خوندم تو فیسبوک و یهویی یه چراغو تو ذهن و دلم روشن کرد، بی حکمت نبوده...

"
امام علی (ع) :

به آنچه درباره اش نا امیدی امیدوار تر باش تا از آنچه بدان امید داری

زیرا موسی رفت تا آتش برای خاندانش برگیرد خدا با او سخن گفت
و پیغمبر برگشت

ملکه سباء رفت به جنگ با سلیمان مسلمان بازگشت

ساحران و جادوگران فرعون رفتند تا بر موسی غلبه کنند مومن بر گشتند.

تحف العقول صفحه 207"

امشب فهمیدم ناامیدی فقط بهانه ایه برای از جا پانشدن....برای شعار دادن...برای خود رو از بقیه عاقل و بالغ تر دونستن...
همین ناامیدیها، همین بهانه ها باعث شده که من به اندازه سالها عقب بمونم از اون آدمهای عاشق...

راستی، اسلام بدون امیرالمونین، نه اصلا "زندگی" بدون امیرالمومنین ممکنه؟! میشه اصلا؟!! خلا ناشی از نبودشونو با چیزی تو این دنیا میشه پرکرد؟!!
والله که نمیشه...والله بدون علی یعنی بدون عشق زندگی کردن... بدون عشق زندگی کردن یعنی مردن...
امشب فهمیدم چقدر "علی" رو باید شناخت...
چقدر عشق به علی رو باید به دست آورد...که این آدمها با عشقِ علی الان بوی بهشتِ رضایت رو میدن...که...
دیگه امانم بریده...
چه جوری جرئت کردم امشب با صدای بلند بگم پیمان می بندم؟ چه جوری جرئت کردم وقتی هر سال پیمانهام میمونن یه گوشه خاک می خورن؟!
حکما یه خیری توش هست...حکما خدا میخواد مارو هم آدم کنه...
یا حضرتِ "مادر"...یا حضرتِ "پدر"...مبادا دست نوازش و حمایتتونو از روی شونه هامون بردارید...مبادا...

پ.ن: خدارو چه دیدی؟ شاید اون مهمونهای امروز ماه عسل هم اتفاقی نبودن...شاید حرفهایی که دلمو لرزوند از رو اتفاق زده نمی شدن...خدارو چه دیدی؟ شاید وقتشه پیمان ببندیم...

۰۴
مرداد
از همان روزی که مرجان استارت برگزاری افطاری فارغ التحصیلان تو مدرسه را زد، احساس کردم قرار است دوباره اتفاق خوبی بیفتد. از سختی کارهای هماهنگی و اجرایی که بگذریم، دیشب یکی از فوق العاده ترین شبهای زندگیم بود در این 2سال!

دوباره بودن در کنار دوستانی که یک وقتی نه خیلی دور، حتی فکرِ هر روز ندیدنشان برایم غیرممکن بود، آن هم در جایی که یک وقتی روز و شبمان را در آن گذرانده بودیم...

حالا به فاصله 2 سال خیلی از همان دوستها را برای اولین بار می دیدم...

دیشب برای من ملغمه ای بود از یادآوری خاطرات تلخ و شیرین...

2سال پیش وقتی دبیرستان را با اوقات تلخ ترک کردم، آن قدر در و دیوارهای مدرسه هر روز برایم تکرار شده بود که حتی فکرش را هم نمی کردم که یک روزی دوباره دلم برایش تنگ شود...

دلم تنگِ همه آن روزهای نه چندان دور است...

کسانی که یک وقتی فکر می کردم تا ابد با هم هستیم حالا هرکدام یک سو مشغول اند...

سمانه دندانپزشکی اصفهان کیمیا پزشکی اصفهان مهسا صنایع صنعتی اصفهان ستاره ادبیات فرانسه تهران ساناز برق صنعتی اصفهان مریم عمران اصفهان شادی آمار خوانسار و من کامپیوتر تهران...
عکس دوستمان را نشانِ هم می دهیم که تا چند ماه دیگر عروسی می کند و درمورد دختر تازه متولد شده یکی دیگر از بچه های سال بالایی حرف می زنیم...
حالا حاضرم همه داراییم را بدهم تا دوباره همه مان همان دختر دبیرستانی های چند سال پیش بشویم و پشت همان میز و نیمکت ها بنشینیم و بی دغدغه بخندیم و شعر بخوانیم و  بیخیالِ همه دنیا، شاد باشیم...

