خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها
۰۶
اسفند

نمی‌دونم در مورد این چند روز اخیر چی بنویسم! به عنوان طنز می‌نویسم که بقیه بخندن ولی خب برای خودم موقعیت خنده‌داری نیست واقعا! 

قضیه اینه که ۶ روزه سردرد و دندون‌درد توامان دارم! برای سردردهای میگرنی عزیزم باید از قبلش شروع کنم به چای و قهوه خوردن تا به گریه نیفتم از درد. اما برای دندون دردم هرچیز گرمی منجر به تحمل درد خیلی خیلی طاقت‌فرسایی می‌شه و این یعنی نمی‌‌تونم چای بخورم. یعنی واقعا دارم دیوونه می‌شم دیگه:| هم‌زمان با دندون‌پزشکی که قراره برم، باید سراغ دکتر گوارش هم برم! فکر نکنم بعد از این همه مسکن خوردن چیزی از معده‌م بمونه:|

نمی‌دونم سردرد بدتره یا دندون‌درد! ولی وقتی شروع می‌شه دردشون می‌خوام بمیرم واقعا... خیلی خیلی طاقت‌فرساست...

می‌دونم هم که بخشیش عصبیه واقعا و امیدوارم هفته‌ی بعد بهتر بشم...


بی‌ربط‌نوشت: شما چه میدونین وقتی من می‌گم بهترین صبا خانوم دنیا یعنی چی؟ بهترین صبا خانوم دنیا از اونور کره‌ی زمین با من چت می‌کنه و بهم می‌گه با اینکه عقیده‌ت و تصمیمت با من متفاوته، اما چی می‌تونم بگم وقتی با توجه به زاویه‌ی نگاه متفاوتت خیلی منطقی و با دلیل تصمیمت رو گرفتی؟ :) بهترین صبا خانوم دنیا به من آرامش رو برمی‌گردونه وقتی زیر فشارهای درونی و بیرونی داشتم له می‌شدم...

۰۴
اسفند

جمع شدیم جلوی بوفه مثل قدیم‌ها. می‌خواستیم خداحافظی کنیم از پریسای در حال رفتن به کانادایمان. می‌نویسم «مثل قدیم‌ها» اما حواسم هست که قدیم‌ها مریم و نیلوفر و سپیده هم بودند و حالا نیستند. حرف‌ها از این جنس بود که یکی می‌گفت: خب من که دارم میام همون کانادا می‌بینمت دیگه...یکی دیگر می‌گفت: من که دارم میام آمریکا. سفر بیا دیدن من. و ... . یک دفعه بغض تلخی آمد چسبید بیخ گلویم. احتمالا این آخرین باری بود که ما «دخترهای» نودی جلوی بوفه‌ی فنی جمع می‌شدیم و اینطور بی‌دغدغه و بلند بلند می‌خندیدیم. یکی از خوشبختی‌های من در دانشگاه این بود که دخترهای هم‌کلاسی‌ خیلی خیلی خوب و نازنینی داشتم که با هم گروه دوستی دخترانه‌ای را ساختیم که تک تک روزهای این چند سال را برایم تبدیل به بهترین خاطرات کردند. و حالا یک دفعه حس کردم این آخرین با هم بودنمان است. همه دارند حرف رفتن می‌زنند. به هم ریختم یک دفعه...انگار برای اولین بار باورم شده بود که همین ماهایی که با هم می‌رفتیم پارک بانوان تولد می‌گرفتیم، همین ماهایی که می‌رفتیم دوچرخه‌سواری، همین ماهایی که با هم شب امتحان غر می‌زدیم یا پشت سر استادها چرت و پرت می‌گفتیم، همین ماهایی که با هم می‌رفتیم کلاس زومبا، همین ماهایی که با هم تمرین می‌نوشتیم و پروژه می‌زدیم، همین ماهایی که ترم ۵ قبل کلاس نظریه می‌رفتیم بوفه بستنی می‌خوردیم و می‌گفتیم«بستنی قبل نظریه» ...، داریم زندگیمان را یکی یکی می‌اندازیم روی دوشمان و راهمان را جدا می‌کنیم و می‌رویم... . بغض چسبیده بود بیخ گلویم و رهایم نمی‌کرد. نه گریه کردم و نه آه و ناله کردم. چون این چند ماهی که از رفتن صبا و مریم و محسن و ... گذشت خوب نشانم داد که زندگی بی‌دوست هم می‌گذرد هرچند رنگ و بویی چنان نداشته باشد...می‌گذرد اما...گریه نکردم. اما بغض کردم به خاطر این ۴-۵ سالی که از۱۸سالگیمان گذشت و نفهمیدیم. برای تمام با هم بودن‌هایمان. برای بزرگ شدنمان. باور اینکه این مایی که امروز جلوی بوفه از هم خداحافظی کردیم، همان مایی بودیم که شب امتحان مبانی نشسته بودیم تو کتابخانه‌ی فنی پایین و می‌زدیم تو سر خودمان که آماده‌ی امتحان شویم، یا همان مایی که ترم دو می‌نشستیم دور یک میز کتابخانه فنی و سعی می‌کردیم سوالات گسسته را حل کنیم، برایم اینقدر سخت و صعب و سنگین بود که تمام بقیه‌ی روز را گیج و گنگ گذراندم.

