مرگ
از سال اولی که آمدم تهران، کابوس این رو داشتم که بهم خبر مرگ یکی از
عزیزانم رو بدن و من دور باشم...دور باشم ازشون...نتونم باهاشون عزاداری
کنم...نتونم به مرحلهی پذیرش مرگ برسم...
ترم۲ که بودم که ۳ماه بعد از
فوت یکی از عزیزان، خیلی اتفاقی از بین حرفهای مادر از پشت تلفن از مرگ
اتفاق افتاده باخبر شدم و بعد جیغ و غش وسط سایت دانشکده. من هنوز بعد از
۲سال با آن مرگ کنار نیومدم. میگن خاک آدمو سرد میکنه...من ندیدم اون
خاکو...من هنوز وقتی درمورد اون آدم حرف میزنم از افعال مضارع استفاده
میکنم...
و الان...
زنگ مادرم...
و بعد دوباره خبر مرگ یکی از
عزیزانم. خیلی ناگهانی. و من جمعه که داشتم میامدم تهران دلم گواهی بد
میداد. دلم گواهی میداد که خبر بدی از اصفهان خواهد رسید در همین هفتهی
نبودنم. و رسید. رسید اون خبر بد... و من نتونستم تاب بیارم. من دوباره تو
مراسم تدفین نبودم. دوباره ندیدم اون خاکو که سرد کنه منو... دوباره
ندیدم... من این مرگ رو هم هیچ وقت باور نمیکنم...
این آدم عاشق پسرش
بود. پسرش آمریکا دورهی post doc میخونه. ۵سال بود پسرش رو ندیده بود.
ندید... ندید و رفت... مگه دنیا چقدر ارزش داره؟!
#شوهرعمهی عزیزی که جزء دوستداشتنیترینهام بود...
پ.ن: نشسته بودم روی پلهها وسط راهروی طبقه۲ی خوابگاه و هق هق گریه
میکردم. بعد مامان گفت زنگ بزن تسلیت بگو به عمه... گفتم نه
مامان...توروخدا... بلد نیستم...مامان گفت بزرگ شدم...باید زنگ بزنم...
زنگ زدم... زنگ زدم و زدم زیر گریه... این یعنی بزگ نشدم هنوز. توروخدا دیگه بهم نگین این کارو بکنم...توروخدا...
- ۹۳/۱۰/۲۲