مرض نوشتن!
سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۵ ب.ظ
بعد از سحرها که خوابم نمی برد، همشهری داستان می خوانم و به تبعش باز مرض نوشتن افتاده به جانم! همینطور که تو خیابان راه میروم یا سماور را روشن می کنم و سفرهی افطار را میچینم یا منتظر اذان میشوم تا استکانهای آبجوش را بچینم کنار هم، برای خودم داستان سر هم میکنم. گاهی در ذهنم مکالمههای قشنگی سرهم بندی میکنم! یک وقتهایی هم وقتی غرق داستانسازیم در ذهنم، میبینم برادر کوچکترم یک دفعه میپرسد: چی؟! بعد به خودم میآیم و میفهمم که داشتهام مکالمهی شخصیتهای داستانم را بلند بلند میگفتهام!
مگر میشود آدم روایت «در میانهی میدان»الکساندر همن و داستان «مقدونیه»ی میروسلاوپنکوف را بخواند و دلش پرپر نزند برای نوشتن؟
- ۹۴/۰۴/۱۶