خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

عنوان ندارد! ۲

دوشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ب.ظ


در ادامه‌ی پست عنوان ندارد، و در راستای اینکه فصل امتحانات همیشه فصل مناسبیست برای اکتشافات درونی و پاسخ دادن به مسائل فلسفی زندگی و ... (اصلا فکر نکنید به خاطر فرار از درس خواندن است ها!‌ اصلا! :دی ) داشتم هی به منشا این آرامش نداشتن و استرس‌های دائمی‌ام فکر می‌کردم. بعد به یک نتیجه‌ای رسیدم و آن اینکه من همه‌ی زندگی‌ام را از بدو ورود به راهنمایی و در واقع سمپاد تا امروز به دنبال ثابت کردن خودم بوده‌‌ام. به چه کسی؟ چه چیز را؟

هیچ جوابی برای خودم ندارم. همیشه دنبال این بوده‌ام که به بقیه ثابت کنم که باهوشم. ثابت کنم که چیزی از بقیه کم‌تر ندارم و این چیزی اصولا مربوط به هوش استعداد تحصیلی بوده! بقیه‌ای که در واقع نه اهمیتی به من می‌داده‌اند نه اصلا به من فکر می‌کرده‌اند! ولی من می خواستم خودم را بهشان ثابت کنم. در واقع حس می‌کنم که بیش‌تر به دنبال ثابت کردن خودم به خودم بوده‌ام و نه لزوما دیگران...

تا دبستان بودم بچه‌ی شر و شیطانی بودم که مثل بچه‌های سالم بازی می‌کرد و شیطنت می‌کرد. با ورودم به راهنمایی و فشارهای درسی و اینکه حس می‌کردم از بقیه کم‌ترم، رفته رفته انرژیم تحلیل رفت و شروع کردم به آرام شدن. کم‌کم همه‌ی تفریحاتم شد خواندن و خواندن... کتاب‌های کتابخانه‌ی مدرسه را تمام کرده بودم و رفته بودم سراغ بقیه‌ی کتاب‌ها. کم‌کم تبدیل شدم به دختری گوشه‌گیر که فقط می‌خواند. درسم رفته رفته بهتر شد و در ردیف بهترین‌های مدرسه قرار گرفت. ولی من یاد گرفته بودم که به کم قانع نباشم.. دائم حرص می‌زدم برای به دست آوردن چیزهای بهتر و بهتر...اما بهتر از چه لحاظ...؟

عادت کرده بودم وارد هر عرصه‌ای می‌شوم به موفقیت برسم. هیچ چیزی هم قانعم نمی‌کرد. موفقیت خوشحالم نمی‌کرد بلکه اگر شکست می‌خوردم ناراحت می‌شدم. انگار وظیفه و حق خودم بدانم همه‌ی موفقیت‌ها را. موفقیت از چه لحاظ؟

و البته اولین ضربه‌ی سخت را سر کنکورم خوردم. حس می‌کردم همه به من به چشم بچه ی خنگی نگاه می‌کردند که انتظارات را برآورده نکرده بودم... در حالی که تنها کسی که این کار را می‌کرد خودم بودم! این را بعدها فهمیدم. هیچ کس من را در قالب عدد رتبه‌م نمی‌دید. این خودم بودم که این کار را می‌کردم!

اما بعد از ورود به دانشگاه و قرار گرفتن بین آدم‌هایی که خیلی باهوش بودند و خیلی پرتلاش، ذره ذره کم آوردم. برای من که همه‌ی موفقیت خلاصه شده بود در موفقیت‌های درسی، ضربه‌ی سختی بود. می‌خواستم جایی باشم که بتوانم بهترین باشم. سر انتخاب گرایشم چون بهترین‌ها می‌رفتند نرم‌افزار و بچه‌های کم‌تر درس‌خوان می‌رفتند سخت‌افزار به فکر افتاده بودم بروم سخت‌افزار و بین آدم‌هایی که کم‌تر درس می‌خواندند شاگرد اول بشوم مثلا! بیماریِ بهترین بودن داشتم...

(حالا بگذریم از اینکه چند تا درس سخت‌افزاری که پاس کردیم پایین‌ترین نمرات کارنامه‌م هستند!!)

