چکیدهی فکرهای این چند روز...
چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ق.ظ
۱.
ایستادهام جلوی یک مغازهی روسریفروشی. طرح روسریهاش یک جوریست که آدم حس میکند بهار ازشان شروع میشود. خانم فروشنده بلند بلند با خانم فروشندهی مغازهی روبهرویی صحبت میکند. طبق همیشهی این ایام، بحث بر سر ماه مبارک و روزه است. خانم فروشندهی روسریفروشی دارد درمورد بیفایده بودن روزه به حال فقرا سخنرانی میکند و اینکه اصلا کارکرد فهمیدن درد فقرا را ندارد چون آدم امید به سحری و افطاری دارد. سرم را میآورم بالا و دلم میخواهد در پاسخش از خودسازی بگویم و ثمرات روزه. اما فقط لبخند میزنم. عادت ندارم وارد مکالمهی مردم شوم. رویم را برمیگردانم به طرف مغازهی روبهرویی. کادوفروشیست. همان چیزی که دنبالش میگشتم. وارد مغازه که میشوم، خانم فروشنده سکوتش را میشکند و جواب فروشندهی روسریفروشی را میدهد. یک جملهی خیلی کوتاه:«اما روزه رو خدا واجب کرده. واجبه! به نظر من داری اشتباه میکنی. بیشتر فکر کن.» همین. این را که گفت برگشتم و زل زدم تو چشمهاش. جملهاش رفت نشست به دل تکتک سلولهای بدنم. بی هچ دلیل وبرهانی، «واجب» است. همین؟ همین بس است؟ گیج شده بودم. پیش خودم فکر کردم آخرین باری که در توجیه کاری به جای هزار جور دلیل و مدرک به واجب بودن عملم فکر کردهام کی بوده؟ یادم نیامد.
۲.
نگران امتحانهای این ترمم هستم. ۳ امتحان در ۳روز متوالی که ۲تای آنها بعدازظهرند. آن هم بعدازظهر ماه رمضان که بیاغراق ضعف میکنم...استرس ندارم ولی نگرانم. با دوستی از نگرانیام حرف میزنم و از اینکه کاش خدا کمکم کند امتحانهایم را به خیر از سر بگذرانم. در مقابل برایم از «عبد»بودن میگوید و «ادب در رابطهی عبد و معبود». خجالتزده به این فکر میکنم که آخرین بار که به معنای «عبد» بودن فکر کردهام کی بوده؟ یادم نمیآید.
۳.
در گروه حرف روزه میشود و ماه مبارک. حس هرکسی به روزه با دیگری متفاوت است. ولی نقطهی مشترک همهی حرفها محوریت «من» و «حس من» و «حال خوب من» است در برابر محوریت «خدا» و «رضایت خدا» و «فرمان خدا». و این را یکی از بچههای گروه به عنوان نکته بهمان گوشزد میکند (صرفا به عنوان یک نکته. نه به عنوان چیز مثبت یا منفی). و چون در دنبالهی دو تجربهی قبلیست، عجیب به فکر فرومیبردم. البته که روزه میگیریم چون جزءفروع دینمان است، اما نکته این است که اگر این روزه گرفتن حس و حال خوب بهمان نمیداد، باز هم روزه میگرفتیم؟ فقط چون خدا گفته؟
۴.
دم مسجد ۲-۳ تا آقای مسن ایستاده بودند و گرم صحبت بودند. یکی داشت درمورد بیمعنی بودن روزه و تاثیر آن بر تزکیهی نفس سخنرانی میکرد. توی ذهنم جواب خانم فروشنده میچرخید...
۵.
این تجربهها را گذاشتم کنار هم. نشستم با خودم فکر کردم. به مفهوم «عبد» بودن. به اینکه «شاید» کمی زیادهروی کردهام در توسل به برهان و دلیل و مدرک و ... در هر چیزی. در هر حکم دینی. به اینکه شاید بعضی جاها لازم هست کمی سر فرود بیاورم و به جای هی حرف زدن از «حس خوب» و «احساس ناب» و ... به این فکر کنم که اول هرکاری که میکنم هدفش باید «رضایت خدا» باشد. نماز نمیخوانم چون حس خوبی دارد. روزه نمیگیرم چون خودسازیست. حجاب ندارم چون بهم عزت نفس میدهد. و ... . اینها همه ثمرهی تعبد است. و فرق است بین هدف و ثمره یا محصول. من فکر میکنم «شخصِ» من این عبد بودن را گم کرده بودم و اصلا هم متوجهش نبودم. حالا عمیقا دارم بهش فکر میکنم...البته که جز با تعبد ۱۷ ساعت روزهداری قابل توجیه نیست. اما مسئله این است که فکر میکنم منِ نوعی دچار نوعی «کِبر» ناخواسته بودهام که بخواهم برای هر عملی هزارجور دلیل و ثمره بتراشم که یک کلمه نگویم واجب خداست یا چون خدا گفته...
(بعدانوشت: البته فرق زیادیست بین فروع دین مانند نماز و روزه با احکام فقهی که در ریشهی هرکدام بحثهای خیلی طولانی وجود دارد. از این حیث آوردن حجاب در زمرهی امور تعبدی کار درستی نیست. به ویژه که خودم هم قبول ندارم قرائت مرسوم از بحث حجاب را. ولی چون نمیخواستم متن را عوض کنم، این را در پرانتز ذکر کردم و متن را به شکل قبلی باقی گذاشتم.)
۶.
غروب رسیدم خوابگاه و اصلا حالم خوب نبود. عصر رفته بودیم باغ ایرانی و برگشتنی گرما امانم را برید. حقیقتا تشنگی بلایی به سرم آورده بود که هرچه کردم که کسی متوجه ناخوشاحوالیم نشود، نشد. دوتا از بچهها توی آشپزخانه در حالی که داشتم آب میگذاشتم بجوشدبرای افطار، بهم پیشنهاد دادند تا بعد از امتحاناتم روزه نگیرم. ناراحت شدم. نه به خاطر اینکه فکر کرده بودند ضعیفم یا همچین چیزهایی. ناراحت شدم چون حس کردم چقدر راحت گزینهی زمین گذاشتن واجب خدا میآید روی میز. اولا که پارک رفتن در این گرما توجیه منطقی نداشته و حقم است که بعد از انجام عمل غیرمنطقی تشنگی امانم را بریده! بعد هم که، چرا اینقدر راحت روزه نگرفتن را به آدمها تجویز میکنند؟ البته هیچ کدام از اینها را به دو دوستی که از سر خیرخواهی توصیه به روزه نگرفتن میکردند نگفتم. فقط گفتم «روزه واجب دینیست، اما امتحانهام در زمرهی هیچ کدام از واجبات قرار نمیگیرند. ممنونم از اینکه به فکر من هستید.» شاید اولین باری بود که به جای هزار تا دلیل آوردن استناد میکردم به واجب بودن عملی...
- ۹۵/۰۳/۱۹