اربعین
چند شب پیش پستی نوشتم از سر دلتنگی و صبح به محض بیدار شدن از خواب، بیمعطلی پاکش کردم. چون هر حرفی را نباید نوشت. از معنا میافتند بعضی از حرفها با نوشتن.
دیروز روز عجیبی بود باز. راستش اصلا حواسم نبود به اینکه روز قبل اربعین است. اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم و غرق آرامش بودم یادم آمد که باز هم من در بند زمان بودهام. دیروز شب اربعین بود و باز برای من اتفاقاتی افتاد که مرا به فضای دیگری بردند.
دیروز روز من بود با دلتنگیهام. داشتم از بغض خفه میشدم. مطمئنم آن دیدار اتفاقی نبود. دوباره یک تکه از پازل درست همانجایی بود که باید باشد. و دیشب...و تمام آن حرفها که به شنیدنشان نیاز داشتم. و امروز که از خواب بلند شدم و تمام وجودم غرق در آرامش بود. صبح که از خواب بیدار شدم، حواسم به تمرینهای ننوشته و پروژههای انجام نداده و پیپرهای نخوانده و کارهای جاماندهی شرکت نبود. احساس میکردم در خلا هستم. وسط زمین و هوا. بدون حتی جاذبهی گرانش. هیچ نیرویی بهم وارد نمیشد انگار. خلا کامل. بلند شدم. سرم گیج می رفت و هیچ فکری دز ذهنِ همیشه در تلاطم من نبود. پنجره را باز کردم تا صدای باران و عطر پاییز بیاید بنشیند بر جانم. بعد ذره ذره یادم آمد همهی دیروز را و آرامشم برایم معنا پیدا کرد. امروز اربعین است و من انگار کنده شدهام از زمان و مکان...خدا آمده پر کرده ذهن و دلم را انگار.
خدا را به خاطر اینکه آدمها را درست وقتی بهشان احتیاج دارم سر راهم میگذارد، شاکرم...
- ۹۴/۰۹/۱۱