خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

ذهن زیبا

پنجشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۲۳ ب.ظ

هوم...۱۰ سال پیش بود! آره دقیقا ۱۰ سال پیش! شب ثبت‌نام دانشگاه برادرم بود. ۸ صبح بود ثبت‌نامش اونم دانشگاه صنعتی اصفهان که بسی دور بود از شهرک ما...
شبکه ۴، "ذهن زیبا" رو قرار بود نشون بده. برادرم خیلی دوست داشت ببینه! ولی باید می‌خوابید که صبح بتونه زود راه بیفته برای ثبت‌نام... منم که اون‌موقع ۱۰ سالم بود، مثل الان های برادر کوچکم نبودم که!!‌ساعت ۱۰:۳۰ که می‌شد باید خواب می‌بودم!! خلاصه که منم دلم می خواست داستان زندگی یه ریاضیدان رو ببینم. ولی خب نشد! یه صحنه‌ش بود که مامانم تعریف کرده بود اونم این بود که دانشمنده دچار توهم که بوده بچه‌شو گذاشته بوده تو وان حمام داشته خفه می شده...
و در تمام این سالها تنها تصویر من از فیلم یک ذهن زیبا در همین صحنه حمام،‌ گریه بچه و ریاضیدانی که داره بچه‌شو به کشتن می‌ده خلاصه شده بود!
بعد از اون هم چند بار دیگه اون فیلم رو تلویزیون نشون داد ولی خب...هربار یه چیزی می‌شد که من نتونم ببینمش!
تا امروز!
این ترم درس نظریه بازی‌ها دارم تو دانشکده اقتصاد...تدریس نظریه بازی‌ها رو همیشه از "تعادل نش" شروع می‌کنند. این ترم حس کردم قبل از گذروندن این درس باید اول با زندگی "جان نش" آشنا بشم... اینه که دانلودش کردم(اون هم نه اصلش رو!‌بلکه دوبله شده‌ش رو! یعنی همون که تو تلویزیون پخش شده رو!)، روی تختم نشستم و پاهامو دراز کردم چای داغ رو کنار دستم گذاشتم با یه دنات از اونا که تو مترو می‌فروشن‌:)) و فیلم بسیار زیبای یک ذهن زیبا رو دیدم... و وقتی که به صحنه حمام کردن بچه رسید، احساس کردم نفسم بند اومده... ولی به اون وحشتناکی که تو ذهنم ساخته بودم نبود... 
فیلم خیلی قشنگ بود و واسه من چند تا جنبه‌ی مختلف داشت!
یکی اینکه خب از دیدن زندگی یک دانشمند لذت بردم!‌و اینکه چقدر همسر مهربان و وفاداری داشت...
یکی دیگه اینکه،‌ یادم اومد وقتی مدرسه بودم،‌ احتمالا همون زمان ۱۱ سالگی که اتفاقا تازه تو آزمون استعدادهای درخشان قبول شده بودم، اگر این فیلم رو می‌دیدم،‌ مثل خیلی از فیلمهای دیگه، به شدت تحت تاثیر قرارم می‌داد و فکر می‌کردم که وای خدا!‌ یه روزی من هم تو دانشگاه پرینستون استاد می‌شم و تمام تخته‌سیاه‌ها رو پر از حل معادلات ریاضی می‌کنم و یه روزی هم حتما نوبل می‌گیرم!
این چیزهایی که الان واسم خنده‌داره، یه زمانی رویاهای من بود که اگر کسی بهش شک می‌کرد، برام مثل این بود که کفر گفته باشه...
خب! الآن من اینجام! دارم تو یه دانشگاه معمولی یه رشته‌ی معمولی می‌خونم!‌ ولی هنوز هم گاهی برمی‌گردم به همون رویاهای بچگیم و فکر می‌کنم مثلا مارک زوکربرگم و یا دارم تو دانشگاه MIT درس می‌خونم...یا فکر می‌کنم یه روزی استیو جابز خواهم شد یا... ولی خب... خیلی کمتر از قبل‌ها این اتفاقات پیش می‌آد... در واقع اغلب اوقات من یه آدم سردرگمم که به شدت اعتماد به نفسم رو از دست دادم و دیگه فکر نمی‌کنم حتی بتونم تو همین دانشگاه‌های خیلی معمولی خودمون به جایی برسم... یه وقتهایی می‌ترسم از اینکه دیگه حتی رویا هم نمی‌بینم...دیگه حتی تو رویاهام هم نوبل نمی‌گیرم... راستش من که می‌خواستم یه روزی تو دانشگاه پرینستون وایسم و یه مشت تخته‌سیاه رو پر کنم از فرمول‌های ریاضی، ریاضی ۱ دانشگاهم رو شدم ۱۴.۵ و وقتی یه معادله بزرگ می‌بینم می‌رم سوال بعد و عمیقا از دیدن انتگرال‌های ریاضی مهندسی دچار نفس تنگی می‌شدم...
خب! نمی‌خوام بگم این رو ولی مرگ رویاهای من من رو افسرده‌تر از قبل کرده... انگار دارم کم‌کم می‌پذیرم که من یه آدم خیلی معمولیم که قراره یه روزی تو  آشپزخونه یه خونه‌ای وایسم و از صبح تا شب غذا بپزم و ...
می‌دونم الان در یه مرحله‌ای قرار دارم که قطعا تموم می‌شه و می‌گذره... می‌دونم که حالم بهتر از این خواهد شد و می‌دونم که چیزها به این بدی هم که الان من می‌بینم نیستن... ولی خب... اینو می‌دونم که دیگه هیچ‌وقت رویاهای زمان مدرسه‌م برنخواهند گشت...


