خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

قدح افکار دامبلدور!

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

ذهنم عجیب به هم ریخته.یک جور دل‌‌تنگی خاصی وجودم را پر کرده. خاطرات قدیمی آمده‌اند پر کرده‌اند ذهن و دلم را.

توی فکر و خیالم، «خانوم» می‌آیند دستم را می‌گیرند می‌برندم توی حیاط، کنار درخت‌ها و می‌گذارند گل مروارید بچینم. گل‌ مروارید را می‌گذارم روی موهام انگار که گل سر باشد. بعد دستم را می‌گیرند می‌برندم کنار حوض. خم می‌شوم روی حوض. طرح چهره‌ام می‌افتد توی آب. ماهی‌ها بی‌توجه به من شنا می‌کنند. طرح صورتم را خط‌خطی می‌کنند و موج می‌اندازند رویش. بعد دستم را می‌گیرند و می‌برندم مسجد. همه‌ی خانم‌های مسجد من را می‌شناسند بس که دنبال «خانوم» راه افتاده‌ام رفته‌ام آن‌جا. فکرهام عطر سیب دارند. همان سیب‌های سر درخت‌های تو حیاط که وقتی از خوابهای ظهرانه بیدار می‌شدم و مامان هنوز از دانشگاه برنگشته بود، زیر بالشم پیدا می‌کردمشان.

فکرهام به رنگ عنابند. رنگ همان عناب‌های درخت‌های بزرگ حیاط، که سالی یک بار ملحفه پهن می‌کردیم زیرشان و بابا می‌‌رفت روی نردبان و می‌تکاندشان. عاشق عنابم. عاشق عطرش. عاشق طعمش. عاشق رنگش که رنگ بچگی‌هام را دارد.

فکرهام طعم شیرین انگور دارند. همان انگورهای درخت‌های راهروی سمت راست حیاط. همان انگورهایی که من فکر می‌کردم گوشواره‌های خدان. همان انگورهایی که وقتی بابا درختشان را هرس می‌کرد و شروع می‌کرد ازشان شیره چکیدن (که ما بهش می‌گفتیم اشک) من پابه پایشان، یواشکی و در خفا اشک می‌ریختم.

توی ذهنم کوچه‌ی سنگ‌تراش‌هام هست. دبستان شهید منتظری هم هست. با مامان از زیر یک راهروی مسقف کاهگلی رد می‌شدیم تا برسیم به مدرسه. کنار یک کلیسا بود. همه‌ی این‌هام تو فکرهام هست. الان سنگ‌تراش‌ها را سنگ‌فرش کرده‌اند  که طرح قدیمی بگیرد. اما توی ذهن من همان شکل ساده‌ی آن روزهاش را حفظ کرده. مامان ممنوع کرده بود که برگشتنی از کوچه‌ی سنگ‌تراش‌ها بیایم. من اما در برابر وسوسه‌ی هرروز دیدن کشیش و سلام کردن بهش ولبخند زدنش به خودمان نمی‌توانستم مقاومت کنم. هرروز دست در دست بچه‌های مدرسه، ازسنگ‌تراش‌ها برمی‌گشتیم و هرروز کشیش را می‌دیدیم وبرای سلام کردن بهش مسابقه می‌گذاشتیم و وقتی بهمان لبخند می‌زد، تا خودِ شب کیفور بودیم. آن روزها، من بچه‌ی خیلی معمولی بودم توی درس و این را هرروز از نمره‌های نصفه و نیمه‌ی املا و ریاضیم بیش‌تر از روزقبل اثبات می‌کردم. من یک بچه‌ی خیلی معمولی بودم در درس که نه کسی ازش توقع زیادی داشت و نه خودش چیزی از ایده‌آل‌گرایی می‌دانست. روزش را همین لبخند کشیش کلیسای محل می‌ساخت ودلش به همان سیب‌ها و گردو و بادام‌های زیر بالشش خوش بود... من هنوز توی فکرهام و رویاهام همین «خود»م را به یاد می‌آورم. همین خودِ همیشه‌ی خدا سرخوشی که وقتی بابا صداش می‌کرد «گلِ من» از ته حیاط خودش را می‌رساند تو بغل بابا. همان خودِ خجسته‌ی بی‌دغدغه‌ای که عروسکش را با خودش می‌برد سر کلاس‌های خیلی بزرگ مامان تو دانشگاه اصفهان و وقتی می‌دید عروسکش بیسکوییتی را خورده، بی‌ملاحظه جیغ می‌زد و کلاس را به هم می‌ریخت.

