عنوان ندارد!
این چند روز که حالم خوب نبود، دائم دنبال جایی میگشتم که کمی از حالم را بروز بدهم. خودم از این رفتار خودم متعجب شده بودم. غر زدن و نوشتن از حالم چه کمکی بهم میکرد؟ انگار که با نوشتن از حالم در هر لحظه حس میکردم هنوز زندهم و با دنیای خارج از خودم ارتباط دارم. یا مثلا اینکه با نوشتن از حالم کمی بار روانی که روی دوشم بود کم میشد. ولی چرا؟! به نظرم رفتار عجیبیست. اینکه ما نیاز داریم حالمان را با بقیه share کنیم عجیب است. وقتی تو تبلتم برای خودم Note مینوشتم و غر میزدم حالم آنقدر تسکین پیدا نمیکرد که وقتی توی Google+ پست میگذاشتم. این یعنی نیاز داشتم بقیه بخوانندش. بقیه بدانندش. بقیه باهام همدردی کنند. شاید اینها همه به «برونگرایی» وحشتناک من برمیگردد. هرچند تست شخصیت میگفت که من درونگرام که به نظرم صد در صد اشتباه بود!
قبلترها پستهای حرف بزن بود در آن فروم عزیز! جایی که دوستش داشتم چون باهاش بزرگ شدم. اتفاقات تلخ زیادی را برایم رقم زد اما باز من دوستش داشتم. پستهای حرف بزن برای من راهی بودند که با نوشتن داخلشان حالم خوب میشد. اینکه چرا نمیدانم. از وقتی حذفش کردهم از زندگیم، هم خیلی زود به زود وبلاگم را آپ میکنم و هم پستهای Google+ بیشتری میگذارم. این یعنی من دنبال جایگزینم. اما وبلاگ جای مناسبی برای غر زدن نیست و باید کمی بیشتر رعایت کنم و اینجا کمتر بنویسم. تازه ۳۳ پست منتشر نشده در این مدت نوشتهام که میتوانستند پست حرف بزن باشند ولی پست وبلاگ قطعا نه!
رفتارهایم و حالم و حساسیتم برای خودم غیرقابل درک شده... دائم ناراحتم و از هیچ چیز زیاد خوشحال نمیشوم. مدام در تب و تاب و استرسم. فشار پشت فشار. فشارهایی که بیشتر از نصفش را خودم به خودم وارد میکنم. با تاویلهای عجیب و غریبی که از حرفها و نگاههای بقیه میکنم. به طرز باورنکردنی حساس و زدرنج شدهام. هی هر روز بیشتر در خودم فرو میروم. انگار خودم مثل باتلاق شدم! هر روز بیشتر خودم را میکشم توی خودم!! حرص و جوشهای بیخود میخورم و حتی در لحظاتی که بقیه فکر میکنند غرق در آرامشم باز هم آرام نیستم و در تب و تابم. تا حدی که خودم برای خودم غریبه شدم. و هرچه بیشتر سعی میکنم خودم را آرام کنم بدتر میشوم. دلم برای روزهایی که آرامِ آرام بودم تنگ شده...
پ.ن: ۱۷ خرداد دو سال پیش امتحان طراحی الگوریتم و سیستم عامل داشتم با هم و حالم به همین اندازهی امروز بد بود. و هنوز نفهمیدم چرا؟ چرا من اینقدر سر این چیزهای بیارزش اذیت میشوم؟
+امروز اولین بار بود که حالم بد بود و صبا نبود که باهام حرف بزند و خوب بشوم...اولش خورد توی ذوقم که صبا نیست... بعد یادم آمد سال بعد دیگر صبا را کنارم نخواهم داشت...دارد میرود مریلند... و بغضم گرفت...
+تا بوده خرداد ماه بد و نحسی بوده :))
- ۹۴/۰۳/۱۷