پریسایمان هم رفت و این گروه دوستی دخترانه‌ی ما باز هم تکه تکه‌تر شد...ماجرای من و «فنی» اما هنوز ادامه دارد...


۰۱
اسفند

هرگز این آدم‌هایی رو که می‌گن ما با سیاست کاری نداریم درک نکردم!! هرگز! مگه می‌شه آدم با سیاست کاری نداشته باشه؟! مگه می‌شه آدم بدون اینکه حق و باطلش مشخص باشن زندگی کنه؟! مگه می‌شه آدم تو اجتماع زندگی کنه و با سیاست کاری نداشته باشه؟! مگه می‌شه آدم فکر کنه نهایت وظیفه‌ش درس خوندنه و لاغیر؟! مگه می‌شه...؟

پ.ن: واضحه که منظورم از سیاست، سیاست‌بازی نیست!

پ.ن۲: گاهی فکر می‌کنم چقدر زندگی راحت‌تر بود اگر در خانواده‌ای تا این اندازه سیاسی متولد نشده بودم...بعد هم پشت سرش فکر می‌کنم که چقدر زندگیم پوچ بود اگر هیچ موقع دنبال پیدا کردن حق و باطل نبودم...

الهی شکر:)


۳۰
بهمن
داشتم مسواک می‌زدم. ب. و ا. هم ایستاده بودند به مسواک زدن و با هم حرف می‌زدند. ا. دانشجوی دکترای مخابرات است و ب. دانشجوی ارشد مخابرات. ا. دچارمشکلات آموزشی شده و استاد ندارد. داشتیم در این مورد حرف می‌زدیم که گفت: شما از من بیش‌تر استرس دارینا!! من اصلا واسم مهم نیست! استاد پیدا نکردم چه بهتر! برمی‌گردم خونه‌مون! 
ازهمین‌جا حرفمان کشید به استرس! من گفتم خیلی استرسی بودم همیشه و موقع امتحان‌ها همیشه گرفتار ریزش مو می‌شدم... ا. گفت در تمام دوران تحصیلش سایمتیدین خورده برای معده‌دردهای عصبیش. می‌گفت یواشکی دکتر بوده و داروخانه‌ هم به زور بهش قرص را می‌داده. همه اصرار می‌کرده‌اند رانیتیدین بخورد اما رانیتیدین جوابگوی وضعیت معده‌اش نبوده. ب. گفت من مشکل شدید معده پیدا می‌کردم همیشه موقع امتحان‌ها و دکتر برایم فلوکستین تجویز کرده بود. گفت از مطب دکتر مستقیم رفته و در اینترنت سرچ کرده و دیده قرص «ضد افسردگی»ست و خیلی خیلی ناراحت شده. ۲ تا از قرص‌ها را خورده بود در طول یک هفته و دچار وسواس شدید، خشکی دهان، بی‌اشتهایی و ... شده بود! حتی توهم!!! با وحشت پرسیدم: توهم؟!!! گفت آره! مثلا تو خیابان موقع راه رفتن هرکسی را که میدیدم ناخودآگاه شروع می‌کردم برایش داستان ساختن و خیلی هم بدبینانه داستان می‌ساختم! خندیدم و گفتم اینکه توهم نیست! کار هرروزه‌ی من هست :))‌گفت نه ببین برای من واقعا عجیب بود و کلا هم به همه بدبین شده بودم. این بود که قرص‌ها را قطع کرده بود و ترجیح داده بود با مشکلات معده کنار بیاید! از هر دوشان پرسیدم همه‌ی این‌ها به خاطر استرس؟! گفتند آره دیگه!! تازه فهمیدم چقدر استرس به من کم ضربه وارد کرده و فقط در حد جوش صورت و ریزش مو بوده!!!
واقعا دلم برای خودمان می‌سوزد!!! این نظام آموزشی چه بر سر ما آورده؟! این چه وضع درس خواندن است؟! یک دختر ۲۳-۴ ساله چرا باید قرص ضد افسردگی بخورد؟! یک دختر ۲۶-۷سال چرا باید قرص قوی معده بخورد؟! 
کاش ما بلد باشیم نسل بعدمان را به دور از این استرس‌های نمره و امتحان بزرگ کنیم...
۲۹
بهمن

