خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

مرگ

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۳۰ ب.ظ
می‌دانی؟ هر قدر هم قوی باشی، هر قدر هم که بغری برای دیگران، هرقدر هم که سلطنت کنی بر زندگی‌ات، عاقبت یک روز وقتت تمام می‌شود. یک روز ممکن است نفست برود و دیگر برنگردد. یک روز ممکن است تنفست از عهده‌ات خارج شود. آن وقت به قدر یک نوزاد محتاج و زبون می‌شوی. آن وقت اختیارت از دست خودت خارج می‌شود. آن وقت مجبوری جان را بدهی و تسلیم شوی...
می‌دانی؟ هرقدر هم که به زبان آوردن لغت «مرگ» را در خانه‌ات و بین اطرافیانت ممنوع کنی، هرقدر هم که پارچه‌های سفیدرا که یادآور کفن است، به خانه راه ندهی، هرقدر هم که بترسی از مرگ، عاقبت یک روز سر می‌رسد و یک جور که فکرش را هم نکرده بودی جانت را می‌ستاند و می‌رود. 
هزار بار فکر می‌کنم به لحظه‌ای که روح از بدن جدا می‌شود و بدنم یخ می‌کند. کااااش می‌شد از یاد نبرم که روزی خواهد رسید که فرصتم تمام می‌شود. گیم اور.
پ.ن: یک فاتحه بخوانید لطفا...
  • مهسا -

نظرات  (۱)

کاش لحظه فرارسیدن مرگ برایمان هراس اور نباشد، کاش پذیرایش باشیم در موعدش.
پاسخ:
کاااااااااش

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">