۰۴
مرداد

بالاخره تمـــــــــــــــوم شد اون مشکلاتِ "خود ساخته" با خانواده...
بغضم ترکید... و اونا هم حرف دلشونو زدن و من دیدم که چقـــــــــــــــــدر بی انصاف بودم و همه اون چیزهایی که تو ذهنم ساخته شده بود فرو ریخت...
خدا منو ببخشه :( مامانم گفتن برو از خدا استغفار کن بچه...
چقدر دوستشون دارم من این خانواده عزیزِ تازه 8نفره شده م رو!  >:D< >:D< >:D<

۲۲
تیر
فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی

وَالْحَمْدُ للهِ الَّذی لا اَرْجُوغَیرَهُ

تمام سپاس از آنِ او که دلم به غیر او خوش نیست؛



وَلَوْ رَجَوْتُ غَیرَهُ لاَخْلَفَ رَجآئی

که اگر به دیگران دلخوش بودم، ناامیدم می کردند؛



الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی وَکَلَنِی إِلَیْهِ فَأَکْرَمَنِی

تمام سپاس از آنِ او که پیش او عزیزم

و روزگارم را خودش رو به راه می کند؛



وَ لَمْ یَکِلْنِی إِلَى النَّاسِ فَیُهِینُونِی

که اگر روزگارم مرا به این مردم وا می گذاشت، خوارم می کردند؛



وَالْحَمْدُ للهِ الَّذی تَحَبَّبَ اِلَی وَهُوَ غَنِی عَنّی

تمام سپاس از آنِ او که نیازی به من نداشت ولی گفت که دوستم دارد؛



الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی یَحْلُمُ عَنِّی حَتَّى کَأَنِّی لاَ ذَنْبَ لِی

تمام سپاس از آن او که بامن صبوری می کند،

که گویی هیچ سیاه کاری نکرده ام؛



فَرَبِّی أَحْمَدُ شَیْءٍ

پروردگارم، بهترینِ من است.
۱۴
تیر
اون موقع ها که خوابگاه بودم، حالم که اینطوری بد می شد، زنگ میزدم خونه با مامان و بابا حرف می زدم. حتی با خواهر و برادرهام. گاهی تو یه روز 3-4 باز زنگ می زدم خونه...اونقدر که حالم خوب شه...
حالا که خونه م. چی؟
۱۲
تیر

هورااااااااااااااااا :)
دیشب دوست داداشم یه شرکتِ معتبر و پژوهشیِ هوش مصنوعی و بینایی ماشین تو شهرک علمی تحقیقاتی رو بهم معرفی کرد و گفت امروز زنگ بزنم.
امروز زنگ زدم.یه خانومِ خوش برخوردی جواب داد و مشخصاتمو پرسید و دانشگاهم رو! 2ساعت بعد زنگ زد و گفت عصر برم شرکت تا مدیر پروژه باهام صحبت کنه.
دیروز داداشم برای مصاحبه رفته بود اونجا و تو زمینه بینایی ماشین قرار شده بود باهاشون همکاری کنه.
من تا واردِ شرکت شدم خانومه فهمید که خواهرِ داداشمم  ;D از رو شباهتِ ظاهری خیلی زیادمون!
تا مدیر پروژه بیاد یه آقایی باهام صحبت کرد و واحدهایی که گذروندم رو پرسید و کارهایی که بلدم رو!زبانهای برنامه نویسی و نرم افزارها و زمینه های مختلف کاری رو...
بعد اون خانومه واسم چای آورد!
مدیر پروژه که اومد نشست ازم یه سری سوال پرسید و باهام صحبت کرد و اینها. بعد اونم هم از رو اسم دانشگاهم و هم از رو چیزهایی که بلد بودم کلی ذوق کرد و اینها!
قرار شد از شنبه برم سرِ کار :)
موقع اومدن، آقای مدیر پروژه کلی ازم تشکر کرد که بهشون پیوستم  ;;) اصلا یه جوری برخورد می کردن آدم دچارِ خود خفن پنداریِ مفرط می شد اصلا  ;D:))
بعد اومدم خونه به داداشم اس ام اس زدم که "همکار شدیم ;D"
بعد زنگ زد با هم صحبت کردیم تازه از حرفهاش فهمیدم اون خانومی که رفت واسه من چای آورد مدیرعامل شرکته  :)):))
اصلا خیلی باحال بود  ;D
خلاصه کلییییی خوشحالم! :)