توضیح: دارم کم‌کم به این نتیجه می‌رسم که کلا با سرویس رفت و آمد نکنم و همه‌ش سواربی‌آٰرتی بشم! این‌قدرکه تو بی‌آرتی پره ازموقعیت‌های داستانی!


صبح-بی‌آرتی پایانه‌ی جنوب

۱.

ایستگاه ملاصدرا خانم خیلی جوانی سوار شد. به چهره‌ش نمی‌آمد که سنی بیش از ۲۳-۴ سال داشته باشد! چادرش را زده بود زیر بغلش و زیر شکم پسر بچه‌ی حدود ۲ساله‌اش را گرفته بود. یک پسر بچه ی حدود ۵-۶ ساله هم از پشت چادرش را گرفته بود. دستش پر بود و جایی را نگرفته بود. بهش گفتم: نیفتین! گفت: چی کار کنم؟ خانم مسنی وقتی دید کسی از جوان‌ترها خیال بلند شدن ندارد، بلند شد و جایش را به این خانم داد. تشکر کرد و نشست. کیف سنگینی را کنارش جا داد و پسر کوچکتر را نشاند روی پایش و پسر بزرگتر کنارش ایستاد. خانم از بس دست و بالش شلوغ بود به نفس نفس افتاده بود. چادرش را به زحمت جمع و جور کرد. پسر بچه‌ی کوچکتر ناآرامی می‌کرد. نق می‌زد و مدام دست و پا می‌زد. یک دفعه اشک تو چشم خانم جمع شد و گفت: نکن! توروخدا نکن! ببین دستم چقدر پره! بعد وقتی دید من دارم نگاهش می‌کنم گفت از این سرشهر با این همه وسیله باید برم اون سر شهر دکتر. ای خدا! آخه این چه زندگیه؟! پسربچه‌ی بزرگ‌تر خم شد و مادرش را بوسید. آرام گرفت یکهو آن خانم خسته انگار! پسرهایش را چسباند به خودش. لبخندی نشست گوشه ی لبم.


۲.

توجهم به خانم خیلی مسن شیک و مرتب و سانتی مانتالی جلب شد که داشت با دو تا خانم دیگر صحبت می‌کرد. از حرف‌هاش متوجه شدم پزشک است. پزشک خیلی قدیمی...داشت از اوان جوانی حرف می‌زد و دوران دانشجوییش و بیماری که جانش را نجات داده بود و معتقد بود که در تمام بقیه‌ی زندگی‌اش تمام خوبی‌هایی که دیده از دعای خانواده‌ی آن بیماربوده که پدر ۳ فرزند بوده... . خانم داشت می‌گفت ما آدم‌های خیلی خوبی داریم...پزشک خوب داریم همین الان. معلم خوب داریم. استاد خوب داریم. حیف نیست واقعا؟ همین آدمای خوب باید دور هم جمع شن اوضاع رو بهتر کنن... از ما که گذشته دیگه...سنی ازمون گذشته...الان وقتشه که این آدمای خوب و متخصص و متعهد جوان دور هم جمع بشن...کاش همه دنبال رفتن از ایران نبودن! کاش! 