فکرم به هم ریخته و ذهنم پر شده از تصاویر و عطرها و رنگ‌ها و طعم‌های کودکی‌هام درخانه‌ی «خانوم». اینکه الان دیگرجلفا شکل قدیمش نیست و خاقانی عوض شده و درخت‌های عناب و مروارید و موهای بلند تبدیل به کود شده‌اند و جای خانه‌ی مادربزرگم یک پاساژ چندین طبقه سبز شده و خبری از حوض ماهی‌ها نیست و ... و حتی اینکه «خانوم» مدت‌هاست که نیستند، فرقی به حال ذهن من ایجاد نمی‌کند.



  • مهسا -

نظرات  (۱۳)

آدمی اگر اخلاقیات دست و پایش را نبسته بود میرفت چندتا از نوشته‌های این وبلاگ را میداد همشهری داستان و کرگردن و بقیه که به چاپ برسانند 
پاسخ:
ذوق کردم :))
قلمم خشکیده دیگه...
ب نظرتون، این یه نشان از تعالی نیست؟ من با بابام در میون گذاشتم.و اعتقاد داره این ب خاطر خوبی های روح من هست. بی تعارف گفتم !ب نظر شما،این یه نقصه یا نه ؟
من خیلی کم میام نت.بعد چند هفته اومدم. بعد کنکور، مفصل خواهم اومد... ( :
یه سری چیزای جدید هم دیدم تو سمپادیا،جالب بود. بعدا خوام گفت.
پاسخ:
نمیدونم والا :) نظری ندارم :)
اوه،چ استقبال گرمی!
منم رشته ام ریاضیه...
یه سوال . این احساس ک ادم حس کنه افکاری درونش هستن،و نتونه اونا رو بریزه بیرون،این ب خاطر سال کنکوره یا ب خاطر شرایط خاص و تنها ی من؟
سر این تفکرات و دل گرفتگی ها کارم ب قرص ارام بخش کشیده!بعد کنکور درست میشه یا باید همینجوری تحمل کنیم ؟

پاسخ:
به خاطر کنکور نیست...بعضی آدما کلا همینجورن. من خودم وقتایی که خیلی به هم میریزم و توکلم به خدا کم میشه، نمیتونم افکارمو بیرون بریزم.