پ.ن: البته بیشتر حالت کارآموزی داره چون سابقه کار ندارم که :)

۱۲
تیر

دیروز دوست برادرم شرکتی را در شهرک علمی تحقیقاتی بهم معرفی کرد. امروز صبح تماس گرفتم. الان زنگ زدند و گفتند عصر بروم برای مصاحبه!

استرس دارم!

:دی


۰۹
تیر

۰۹
تیر

:((

۰۴
تیر
1.
   جمعه تولد سپیده بود. یعنی تولد راست راستکی که نه!تولد واقعیش 2شنبه بود. ولی جمعه برایش تولد گرفتیم. قرار بود سورپرایزش کنیم. دوستهاش را که همگی دانشجوهای پدرم بودند دعوت کردیم. یک روز بینهایت خوب بود برای همه! سپیده گریه کرد. با تمام وجودش اشک ریخت. از همه ممنون بود به خاطر در کنارش بودن...

2.
   ساعت11:30 شب  همان روز جمعه در حالی که یک پایم در اتاق بود و پشت لپ تاپ و در حال انجامِ پروژه معماری که به خاطرش 2شب تا صبح هم بیدار مانده بودم و هنوز تمام نشده بود،و یک پایم در سالن و مشغول پذیرایی از مهمانها، بالاخره پروژه م را آپلود کردم و بعد راه افتادم به طرف ترمینال. ساعت1 بلیت داشتم که بروم و پروژه م را تحویل بدهم و برگردم.  ساعت 12:50 بود و ماشین یکهو وسط جاده ایستاد و دیگر هم روشن نشد!! راننده به من گفت پشت ماشین بشینم و او ماشین را هل بدهد.من ترسیده بودم چون رانندگی بلد نیستم. بعد که نتیجه نداد یک موتوری را نگه داشته و به من می گفت با آن موتور بروم تا ترمینال!!! قیافه من دیدنی بود... بالاخره یک پیکان گذری قبول کرد مرا به ترمینال برساند. موتوری هم وقتی ترس مرا دید تا دم ترمینال پشت ماشین آمد...خلاصه اینکه من به بلیتم رسیدم! ساعت 7 رسیدم تهران و هنوز 8  نشده بود که دانشگاه بودم.نشستم و فوری سعی کردم پروژه م را آماده تحویل دادن کنم. کشیدن datapath و جمع و جور کردن برنامه های تست و... با نمره خوبی تحویل دادم و مستقیم راهی شهرک اکباتان شدم برای دیدن فاطمه. از بعد از عقدش ندیده بودمش :) بسیار به من خوش گذشت و اگر چه کمتر از سه ربع با هم بودیم ولی برایم خیلی با ارزش بود و واقعا مغتنم! بعد راهی پارک ملت شدم. ساعت 13:15 قرار بود برویم و فیلم گذشته ساخته اصغر فرهادی را ببینیم.  نیم ساعت دیر رسیدم و بهم بلیت نفروخت.رفتم و نماز خواندم و نهار خوردم تا اینکه پگاه آمد. بعد از مدت بسیار زیااااااادی پگاه را دیدم.بعد از بیشتر از یک سال...دلم برایش خیلی تنگ شده بود...ولی دوست داشتم خوشحال تر از این حرفها ببینمش...بگذریم...
ندا و چند دوست دیگرم را هم دیدم و بعد هم رفتم ترمینال و با اتوبوس ساعت 6 شیراز راهی اصفهان شدم.
وسط راه جایی برای نماز و شام نگه داشت. جای بسیار کثیفی بود! وقتی واردش شدم، یکهو آن سفرِ پرماجرایِ تبریز،اولین سفرِ تنهاییم در بهمنِ پیش دانشگاهی، آمد جلوی چشمم! از تبریز بر می گشتم و در قسمت Notes گوشیم نوشته بودم: "اولین سفرِ تنهایی، شاید مقدمه ای برای خوابگاهی شدن..." این را نوشته بودم ولی برایم آنقدر دور و نامفهوم بود خوابگاهی شدن که حتی تصورش را هم نمی کردم که به فاصله کمتر از 8 ماه واقعا خوبگاهی شوم و مسافرِ دائمِ جاده ها... :)
بقیه مسیر را از شدت خستگی خواب بودم و اگر راننده حواسش نبود که من اصفهان پیاده می شوم و بیدارم نکرده بود، وقتی بیدار می شدم شیراز بودم!!!