رسیده بودم ایستگاه گیشا و باید پیاده می‌شدم. اما دلم می‌خواست بروم دست آن خانم پزشک را ببوسم...


شب-بی‌آرتی پارک‌وی

۳تا خانم خیلی مسن با قامت خمیده پشت سرم سوار شدند. تیپشان شبیه پیرزن‌های ارمنی محله‌ی بچگی‌هام(جلفای اصفهان) بود که عاشق سلام کردن بهشان بودم. شیک و مرتب و آرایش کرده با رژ قرمز. خانم جوان زیبایی دستشان را گرفت و با خوش‌رویی کمکشان کرد که گوشه‌ای بایستند که بتوانند میله‌ای را بگیرند. بعد گرم صحبت با هم شدند. خانم‌های مسن از بازارچه‌ی خیریه برمی‌گشتند. جایی مرتبط با سازمان خیریه‌ی مردمی به اسم «خانه‌ای برای آینده» خانم جوان ازشان درمورد نحوه‌ی کمک‌های این خیریه پرسید. خانم‌ها توضیح دادند که گروه هدف این خیریه خانم‌های بدسپرست هستند و بیش‌تر از نیاز به کمک مالی نیاز به آدم‌هایی با مهارت‌هایی مثل خیاطی و بافتنی و ... دارند. خانم جوان گفت که قصد رفتن به شیرخوارگاه آمنه را داشته اما اگر این‌جا جای مطمئنیست می‌تواندبرای یاد دادن بافتنی برود. خانم‌های مسن از بد بودن اوضاع آدم‌ها صحبت می‌کردند و انواع و اقسام نیازها و کافی نبودن کمک‌های مردمی و بی‌خیالی مملکت‌داران عزیز(!!!!!!!)...خانم جوان ایستگاه پل مدیریت همراه من پیاده شد و دل من ماند پیش خانم‌های مسنی که به سختی راه می‌رفتند اما مسیرهای طولانی را با وسایل نقلیه‌ی عمومی شلوغ طی می‌کردند تا در خیریه‌ای که درست می‌دانستندش، شرکت کنند...


۲۸
بهمن

ذهنم به هم‌ریخته‌ست و باید بنویسم...


۱.

وقتی تعداد آدم‌های آشنایی که وبلاگ آدم رو می‌خونن زیاد می‌شه، آدم ناخودآگاه استرس می‌گیره سر نوشتن...حتی دچار خودسانسوری می‌شه. پست قبلیم رو به همین دلیل حذف کردم. چون دوست نداشتم روی ذهن آدم‌هایی که از نزدیک من رو می‌شناسن تاثیر بگذاره. 


۲.

باز انتخابات و بحث‌های انتخاباتی... :( چقدر من حوصله‌ی بحث‌های سیاسی رو ندارم! و چقدر احساس می‌کنم که درست در سنی که وقتش هست که اهل بحث باشم و به دنبال پیدا کردن راه صحیح و یاد گرفتن از دیگران و تاثیر گذاشتن و تاثیر پذیرفتن از سایرین، فقط سکوت می‌کنم ... زود پیر شدیم آیا؟! یاد دبیرستان و بحث‌های پرشور اعتقادی-سیاسی‌مون بخیر!


۳.

هر روز بیش‌تر از روز قبل دارم با ذهن به شدت سنتی خودم آشنا می‌شم! به شدت سنتی!! اصلا یک سری نشانه‌های زندگی مدرن تو ذهنم نمی‌گنجه کلا! نه خوشحالم نه ناراحت! یه عنوان یک فکت پذیرفتمش. صدالبته که سنتی تو ذهن من تعریف خاص و مشخصی داره...


۴.

