عجز
خیلی سخته...خیلی سخته برام نشستن تو جمع خانواده و سکوت کردن. خیلی برام سخته این که هر هشت نفرمون بودیم و من داشتم از احساس خوشبختی میمردم و در درونم غوغا بود، اما کلمهها و جملهها رو پیدا نمیکردم برای انتقال احساسم به بقیه و برای حرف زدن با بقیه...همهش سکوت...سکوت محض...چقدر نوشتن آدم رو تنها میکنه...چقدر من تنها شدم...چقدر حرف زدن رو از یاد بردم...چقدر مهارتهای برقراری ارتباطم رو از دست دادم...چقدر سخته :( خیلی «کتبی» شدم...خیلی...
:(
پ.ن: بحثهای آخر شب تو خونه...بعد از ۴ماه...بحثهایی که من رو به گریه میندازن اما عمیقن...بحثهایی که قلبم رو به درد میارن و از ظرفیتم فراترن...اما درستن...
پ.ن۲: تا دیروز من از نظر دوستمون «متعصب و متحجر» بودم. امروز شدم آدم «بیدین» که به هیچی اعتقاد نداره و کلا با همه چی مخالفه و ....خدایا! تعادل...
پ.ن۳: به هم ریختم این چند وقت خیلی...خیلی...از کمایمانیمه... از کمتوکلیمه...از ظرفیت پایینمه...اون غار رو نیاز دارم...خیلی! اون رفیق خوب رو هم نیاز دارم. اما نیست...اما دوره...خیلی خستهم...خیلی...
پ.ن۴: چقدر شنیدن حرفهای امشب خوب بود...
- ۹۴/۱۰/۰۹