خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

آدم‌ها-۴

پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۰۳ ب.ظ

توضیح: دارم کم‌کم به این نتیجه می‌رسم که کلا با سرویس رفت و آمد نکنم و همه‌ش سواربی‌آٰرتی بشم! این‌قدرکه تو بی‌آرتی پره ازموقعیت‌های داستانی!


صبح-بی‌آرتی پایانه‌ی جنوب

۱.

ایستگاه ملاصدرا خانم خیلی جوانی سوار شد. به چهره‌ش نمی‌آمد که سنی بیش از ۲۳-۴ سال داشته باشد! چادرش را زده بود زیر بغلش و زیر شکم پسر بچه‌ی حدود ۲ساله‌اش را گرفته بود. یک پسر بچه ی حدود ۵-۶ ساله هم از پشت چادرش را گرفته بود. دستش پر بود و جایی را نگرفته بود. بهش گفتم: نیفتین! گفت: چی کار کنم؟ خانم مسنی وقتی دید کسی از جوان‌ترها خیال بلند شدن ندارد، بلند شد و جایش را به این خانم داد. تشکر کرد و نشست. کیف سنگینی را کنارش جا داد و پسر کوچکتر را نشاند روی پایش و پسر بزرگتر کنارش ایستاد. خانم از بس دست و بالش شلوغ بود به نفس نفس افتاده بود. چادرش را به زحمت جمع و جور کرد. پسر بچه‌ی کوچکتر ناآرامی می‌کرد. نق می‌زد و مدام دست و پا می‌زد. یک دفعه اشک تو چشم خانم جمع شد و گفت: نکن! توروخدا نکن! ببین دستم چقدر پره! بعد وقتی دید من دارم نگاهش می‌کنم گفت از این سرشهر با این همه وسیله باید برم اون سر شهر دکتر. ای خدا! آخه این چه زندگیه؟! پسربچه‌ی بزرگ‌تر خم شد و مادرش را بوسید. آرام گرفت یکهو آن خانم خسته انگار! پسرهایش را چسباند به خودش. لبخندی نشست گوشه ی لبم.


۲.

توجهم به خانم خیلی مسن شیک و مرتب و سانتی مانتالی جلب شد که داشت با دو تا خانم دیگر صحبت می‌کرد. از حرف‌هاش متوجه شدم پزشک است. پزشک خیلی قدیمی...داشت از اوان جوانی حرف می‌زد و دوران دانشجوییش و بیماری که جانش را نجات داده بود و معتقد بود که در تمام بقیه‌ی زندگی‌اش تمام خوبی‌هایی که دیده از دعای خانواده‌ی آن بیماربوده که پدر ۳ فرزند بوده... . خانم داشت می‌گفت ما آدم‌های خیلی خوبی داریم...پزشک خوب داریم همین الان. معلم خوب داریم. استاد خوب داریم. حیف نیست واقعا؟ همین آدمای خوب باید دور هم جمع شن اوضاع رو بهتر کنن... از ما که گذشته دیگه...سنی ازمون گذشته...الان وقتشه که این آدمای خوب و متخصص و متعهد جوان دور هم جمع بشن...کاش همه دنبال رفتن از ایران نبودن! کاش! 

رسیده بودم ایستگاه گیشا و باید پیاده می‌شدم. اما دلم می‌خواست بروم دست آن خانم پزشک را ببوسم...


شب-بی‌آرتی پارک‌وی

۳تا خانم خیلی مسن با قامت خمیده پشت سرم سوار شدند. تیپشان شبیه پیرزن‌های ارمنی محله‌ی بچگی‌هام(جلفای اصفهان) بود که عاشق سلام کردن بهشان بودم. شیک و مرتب و آرایش کرده با رژ قرمز. خانم جوان زیبایی دستشان را گرفت و با خوش‌رویی کمکشان کرد که گوشه‌ای بایستند که بتوانند میله‌ای را بگیرند. بعد گرم صحبت با هم شدند. خانم‌های مسن از بازارچه‌ی خیریه برمی‌گشتند. جایی مرتبط با سازمان خیریه‌ی مردمی به اسم «خانه‌ای برای آینده» خانم جوان ازشان درمورد نحوه‌ی کمک‌های این خیریه پرسید. خانم‌ها توضیح دادند که گروه هدف این خیریه خانم‌های بدسپرست هستند و بیش‌تر از نیاز به کمک مالی نیاز به آدم‌هایی با مهارت‌هایی مثل خیاطی و بافتنی و ... دارند. خانم جوان گفت که قصد رفتن به شیرخوارگاه آمنه را داشته اما اگر این‌جا جای مطمئنیست می‌تواندبرای یاد دادن بافتنی برود. خانم‌های مسن از بد بودن اوضاع آدم‌ها صحبت می‌کردند و انواع و اقسام نیازها و کافی نبودن کمک‌های مردمی و بی‌خیالی مملکت‌داران عزیز(!!!!!!!)...خانم جوان ایستگاه پل مدیریت همراه من پیاده شد و دل من ماند پیش خانم‌های مسنی که به سختی راه می‌رفتند اما مسیرهای طولانی را با وسایل نقلیه‌ی عمومی شلوغ طی می‌کردند تا در خیریه‌ای که درست می‌دانستندش، شرکت کنند...


  • مهسا -

نظرات  (۵)

  • مریم مخبری
  •  خیلی زیبا و خوب توصیف می کنی چیزایی که به ذهنت میاد رو آفرین. واقعا لذت می برم از نوشته هات. 
    من مدتیه که خیلی حوصله ی نوشتن ندارم. نمیدونم چرا.
    پاسخ:
    مریییییییییییییییییییییییییم:**** خیلی کامنتت ذوق‌زده‌م کرد...مرسی عزیزم! لطف داری:*
    منم خیلی وقتا دستم به نوشتن نمی‌ره...یه موقع‌هایی هم مثل این مدت اخیر می‌خوام همه چیز رو بنویسم...
    مهربانی هست! گرچه نامهربانی هم خیلی زیاد هست!
    پاسخ:
    واقعا همینطوره...
    چه قصه‌های قشنگی :-)
    پاسخ:
    خیلی! خیلی! :) زندگی واقعی...
  • مجتبی و‏او
  • چقدر زود همه چیز رو تحلیل می کنید...! خیلی زود...!!!!
    واقعا کلا تهران خودش یه کتاب زنده ست.
    از شخصیت خانم شماره ی 2 واقعا لذت بردم... /
    با اینکه خیلی زود تحلیل می کنید(بخصوص سومی در خصوص سخت راه رفتن و به فکر خیریه بودن) اما از خوندن هر سه لذت بردم، چونکه خود من هم دقیقا همینطوری زودی از همه چیز یک تحلیلی توی ذهنم شکل می گیرد که با آن راحت هستم، منتهی فقط آن را جدی نمی گیرم.
    پاسخ:
    تحلیل؟ تحلیل نکردم که! توصیف کردم فقط... بحث این بود که خیلی راه رفتن سختشون بود ولی سوار بی‌آرتی شلوغ شده بودن برای رفتن این مسیر ...
  • سعیده زارع
  • بی آر تی واقعا پره از موقعیت های خوب :) 
    تجربه های جالب ...
    پاسخ:
    خیلی خوبه :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">