دارم رفته رفته تمایلم رو به فرار از دست می‌دم...نه که قوی شده باشم...نه که فکر کنم کاری از دستم برمیاد برای این مملکت ویران... نه! فقط احساس مسئولیتم داره بیش‌تر می‌شه نسبت به جایی که توش بزرگ شدم...احساس مسئولیتی که ذهن مدرنم بهم می‌گه بی‌معنیه. چون مرز معنی نداره. اما ذهن سنتیم فکر می‌کنه که دوست ندارم در جایی که دست دوم حساب می‌شم زندگی کنم و دوست دارم در جایی زندگی کنم که بهش احساس تعلق می‌کنم. و همین ذهن سنتی بهم می‌گه که هرقدر هم ناتوان باشم، باز هم باید برای گرفتن گوشه‌ای از کار همین سرزمین خودم تلاش کنم... ذهن سنتی من البته توجیه می‌شه با این استدلال که فقط برای تحصیل دوست دارم برم از ایران...ولی ذهن مدرنم بهش می‌گه«غلط کردی!»:دی (ذهن مدرنم یه مقدار بی‌ادبه!) من کاملا سپردم همه چیز رو به گذر زمان! فعلا حداقل ۱ سال وقت دارم برای فکر کردن...


۵.

گذر زمان چقدر مسائل رو در ذهن آدم‌ حل می‌کنه! داره کم‌کم عصبانیت چند ماه پیشم و نفرتی که تو دلم ایجاد شده بود از بین می‌ره...کلا گذر زمان چیز خوبیه...


۶.

این روزهای خوب معمولی...

:)

شکر!

۲۳
بهمن

۱.

وقتی آدم به عروسی یکی از نزدیک‌ترین، بهترین و صمیمی‌ترین دوست‌های دبیرستانش می‌رود که تو تمام خاطرات دوران خوب دبیرستان هم حضور دارند، مجبور می‌شود با بزرگ شدن خودش کنار بیاید...


۲.

برده‌داری مدرن قرن بیست و یک... شوخی ندارد که...فقط شکل عوض کرده!

چه عروسی...؟

تلخ‌ترین عروسی بود که تا حالا رفته بودم!


۳.

کلیشه‌های جنسیتی احمقانه...استثمار زن مدرن در قرن بیست‌ویک و ما که همراهی می‌کنیم با این استثمار...


بعدانوشت: خبر ازدواج دور و بری‌هام، بی‌نهایت خوشحالم می‌کنه. حتی اگر آدم‌های خیلی دور و خیلی غریبه باشن...تو ذهنم ازدواج یه پیوند خیلی مقدسه که هنوز با دیدن اون همه بدی و پلیدی تو ازدواج‌ها، مقدس بودنش حفظ شده...مبارک باشن ایشالا :)

۱۸
بهمن

پرده‌ی اول:

سوار بی‌آرتی می‌شوم از پارک‌وی به سمت گیشا. ایستگاه نمایشگاه ۲تا پسر بچه سوار می‌شوند با آکاردئون. یکی از پسرها با صدای بی‌نهایت زیبایی الهه‌ی ناز می‌خواند. ناخودآگاه به یاد آکادمی گوگوش چند سال قبل می‌افتم و آدم‌های بعضا بی‌استعدادش و لبخند تلخی می‌نشیند گوشه‌ی لبم. مردم توی بی‌آرتی به بچه‌ها چند تا هزار تومنی و دو تومنی می‌دهند. ایستگاه گیشا همراه من پیاده می‌شوند از بی‌آرتی. خانمی می‌خواهد به اصرار بهشان تکه‌ای نان بربری بدهد و آن‌ها امتناع می‌کنند. یکیشان می‌گوید: به خدا ما تشنه‌‌ایم. گلویمان دارد آتش می‌گیرد. نان نمی‌توانیم بخوریم.

دو بچه را پشت سر می‌گذارم و از روی پل عابر پیاده رد می‌شوم تا برسم به فنی.


پرده‌ی دوم:

سوار بی‌آرتی می‌شوم. این بار از ایستگاه دانشگاه شریف به سمت گیشا. بعد از این که به زحمت خودم را بین جمعیت جا می‌کنم، صدای پسر جوانی که درست در مرز بخش زنانه و مردانه‌ی اتوبوس ایستاده توجهم را جلب می‌کند. پسر دارد رپ می‌خواند. رپ اجتماعی. زبانش می‌گیرد وسط‌هایش. کمی لکنت زبان دارد. آن وسط‌‌ها می‌گوید که در فیلم رسوایی۲ بازی کرده و همه را به دیدن این فیلم دعوت می‌کند.(حتما سیاهی‌لشگر بوده) بعد دوباره به رپ خواندنش ادامه می‌دهد. درمورد فقر، در مورد بدبختی، درمورد مردم سنگی، درمورد شرمندگی جلوی خانواده وقتی نتوانی لقمه‌ای نان بگذاری جلویشان...آدم‌های توی بی‌آرتی بهش پول می‌دهند. گیشا که پیاده می‌شوم، تازه از صرافت خواندن افتاده و نشسته روی صندلی تا استراحت کند برای سوار شدن به بی‌آرتی بعدی.