سلام. من همون کنکوری هستم ک هفته پیش کامنت داد . اومدم این جا کامنت بدم تا کمتر پیامم دیده شه . ب قول خودتون تو اخرین پیام تو سمپادیا این پست طولانی حواهد بود فک کنم ! 
الان هم ب نظرم وقت داشته باشم چیزایی بگم از خودم 
خیلی خلاصه و مختصر میگم .
خوب من رضا چ . از پیش دانشگاهی شهید دستفیب 1 شیراز هستم (یه مرکز سمپاد اصیل و قدیمی!).وارد جزییات نمیشم ک دیگه سمپاد نداریم شده ممپاد !یماند
 کنکوریم و هزار مشکل ! 
از قسمت های تلخ ماجرام چیزی نمیگم . چون تجربه ام ثابت کرده هر وقت در موردشون حرف زدم بیشتر دلم گرفته تا مشکلم حل شه . هر وقت خیلی دلم گرفت شاید اومدم گفتم تا خالی شم لااقل . 
خوب من یه تک فرزندم . نق نمیزنم و خدا رو هم شکر میکنم بابت همه امکاناتی ک بهم داده . خدا رو شکر . اما تکفرزندی یعنی این ک همیشه باید عضو یه ارگانی جمعی چیزی باشی تا احساس تنهایی تکتی . مخصوصا ک تو فامیل هم کلا همسن و هم زبون تفریبا ندارم . خدا رو باز هم شگر میگم ، ختما صلاح دیده ما اینجوری باشیم ! شاید اینطوری بیشتر رشد میکنم . القصه ! دو سال و نیم عضو فعال یه بسیح فعال بودیم ک یه سری تفکرات رو بین بچه مدرسه ای ها رواج بدیم . بسیج دانش آموری نبودا ، بسیج محلی بود ک خیلی تو مدرسه نفوذ داشت .... مفصله و ارزششو نداره . از اونجا با خاطرات تلخی جدا شدم . تابستون پارسال . سر یه دعوای بین تشکلی ! و سه سال و نیم هم عضو کانون قرآن دبیرستانمون بودم. اون جا حس خونه رو برام داشت . خیلی عالی بود . مخصوصا پیش سال بالایی هام . تو کلاس ادیت میشدم . سختم بود . اما اونجا تنها جایی از مدرسه بود ک بهش عشق می ورزیدم . اما اون جا هم خیلی بد تموم شد . بد جوری پشتمو خالی کردن همه اون جا . همه دوستام هم مال اون جا بودن . جدایی از اون جا و اون دوستا ، لکه ای رو قلبم گذاشت ک هنوز پاک نمیشه . نمیخوام بگمشون چون باعث یاد آوری مجدد میشه و ناراحتم میکنه . خلاصه . از مذهبی ها دل پر داشتم . تقریبا همشون پشتمو خالی کرده بودن . از سبک زندگی قبلیم متنفر بودم . نهایی های سوم شروع شد و من هم با نمره ی درخشان (!) 18.5 پشت سرشون گذاشتم . اون مدت خیلی یادمه اذیت میشدم .  تابستون شد و پیش هم شروع شد . نمی خواستم حداقل در ظاهر یه آدم مذهبی باشم .حالم از دیدن مدهبیون مدرسه به میخورد طوری ک گاهی وقت ها با صرق دیدنشون دلم میخریخت و میگرفت . اصلا خوشم نمی اومد و کشیدم بیرون از اون سبک زندگی. ولی هر کاری میکردم از نظر اخلاقی خیلی ها بهم نمیخوردن . خیلی خیلی تنها شده بوده بودم . از یکی از دوستای قدیمیم کمک خواستم و اونم گفت سمپادیا . یادم اومد یه سایتی بود ک سر قصیه ی [صندلی داغ خانوم آناهیتا نجفی ] عضو شده بودم اما حتی اکانتمم یادم نمیومد . دوباره غضو شدم . اون حا هم فضاش گرفته بود خیلی . خیلی همه بی حوصله بودن و مث قبل نبود . ب درد حال من نمیخورد . چن باری از بقیه پرسیدم و می خوندم چرا جو سایت اینجوریه ، یادمه میگفتن یه عده رفتن و اینا ولی شخصا رواج تلگرام و اینستا و ... باعث کم شدن استقبال از سمپادیا می دونستم . در پی حل معما بودم ک توی نظرات و انتفادات پیام شما رو دیدم . عحیب بود برام . اینه پس . زقتن یه عده .... اینا ها بودن . با دیدن اون پیام ، چن تا نتیجه مهم گرفتم . دلم ریخت و میخواستم عوض شم . دیدم و نتیجه گرفتم لازم نیس وقتی مذهبی هستی حتما بسیجی غعال باشی . لازم نیس وقتی مذهبی هستی ساعت ها تو نت نگذرونی و بگی وقتم داره تلف میشه . یاد گرفتم مذهبی بودن و فان بودن تضادی با هم ندارن . خیلی تکونم داد ... این ک اخلاق این نیس پشت این و اون حرف بزتی تا فلانی جذب شه . حیلی چیز ها ... نمیدونم ... شاید جو روانی کنکور باعث شد یهو حالم عوض شه . مخصوصا عصر قلمچی ! اما اون پیام ، این ک چن نفر ب خاطراخلاق از چیزی ک مورد علاقه شون بوده زدن کاملا ، جالب بود و تغییری ک میخواستم در من ایچاد کرد .... 
پ.ن 1 : ببخشید خیلی طولاتی شد . شاید درست نباشه این همه حرف با کسی ک هیچ شناختی ازم نداره !
پ.ن 2 : این کیبوردی ک روش کار میکنم الان ، واسه یکی از فامیلامونه و حروف فارسی نداره . من با حافظه ام تایپ میکنم و اشتباه تایپی زیاد دارم . بابت اینم عذر میخوام . 
موفق باشید 
پاسخ:
سلام.
چقدر خوشحالم از شنیدن این حرفا...
چقدر خوشحالم برای خودم و برای شما.
راستی برادر منم همسن شماست. امسال کنکور ریاضی داره. :)
امیدوارم همیشه موفق باشید و دست خدا پشتتون باشه... و همیشه مذهبی باشید...منتها از اون مذهبی‌هایی که معنویت براشون در صدر اهمیت قرار داره...
:)
لازمه حتما به این موضوع اشاره کنم که الان مگه داری پول در میاری؟!
پاسخ:
:))) نه خب :دی ولی درسم تموم شه درمیارم دیگه....:دی
احسنت!
خیلی خوشگل، نظام‌مند و زیبا.
حس کردم لازمه بیام نظرمو اینجا اعلام کنم :))) شاید در تشویق اندکی موثر بود.

