خاک
دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۳۶ ب.ظ
پنجم دبستان بودم. معلم صدایم کرده بود برای پرسیدن درس. درسی بود که پسر برای کمک به پدرش شبها یواشکی با نور شمع آدرس پشت نامهها را مینوشت. وقتی پدر متوجه کار پسرش میشود «شانههایش میلرزد». معلم صدایم کرده بود و ازم پرسید: «منظور از شانههایش میلرزدچیست؟» جواب را نمیدانستم. هرچه فکر کردم نفهمیدم آدم چه بلایی سرش میآید که شانههایش میلرزد. معلمم عصبانی شده بود. گفت:«یعنی گریه کرد!» متعجب شده بودم. ازتعجب من عصبانیتر شد و گفت:«یعنی واقعا ندیدی تا حالا کسی از شدت گریه شانههایش بلرزد؟» ندیدهبودم. هرگز ندیده بودم. آخر آن روزها وقتی میخواستم گریه کنم با صدای بلند میزدم زیر گریه و ۲دقیقه بعد هم فراموشم میشد. حالا اما مدتهاست که یاد گرفتهام که غمهای بزرگ را باید درون خود نگه داشت. باید از درون گریست. باید آنقدر بیصدا و آرام اشک ریخت که خاطر کسی مکدر نشود. غمهای آن روزهای من ۲۰علوم بود که به خاطربیدقتی شده بود ۱۹.۵ یا آن نمرهی ۱۹ ریاضی ازمامان قایمش میکردم و باعث شد به خاطرش تنبیه شوم و تولد دوستم را از دست بدهم. حالا اما غمهایم بزرگ شدهاند. واقعی شدهاند. این روزها غمهایم از جنسِ «از دست دادن» اند.
میگویند «خاک» آدمها را سرد میکند. انگار که در یک لحظه که جگر آدم آتش میگیرد، با واقعیت با تمام وجود روبهرو میشود. میرسد به مرحلهی پذیرش. ضجه میزند. اما میپذیرد که عزیز از دست داده است. قلبش پاره پاره میشود اما میداند که راه بازگشتی نیست. آدم وقتی عزیزی را میسپارد به خاک، تازه میفهمد چه بلایی به سرش آمده. چه حجم از تنهایی. چه حجم از بیکسی. ایستاده بودم بالای گور و دختری را بغل گرفته بودم که پدرش را جلوی چشمانش میگذاشتند توی خاک. زنی را بغل گرفته بودم که جلوی چشمش همسرش را، همدم همهی زندگیاش را میسپردند به خاک. زنی را بغل گرفته بودم که جلوی چشمان اشکبارش روی برادر دلبندش خاک میریختند. ایستاده بودم و شانههایم میلرزید. من آدمِ تحملِ تنهاییها نیستم. یک وقتهایی فکر میکنم اگر من جای رون ویزلی بودم تو هری پاتربه جای آن که با عنکبوت (که ترس بزرگ رون بود) روبهرویم کنند، با یک دنیا تنهایی میگذاشتندم و میرفتند. من آدم تحملِ تنهاییها نیستم و آن روز و تمام روزهای بعدش دنیای اطرافم پر شد از تنهایی. تنهایی یک دختر و پسر پدر از دست داده و تنهایی یک زن همسر از دست داده. میگویند خاک آدمها را سرد میکند. سرد میکند لابد. عادت میکند لابد. کی؟ خدا میداند...
- ۹۵/۰۱/۳۰