پرده‌ی سوم:

از بی‌آرتی پیاده می‌شوم و از روی پل‌ عابر پیاده به طرف فنی حرکت می‌کنم. هرروز روی پل علیرضا را می‌بینم. پسرکی که دستمال‌‌کاغذی می‌فروشد. یک بار ازش ۶ تا دستمال خریده‌ام. هر بار من را می‌بیند و می‌خواهد بهم دستمال بفروشد یادآوری می‌کنم که هنوز دستمال‌هایی که ازش خریده‌ام تمام نشده‌اند. باز امروز اصرار می‌کند ۳تا دستمال بخرم. و باز توضیح می‌دهم که ۳تا از قبلی‌ها باقی مانده. می‌گوید: توروخدا بخر...امروز از صبح هیچ کس ازم نخریده...توی کیفم را می‌گردم به دنبال خوراکی که بهش بدهم وهیچی پیدا نمی‌کنم. نگاهش می‌کنم. صورتش لاغر و سیاه است و چشمانش معصوم. هرروز صبح همین جا می‌بینمش. این یعنی مدرسه نمی‌رود. ۳تا دستمال ازش می‌خرم و با سرعت به سمت دانشگاه می‌آیم تا نبیند خشم توی چشمانم را از اینکه نمی‌دانم چه باید کرد...


پرده‌ی چهارم:

سال اول بودم. برای اولین بار دروازه غار را دیدم. نه توی پیج فیسبوک جمعیت امام علی(ع). نه تو ایمیل‌های جمعیت. این بار دروازه غار واقعی را دیدم. از نزدیک. سوار مترو شدم از انقلاب ووقتی از مترو پیاده شدم وآمدم روی زمین و دروازه غار را دیدم نزدیک بود جیغ بزنم. باورم نمی‌شد اینجا هم تهران است. باورم نمی‌شد چنین جاهایی وجود دارد. می‌خواستم بروم خانه‌ی علم. انتهای کوچه‌ی تنگ و باریکی بود وبرای رسیدن تا آن‌جا هم باید مسیری را پیاده طی می‌کردم. ترسیده بودم. از چشم‌های وق‌زده‌ی مردهاش که اعتیاد از سر و رویشان می‌بارید ترسیده بودم. می‌خواستم همان وسط بنشینم و بزنم زیر گریه تا کسی بیاید من را از آن‌جا ببرد. بچه‌ها با لباس‌های مندرس تو خیابان راه می‌رفتند. صورت زن‌ها تکیده بود و استخوانی. تا برسم به خانه‌ی علم، چشمان صد تا مرد معتاد سر تا پایم را وارسی کردند. حالم بد شده بود. ترسیده بودم. دیگر پایم را به آنجا نگذاشتم. اما همیشه ته ذهنم ماند که جاهایی داریم مثل دروازه غار و ما شب‌ها آسوده سر بر بالین می‌گذاریم. انسانیم لابد؟!


پرده‌ی پنجم.

به سرویس خوابگاه نرسیده‌ام و ناگزیر با بی‌آرتی و اتوبوس خودم را رسانده‌ام تا میدان کاج. میدان را گرفته‌ام بروم بالا تا برسم به خوابگاه. چند تا مرد بی‌کار نشسته‌اند روی سنگ‌های دم مغازه‌ها. از جلوی هرکدام که رد می‌شوم، الفاظ «جیگر» و «جوون» و ... را از بین مهملاتشان تشخیص می‌دهم. بعد از این همه سال هنوز به طعنه‌ها و کنایه‌ها و به تعبیر خودمانی‌تر «تیکه»های مردها و پسرهای تو خیابان عادت نکرده‌ام. هنوز هم هر بار حالم بد می‌شود و احساس ناامنی سرتاپایم را فرا می‌گیرد. جلوی درآینه‌ای یکی از خانه‌ها مکث می‌کنم و خودم را ورانداز می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم:«حجاب، مصونیت نیست...». قدم‌هایم را تند می‌کنم تا برسم به خوابگاه.


