بغض
دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۰۵ ب.ظ
نمیدانم این چه مرضیست که افتاده به جان من!! هی میخوام بنویسم از روزهای قبل جشن و جشن و بعدش و روزهای رفتن دوستان و ... و هی نمیتوانم. میآیم جملهبندی کنم فقط یک بغض گنده میچسبد به ته گلویم و رهام نمیکند. دلم میخواهد بنویسم. از آدمها. آدمهای دوستداشتنی این ۴ سال...همکلاسیهام، TAهام، بچههای ACM، حتی بعضی از استادهام، بچههایی که TAشان شدم، بچههای جهادی، بچههای آزمایشگاه و ... . دلم میخواهد بنویسم اما نمیتوانم. تا میآیم بنویسم دیدم تار میشود و چند لحظه بعد متوجه میشم که چشمهام خیس خیس است...
- ۹۴/۰۳/۱۱