گذشت و گذشت و من کنار آمدم با اینکه بهترین نیستم. با اینکه خیلی معمولیم. و این معمولی بودن در عین اینکه برایم شد عادت، اما روحم را فرسوده کرد و زخمی... حتی کنکور ارشد که دادم، با وجود اینکه اول از رتبه‌م خیلییییی خوشحال شدم، بعدتر از اینکه رتبه‌م به خوبی چند تا از دوست‌هام نشده بود ناراحت شدم!! نه به این خاطر که بهشان حسودی می‌کردم. بلکه به این خاطر که دوست داشتم در زمره ی بهترین‌ها باشم. تصور می‌کردم که بقیه بهم به چشم کم‌تر نگاه می‌کنند. در حالی که تنها کسی که این کار را می‌کرد و می‌کند خودمم!!

دیروز که امتحان سیگنال داشتم، از همه‌ی بچه‌هایی که باهام سیگنال دارند فرار می‌کردم. حس می‌کردم به من به چشم خنگ نگاه می‌کنند. خنگی که بعد از کلی درس خواندن میان‌ترم را گند زده بود و حالا هم می‌رفت که امتحان پایان‌ترم را گند بزند! اما واقعیت خیلی ساده است:‌ آن‌ها به من به چشم خنگ نگاه نمی‌کردند! اصلا نه نمره‌ی من برایشان مهم بود و نه حتی ذره‌ای به این نمره اهمیت می‌دادند. تنها کسی که این وسط به این نمره اهمیت می‌داد خودم بودم. به همین خاطر هم بود که از فکر افتادن سیگنال احساس حقارت می‌کردم و خفت و خواری. 

همه‌ش دنبال این بوده‌ام که خودم را اثبات کنم. هوشم را. درسم را. استعدادم را و همیشه ناتوان بوده‌ام در این کار. نمی‌خواهم همه‌ش را بیندازم گردن سمپاد. اما احساس می‌کنم زندگی کردن را از وقتی وارد سمپاد شدم از یاد بردم. یادم رفت که می‌شود از معمولی بودن لذت برد. یا اصلا به قول الهه چرا فکر می‌کنم آدمی که نتواند رتبه‌ی یک کنکور شود، نتواند اختراعی ثبت کند، نتواند از دانشگاه‌های رنک زیر ۲۰ دنیا پذیرش بگیرد، نتواند همیشه شاگرد اول باشد، نتواند اسطوره‌ی درس و تحقیق باشد معمولیست؟ هر آدمی با صفات و ویژگی‌های منحصر به فردش یک انسان خاص است. هیچ کس معمولی نیست. اما من عادت کرده‌ام به این معمولی دیدن و از این معمولی بودن زجر کشیدن... و این است که فکر می‌کنم وعده‌ی بیخودی دارم به خودم می‌دهم که در دوران ارشد از این استرس‌ها نمی‌کشم و دیگر اهمیت نمی‌دهم و ... . من تا منم، و تا تصمیم نگرفته‌ام که سبک تفکر و زندگیم را عوض کنم، همینم. همین‌قدر همیشه در تب و تاب. همین‌قدر همیشه در استرس. همین قدر همیشه زیر فشار اثبات کردن خودم به خودم... هیچ چیز عوض نمی‌شود. تا حالا هربار تصمیم گرفته‌ام گوشه‌ی کوچکی از چیزی را تغییر دهم، نتوانسته‌ام. همیشه شکست خورده‌ام... چون مثل این است که بخواهم بدون اینکه آب بخورم تشنگیم را رفع کنم. بدون از بین بردن علت، می‌خواهم معلول‌ها را عوض کنم یا از بین ببرم که خب بدیهیست که نمی‌شود! حالا منم با دانستن علت این همه ناآرامیم. یا می‌توانم علت را از بین ببرم و رها شوم و یا می‌توانم به این زندگی پر از تنش و استرس و غر ادامه دهم و علاوه بر خودم بقیه را هم اذیت کنم. ۲۲ سالم است. نمی‌دانم چقدر دیگر قرار است زندگی کنم. ۱ ساعت، ۱ روز، ۱ سال یا ... . مهم این است ترجیح می‌دهم هرقدر از زندگیم باقی مانده در حال رشد باشم و بهتر شدن... حالا باید بیش‌تر فکر کنم روی اینکه چطور می‌شود آدم ناخودآگاهش را عوض کند و تفکرات بنیادینش را تغییر دهد...