جنبه دیگه‌ی فیلم واسم این درس بزرگ بود که "مرحله اول درمان مشکل و بیماری، پذیرش اون مشکل یا بیماری هست". خب... من یه مشکل بزرگ دارم. مشکل ارتباطی و افسردگی‌های دوره‌ای ... هر چند ماه یک‌بار یهو سر‌می‌رسن این افسردگی‌ها و من رو گوشه‌گیر می‌کنن. فکر می‌کنم باید این مشکل رو بپذیرم و سعی کنم باهاش بجنگم... چه جوری؟ نمی‌دونم...

  • مهسا -

نظرات  (۷)

سلام عزیزم
نمیدونم اصا میشه که پیاممو بخونی یا نه
به هر حال من مینویسم برات
منم با همین رویاها بزرگ شدم  منم با همین فکرا شب تا صب و صب تا شبم رو گذروندم منم با همین رویاها درس خوندم و رسیدم اینجا همین جای به قول تو معمولی
و منم دوساله که از همه چی نا امید شدم حس میکنم همه ش قصه س حس میکنم زندگیم قراره در نهایت به یه اجاق گاز و یه گهواره ختم بشه 
منم همه ی احساسات تو رو تجربه کردم گرچه نمیتونستم بنویسمشون ولی نوشته های تو کاملا راضیم کرد انگار حرف دل من بود که به بهترین شکل بیان شد
الآن تو آخرین روزای سال 92 حس میکنم که باید از نو برم دنبال آرزوهام کی گفته نشدنی اند؟
من مطمئنم که بهشون میرسم دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره
و مطمئنم که تو هم بهشون میرسی مطمئنم ! سال نوت مبارک 
پاسخ:
سلام.
چقدر شباهت...
چقدر... واقعا چقدر این ترس وحشتناکه...به خصوص وقتی آدم آینده‌ی خودش رو تو زندگی اطرافیانش ببینه... و وحشت کنه :(
ولی امید سرمایه‌ایه که آدم نباید از دستش بده. و یه چیز دیگه اینکه رویاهای آدم جزء هویتشن... من احساس می‌کنم با از دست دادن رویاهام بخشی از هویتم رو از دست دادم... و این وحشتناکه. باید دوباره رویاهای جدید پیدا کنم و به خاطر محقق شدنشون تلاش کنم... هرچند که اون رویاها احتمالا خیلی متفاوت خواهد بود با چند سال پیش...
یه چیز دیگه هم اینکه خوش به حالت که نظریه بازی داری. دلم خواست حقیقتا :)
پاسخ:
قشنگ نیستااا :دی استاده میاد از رویک تاب تالیف خودش دیکته می‌کنه این بچه‌هام می‌نویسن :|
حرف‌هات بوی آشنایی دارن. انگار که قبلا شنیده باشمشون یا شاید حتی حس کرده باشمشون...
پاسخ:
:(
یعنی آخر نشد در مورد سه خط آخر نظرمو ثبت کنم! کلللللی تایپ کردم اون هم دوبار ولی هر دو بارش پرید!!
2) بعضی آدمها با گذشت زمان به این نتیجه میرسند که آرزوهاشون تغییر کرده و رویاهاشون را تغییر میدند. بعضی ها هم بر سر آرزوهای خود می مانند و تلاش میکنند بهشون برسند و موفق هم میشوند. بعضی ها هم فقط در رویاهاشون سیر میکنند و به جایی هم نمیرسند. بعضی ها هم رویا و آرزویی ندارند. تو خودت باید تصمیم بگیری جزو کدوم دسته باشی و در چه صورتی احساس خوشبختی واقعی میکنی... وقتی سن آدم بالاتر میره و از 15 به 20 و بعد به 25 و در حالت وحشتناک (!!) به 30 و بالاتر میرسه واقع بینیش بیشتر میشه و رویاپردازیش کمتر. چه بسا همون دوران 20-25 سالگی بهترین سالهای زندگی آدم از نظر تصمیم گیری برای آینده باشه...
پاسخ:
من باید یه کم خودم رو جمع و جور کنم... به طرز بدی دچار ناامیدی شدم :(

1) نه دانشگاهت معمولیه و نه رشته ات. مطمئن باش اگر بخوای و تلاش کنی همین لیسانس سکوی پرش تو به بهترین دانشگاه های دنیا خواهد بود. بعلاوه، همه ارزشها در حل مسائل پیچیده و انتگرالهای خفن خلاصه نمیشوند. نظریه پرداز بودن هم مختص عده ای خیلی خیلی محدود است که اغلب زندگی چندان نرمالی هم نداشته اند و چه بسا از خیلی از لذتهای زندگی هم محروم شده اند.

اگه الان میون یه جمع نخبه نبودی این حس را نداشتی! آدم بین یه سری از اون بهتر که باشه خودش را خیلی معمولی و ناچیز میبینه.

 امیدوارم همیشه دربین چنین کسایی باشی نه جمعی که حس کنی خیلی از همه سرتری و شاخ قول را شکستی!!!!ضمنا همه ایده آلهای نوجوانی لزوما عقلانی نیست ;)

ولی این حرفم به این معنی هم نیست که دور از دسترسته ها...... همین الان هم بخوای به بهترین جایگاه در بهترین دانشگاه میتونی برسی...

پاسخ:
آرزوهای نوجوانی که خیلی رویاین اصولا :دی ولی آخه در این حد هم که من الان بهش رسیدم...
بله درست می‌گید. به خاطر جمعیه که توش هستم. یه سری المپیادی و ... دورم رو گرفتند! ترم قبل یه کم اعتماد به نفس از دست رفته رو بهم برگردوند :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">