پاسخ:
لازمه بگم در چه حد ذوق کردم؟!
مرسی مرسی! اصن یه وضعی خوشحال شدم! نظرتون حجت بود واسم!


دقیقا خیلی خوب مینویسی مهسا :-)
ولی به نظر من تخیل و بازیگوشی و خلاقیت یه ذهن نویسنده اتفاقا به درد رشته شما هم خیلی میخوره ;-)
پاسخ:
مرسی مرسی محیا :) ذوق می‌کنم کسی ازم تعریف می‌کنه:))))))))))))))) :کودک درون!
من که تو رشته‌ی خودمون به جایی نمی‌رسم! ول کنم برم ببینم تو نویسندگی به جایی می‌رسم یا نه :))
معلومه که خوندم! :))
پاسخ:
ایول ایول:)) نمی‌دونم چرا تعجب کردم :))
شما خودت متوجهی که چقدر خوب می‌نویسی؟!!!
من جات بودم می‌رفتم نویسنده می‌شدم. کامپیوتر رو ول می‌کردم! والا!!
خیلی رویایی بود!
پاسخ:
واقعنی؟!!! :))
مرسیییی...ذوق کردم خیلی...
با نویسندگی که پول نمیدن به آدم آخه:دی
آخ مهسا چقدر خوب نوشته بودی. حس آمیزی ات به شدت خوب بود.
پاسخ:
آخ جون:)
راستی! عنوان پستت چقدر بامزه است :)
پاسخ:
:)
خوندین شمام هری پاترو؟
چقدر خاطره! چه نوستالژیک! یادآوری گاه به گاه این خاطرات ذهن را معطر میکند.
پاسخ:
دیشب خیلی بد بود ولی:( حالم اصن خوب نبود...دلم تنگ شده بود و خاطره‌ها داشتن خفه‌م می‌کردن...
  • یک تماشا چی
  • دانشگاه اصفهان!!پ همشهری هستین
    پاسخ:
    :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">