3.
   خلاصه اینکه تابستانِ من دوم تیر شروع شد!روز تولد مادرم :) شب نیمه شعبان هم که عیدیست که نمی شود در خانه ماند... دوباره ماشین را برداشتیم و شروع کردیم به خیابان گردی...از برج تا طوقچی! از همین بهارستانِ خودمان تا بهارستانِ ملک شهر! همه جا را گشتیم مثل هرسال و تفاوتها را دیدیم... این بار اما با این تفاوت که باید 7 نفری تو یک ماشین جا می شدیم!این بار سپیده هم به ما اصافه شده بود :)
دیروز هم با خانواده تازه هشت نفره شده مان رفتیم نهار بیرون و بعد هم پارک و بعد هم خانه آزهره... :)

4.
   این دو سه روز بی خود و بی جهت، از خانواده ناراحت شده بودم. از مامان...از بابا...حتی از مریم. نمی دانم...شاید حرفِ آن کسی که بهم گفت وقتی از خانه خارج شوی دیگر بهش تعلق نداری درست بود. حالا خانه را فقط برای چند روز دوست دارم.بیشتر از آن این حس را بهم می دهد که مزاحمم!! یا اینکه در جایی هستم که برای من نیست. اینکه همیشه میزِ کوچک من وسط هال است و تشک و رختخوابم وسط سالن، قطعا به این حس دامن می زند...
امروز جلوی کولر دراز کشیده بودم و همشهری داستان می خواندم(چه لذتی از این بالاتر؟!!) که رضا از بیرون آمد و برایمان بستنی لواشکی آورد! وای که چقدر دلم برای کودکی هامان تنگ شد! یک لحظه همه آن دلخوریها از یادم رفت و احساس خوشبختی کردم...مریم هم از اتاقش آمد بیرون و بعد از مدتهااااااااا 4تایی نشستیم کنار هم بستنی خوردیم! :) قبل تر ها هرموقع مامان بستنی می خرید، بستنی ها را می گذاشتیم توی فریزر و هی از فکرشان دلمان آب می شد ولی منتظر فرصتی بودیم که هر 4تایمان باشیم و هر 4تایمان دلمان بستنی بخواهد و آن وقت موعدِ خوردنِ بستنی ها می رسید! وای که چه لذتی! 4تایی می نشستیم کنار هم روی زمین، توی هال و با لذت وصف ناپذیری بستنی می خوردیم... اما حالا دیگر مدتهاست که هرکس برای خودش و در سکوت خودش و در تنهایی خودش بستنیش را می خورد...

5.
   پریشب جلوی پنکه دراز کشیده بودم و در سکوت و آرامش شب تا دیروقت همشهری داستان می خواندم...امروز هم کل بعد از ظهر را جلوی کولر همشهری داستان خواندم...همراه چای و بیسکوئیت! و من می خواهم بدانم مگر لذتی هم از این بالاتر هست؟!

6.
   کلی کار دارم برای انجام دادن ولی واقعا حوصله هیچ کدام را ندارم.شاید هم انگیزه کافی ندارم.نمی دانم...ولی این گرمای تابستان همیشه باعث رخوت من بوده و هست... هفته بعد برای کار موقت در شرکتی مصاحبه دارم... اما حتی همت نمی کنم برای آن مصاحبه آماده شوم!

7.
   چقدر کتاب دارم برای خواندن و چقدر این خواندنهای تابستانه مرا در خودم فرو می برد و با اینکه خودم از بلعیدنِ رویاها لذت می برم، از من در دید دیگران یک آدم افسرده می سازد...

8.
   فیلم "پذیرایی ساده" را دیدم. دوستش نداشتم!اصلا!به نظرم اصلا فیلم خوب درنیامده بود.با وجود بازی های خیلی قویِ مانی حقیقی و ترانه علیدوستی.