پرده‌ی ششم.

می‌روم یک سر سایت کارشناسی. دیدن بچه‌های کارشناسی اگرچه آشنای هم‌سنی بینشان نیست، حالم را خوب می‌کند. بهم انرژی می‌دهد و حس جوانی را بهم برمی‌گرداند. بچه‌های تازه اپلای کرده نشسته‌اند دور هم. یکی به سیستم احمقانه‌ی اداری ایران غر می‌زند. یکی به هوا. یکی به از زیر کار در رویی آدم‌ها. یکیشان بقیه را به صبر و تحمل تا تابستان دعوت می‌کند و لابد همه‌شان از فکر اینکه چند ماه بعد قرار است به احتمال زیاد و با فرض اینکه مشکل ویزا پیدا نکنند، راهی آمریکا بشوند قند تو دلشان آب می‌شود. یکیشان می‌گوید: آره می‌رویم آمریکا. من که دیگر برنمی‌گردم. بقیه برمی‌گردند بهش که:«نه پس! نکنه فکر کردی ما برمی‌گردیم؟! مگه مغز خر خوردیم؟!» آرام از جمعشان جدا می‌شوم. اینقدر غرِ به تعبیرِ من غیرِسازنده  زده‌اند که به جای آنکه حالم خوب شود، بد شده. 


پرده‌ی هفتم.

سر میدان کاج از تاکسی پیاده می‌شوم. از مسجد محمد رسول‌الله سر میدان، با صدای خیلی بلند آهنگ‌های انقلابی پخش می‌شود. گوش می‌دهم. می‌خواند:«آمریکا آمریکا مرگ به نیرنگ تو، خون جوانان ما می‌چکد از چنگ تو» بلند بلند این آهنگ در کل محله پخش می‌شود. یادم می‌آید که دهه‌ی «فجر» است...


با یک دنیا تناقض می‌رسم خوابگاه در حالی که صدای آهنگ‌های انقلابی در پس‌زمینه به گوش می‌رسد. با مانتو و مقنعه‌ی دانشگاه خودم را می‌اندازم روی تخت و می‌خوابم. می‌خوابم تا فراموش کنم همه‌ی این صحنه‌ها و حرف‌ها و فکرها و تناقض‌ها را...

۱۷
بهمن

#پشت_در_مانده

(این پست مربوط به زمانیست که در ترک وبلاگ به سر می‌بردم...)