اگر پیشنهادی دارید خوشحال می‌شوم بشنوم :)



  • مهسا -

نظرات  (۶)

به سلامتی... امیدوارم این یک هفته باقیمانده را هم به خوبی بگذرونی
پاسخ:
مرسیییییییییی :** دعام کنین :)
میبینم که آنلاین هستی :)) امتحانها کی تموم میشه؟
پاسخ:
بله :))
۲۸م :) روز اول ماه رمضون...
بزرگ شدن و گذشت زمان و موقعیت ها نظر آدم در مورد خودش و اطرافش و اولویت هاش را تغییر میدهد. کم کم به رضایت شخصی میرسی و احساس میکنی لزومی ندارد خودت را به کسی ثابت کنی و یا بابت تصمیم هایت به کسی توضیح بدهی یا در مقام دفاع بر بیای
پاسخ:
اگر اینطوری باشه که خیلی خوشحال می‌شم...
Mahsa golam che ghadr mesle hamishe dus daram khundane neveshte hato..
Azize del...
پاسخ:
فااااااااااااطمه جونم :****
چقدر دلم برات تنگ شده... فاطمه... حیف که بلاگفا خراب شده من هی می‌رم تو وبلاگت و یادم میاد خرابه بلاگفا و نمی‌تونی پست جدید بذاری و غصه‌دار می‌شم...
بعد تازه هم فهمیدم که چرا نمی‌شد برات کامنت بذارم هیچ موقع تو وبلاگت. چون بلاگفا کامنت‌های بیان رو قبول نمی‌کرده...

منم مثل شما بودم با این تفاوت که شما از لحاظ درسی از من موفق تر بودین :-D
به ما یه فشار درسی وارد شد اما من اگه برگردم بازم همین مسیر رو می رم و شاید بیشتر به درسم بها بدم
بنظرم نباید آدم هدفش بشه روی اینکه هر جا هست بهترین باشه ، لزومی نداره آدم همه جا بهترین باشه هر کس ویژگی ها شخصی خودش رو داره و بنا به موقعیتی که قرار می گیره می تونه استعداد ها ی خودش رو نشون بده 
مثلا آدم می تونه رتبه تک رقمی کنکور بشه اشکالی هم نداره براش بخونه اما چیزی که مهم تره سلامتی اعصاب و فکرشه ، چیزی که اهمیت داره دانشگاهی هست که توش تحصیل می کنه حالا با رتبه تک رقمی یا دو رقمی
این واسه اینه که حساسیت خودمون روی نمرات و اتفقات بد تحصیلیمون کمتر کنیم نه اینکه کمتر تلاش کنیم
من ترجیح می دم تا می تونم مهارت بدرد بخور یاد بگیرم
مثلا به جای 5 ساعت pes بازی کردن 1 ساعت بازی کنم و 4 ساعت فتوشاپ یادبگیرم
پاسخ:
نه نه منم اصلا بحثم سر تلاش نبود! من خیلی تلاشم زیاده... خیلی! ولی هیچ موقع راضی نیستم. با اینکه همه‌ی تلاشم رو می‌کنم ولی همیشه از نتیجه ناراحت و ناراضیم چون همیشه چیزهای بهتری هست که بهش نرسیدم. این خیلی بده. اگر نه تلاش کردن که صد در صد خوبه و واقعا ممنونم از سمپاد که بهم تلاش کردن رو یاد داد!
:)
به نظرم همین که اینو فهمیدی خودش یه قدم خیلی مثبته. مطمئن باش خودت بقیه‌اش رو هم پیدا می‌کنی :)
پاسخ:
:) کاش! همه‌ش از حرفای اون روز شماها تو گروه شروع شد :)

راستـــــی! الهه حالا که بلاگفا خراب شده بیا بیان :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">