خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

مرگ

دوشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۰۰ ب.ظ


از سال اولی که آمدم تهران، کابوس این رو داشتم که بهم خبر مرگ یکی از عزیزانم رو بدن و من دور باشم...دور باشم ازشون...نتونم باهاشون عزاداری کنم...نتونم به مرحله‌ی پذیرش مرگ برسم...
ترم۲ که بودم که ۳ماه بعد از فوت یکی از عزیزان، خیلی اتفاقی از بین حرف‌های مادر از پشت تلفن از مرگ اتفاق افتاده باخبر شدم و بعد جیغ و غش وسط سایت دانشکده. من هنوز بعد از ۲سال با آن مرگ کنار نیومدم. می‌گن خاک آدمو سرد می‌کنه...من ندیدم اون خاکو...من هنوز وقتی درمورد اون آدم حرف می‌زنم از افعال مضارع استفاده می‌کنم...
و الان...
زنگ مادرم...
و بعد دوباره خبر مرگ یکی از عزیزانم. خیلی ناگهانی. و من جمعه که داشتم میامدم تهران دلم گواهی بد می‌داد. دلم گواهی می‌داد که خبر بدی از اصفهان خواهد رسید در همین هفته‌ی نبودنم. و رسید. رسید اون خبر بد... و من نتونستم تاب بیارم. من دوباره تو مراسم تدفین نبودم. دوباره ندیدم اون خاکو که سرد کنه منو... دوباره ندیدم... من این مرگ رو هم هیچ وقت باور نمی‌کنم...
این آدم عاشق پسرش بود. پسرش آمریکا دوره‌ی post doc می‌خونه. ۵سال بود پسرش رو ندیده بود. ندید... ندید و رفت... مگه دنیا چقدر ارزش داره؟!‌


#شوهرعمه‌ی عزیزی که جزء دوست‌داشتنی‌ترین‌هام بود...


پ.ن: نشسته بودم روی پله‌ها وسط راهروی طبقه‌۲ی خوابگاه و هق هق گریه می‌کردم. بعد مامان گفت زنگ بزن تسلیت بگو به عمه... گفتم نه مامان...توروخدا... بلد نیستم...مامان گفت بزرگ شدم...باید زنگ بزنم...
زنگ زدم... زنگ زدم و زدم زیر گریه... این یعنی بزگ نشدم هنوز. توروخدا دیگه بهم نگین این کارو بکنم...توروخدا...

  • مهسا -

نظرات  (۴)

  • زهرا نادری
  • تسلیت می‌گم مهسا جان :(
    و همچنین تسلیت می‌گم به پسرش ... :(
    پاسخ:
    خدا رفتگان شمارم رحمت کنه... :-< 

    تسلیت میگم....

    من کلا با تلفن زدن و ارتباط برقرار کردن با کسایی که ندیده یا نمیشناسم مشکلی ندارم ولی تماس گرفتن برای تسلیت یکی از چیزهاییه که هنوز نتونستم باهاش کنار بیام.... خیلی سخته....

    اون بنده خدا که فوت کرد. احتمالا پسرش خیلی عذاب وجدان داره...

    پاسخ:
    آره خیلی سخته :((

    پسرش حتی الانم نمی‌تونه بیاد :( اگر بیاد اقامت و بورسش می‌پره :-< مامانم گفت نمیاد...
    تسلیت میگم... امیدوارم دیگه خبر ناراحت کننده نشنوید...
    خیلی غمناک است که پسرش را ندیده...
    پاسخ:
    خیلی :((
    ای وای...
    خدا رحمتشون کنه...
    پاسخ:
    خدا رفگان شمارو هم رحمت کنه...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">