مشهدنوشت-۱
اول.
روز جمعه بود و به خاطر نماز جمعه قصد داشتیم برای نماز ظهر بیخیال حرم شویم! راه افتادیم به گشتن در خیابانهای اطراف حرم و خرید سوغاتیهای کوچک :) میخواستیم از جلوی حرم رد شویم که برویم خیابان کناری که چند تا خادم پشت سر هم به من گفتند: «خانوم چادرت رو سرت کن»! من کاملا هول شده بودم. گفتم: من که نمیخوام برم حرم! گفتند:«از جلوی حرم امام داری رد میشی! یه کم احترام بذار!»خشکم زده بود. من به امام بیاحترامی کرده بودم؟ خانم زائری دستم را گرفت و گفت:«دخترم! میگن امام رضا رفتن به خواب علما و شکایت کردن از دخترهایی که بدون حجاب«برتر» از جلوی حرمشون رد میشن»!!!! مبهوت نگاهش میکردم. میخواستم بپرسم امام رضا در خواب علما(!) چیزی در مورد فساد جامعه، اختلاسها، فقر، گرسنگی و ... نگفتهاند؟! که بیخیال شدم. از کنار حرم رد شدیم و من به بیاحترامی فکر کردم که به امام رضا کرده بودم...
دوم.
از شاندیز برگشتنی مستقیم رفتیم حرم. چند تا از دوستانمان ایستادند منتظر چندتای دیگرمان که رفته بودیم تجدید وضو کنیم. وقتی برگشتیم دیدیم آخوند قدبلند مسنی ایستاده کنار دوستمان و در حالی که زل زده به زمین(آخ که من چقدر بدم میآید از این آدمهایی که موقع حرف زدن با آدم، انگار با موزاییکهای روی زمین حرف میزنند اما تمام جزئیات وجودی آدم را با دقت بالاتر از ۹۰ درصد رصد میکنند:| )، دارد باهاش حرف میزند. صبر کردیم برود و رفتیم سمت دوستمان. اشکهاش یکدفعه ریختند...به دوستمان گفته بود:«چادری که از زیرش مانتو پیدا باشه که چادر نیست!»:| شک ندارم که جواب این اشکهای دوست ما و دلشکستگیش را یک روزی یک جایی خواهد داد...
سوم.
در حالی که سعی میکردیم با شوخی و خنده حال دوستمان را عوض کنیم رفتیم مستقیم دارالحجه. از پلهها که رفتیم پایین دیدیم خانمی نشسته به وعظ و خطابه درمورد اصول خانواده و پوشش و ... . و تعداد زیادی خانم هم دور و برش نشستهاند. داشت میگفت:«ارتباط با نامحرم فقط در کارهای ضروری خالی از اشکال است وهرگونه شوخی و خنده ولحن لطیف و ... با نامحرم حرام است.» دست دوستمان را گرفتیم کشیدیم به دارالاجابه. تحمل این حرفها را نداشتیم.
چهارم.
قبل از نماز مغرب احکام میگفتند. شروع کرد باز درمورد پوشش و حجاب حرف زدن!! داشت میگفت برای دختربچههای ۴-۵ سالهتان چادر رنگی بدوزید و سرشان کنید تا قبل از ۹سالگی خودشان ازتان چادر مشکی بخواهند. اگر ازبچگی به چادر عادتشان ندهید توقع نداشته باشید بعدا حجاب را بپذیرند. دستم را گذاشته بودم روی گوشم که نشنوم و حرص میخوردم...
پنجم.
نشسته بودم کنجی از دارالاجابه و غرق حال خودم بودم...یک دفعه دیدم خادمی بهم اشاره میکند. برگشتم دیدم دارد اشاره میکند که چادرم را سرم کنم. چادرم افتاده بود روی شانهام. همین!
ششم.
بعد از این همه سال هنوز عادت نکردهام به اینکه در کشور ما از دید مسئولین و بعضا آدمها فقط یک گناه وجود دارد که آن هم بیحجابیست! هنوز عادت نکردهام به اینکه آدمها به خودشان اجازه میدهند در مسئلهای به زعم من شخصی تا این حد دخالت کنند. عادت نکردهام که بپذیرم که حق انتخاب و اختیاری ندارم. هنوز عادت نکردهام و هربار در مواجهه با این اتفاقات باز حرص میخورم و حرص میخورم و حرص میخورم...
- ۹۴/۱۲/۲۶