۱۷ دی ۹۴

نشسته بودم به رونویسی اسلایدهای دیتابیس پیشرفته برای امتحان فردا. حوصله‌م از سکوت آزمایشگاه سررفت. پاشدم لپ‌تاپ به دست رفتم نمازخانه ولو شوم روی زمین و به نوشتنم ادامه دهم. تا رسیدم و آمدم وسایلم را پهن کنم دیدم خانم مسنی با لهجه‌ی غلیظ شمالی دارد با چند تا از بچه‌ها حرف می‌زند که شماره‌ای را برایش بگیرند. فکر کردم مادر یکی از بچه‌هاست. از حرف‌هایشان فهمیدم که دختر آن خانم تلفنش را جواب نمی‌داده و خانم نگران شده بوده. از طرفی هم شارژش تمام شده بوده و نمی‌توانسته خودش تماس بگیرد. بالاخره موفق شد از دخترش خبر بگیرد. با عصبانیت سر دخترش داد می‌زد که چرا جواب تلفن را نمی‌دهی؟ نمی‌گویی دلم هزار راه می‌رود؟ بچه‌ها می‌خواستند درس بخوانند. به گمانم ترم ۷ برق بودند. اما آن خانم هر چند دقیقه یک بار چیزی بهشان می‌گفت. حرفی یا سوالی. من داشتم اسلایدهایم را می‌نوشتم و عجله داشتم. یکدفعه دیدم آمده سراغ من و دارد صدایم می‌کند. در دلم به شانس بدم لعنت فرستادم و با خودم گفتم وای نه! حوصله‌ی این یکی را دیگر ندارم! برگشتم نگاهش کردم. ازم می‌خواست شماره‌ی دیگری را با موبایلم برایش بگیرم. شماره را برایش گرفتم و گوشی را دادم دستش و به کارم ادامه دادم. به دختر دیگرش تلفن کرده بود و دعوایش می‌کرد که چرا در هوای سرد از خانه رفته بیرون! می گفت مریض می‌شوی. می‌پرسید کلاه و شال و لباس گرم برداشته یا نه و ... . پیش خودم گفتم وای! از آن مادرهای همیشه نگران که آدم را کفری می‌کنند...  تماسش که تمام شد، شروع کرد به سوال پرسیدن از من وحرف زدن. اول پرسید سال چندمم و چه رشته‌ای هستم. بعد فهمیدم که مادر ۲ دختر است که یکی علوم سیاسی خوانده و دیگری معماری. از من پرسید کار می‌کنم یا نه وبعد پرسید جایی برای دخترش کار سراغ دارم یا نه. من گفتم رشته‌م کامپیوتر هست و اطلاعی از کارهای مربوط به معماری ندارم. خانم گفت نه من دخترم کامپیوتر بلده! در این لحظه جوش آوردم!خیلی بهم برخورده بود. سعی کردم با لحنی که به قدر کافی آرام باشد توضیح دهم که کار ما خیلی متفاوت هست و کاری برای دخترش سراغ ندارم. خیلی عجله داشتم و اصلا حوصله و وقت حرف زدن نداشتم. هرچه می‌گفت بی‌آن که سرم را از روی لپ‌تاپ و برگه‌هام بالا بیاورم، سری تکان می‌دادم یا «آهان» و «اوهوم»ی می‌گفتم. از بین حرف‌هاش فهمیدم که خانه‌شان اکباتان است و از وقتی دختر بزرگترش که فوق لیسانس علوم سیاسی خوانده با یک پسر تهرانی ازدواج کرده، نقل مکان کرده‌اند به تهران. از غربتش در تهران و از نامهربانی مردم تهران می‌نالید. یک دفعه دیدم صدایش می‌لرزد. بغض کرده بود. با همان بغض درگلو گفت دکتر گفته سرطان دارم...شنبه دارم می‌رم جراحی...برام دعا کن دختر جان. دعا کن. من نباشم کی حواسش به دخترهام هست؟ شوکه شدم. سرم را آوردم بالا و حرفی نداشتم برای گفتن. برای خانم آرزوی سلامتی کردم وسعی کردم به حال دو دخترش فکر نکنم... تا به حال خودم بیایم، دیدم خانم دراز کشیده و چادر نمازی رویش کشیده و خوابیده...

دلم می‌خواست بلند می‌شد و با آن لهجه‌ی شیرینش باز هم حرف می‌زد. دلم می‌خواست بلند می‌شد و اجازه می‌دادم حرف بزند باهام...آن خانم به گوشی برای شنیدن نیاز داشت. دلم می‌خواست بلند می‌شد وحرف می‌زد و من گوش می‌دادم. اسلایدها را بعدا هم می‌توانستم بنویسم. درس را بعدا هم می‌توانستم بخوانم. با خودم می‌‌گفتم مگر چه اهمیتی داشت که آن خانم رشته‌ی من را نمی‌شناخت و می‌گفت دخترش کامپیوتر بلد است؟ مگر آسمان به زمین می‌آمد؟ مگر زمین از هم می‌شکافت؟ چرا این‌قدر کم‌صبر و تحملم که از همچین چیز بی‌اهمیتی عصبانی و ناراحت شده بودم؟ به این فکر کردم که چقدر دیر می‌شود یکهو...به این که چقدر به آدم‌های دور و برم کم توجه می‌کنم. به این که چقدر فرصت کم است...

برای سلامتی مادر آن دو دختر که هرگز ندیده‌امشان دعا کنید... برای سلامتی همه‌ی بیمارها دعا کنید...قدر آدم‌های عزیز کنارتان راهم  تا در سلامت‌اند بدانید...

:(

 

۱۵
بهمن

#پست_تکراری

اینجا


بندگان خدا، شما را به تقواى الهى سفارش مى کنم، تقوایى که حقّ خداوند بر شماست،
و باعث حق شما بر خدا هم هست، براى دریافت تقوا از خدا کمک بخواهید،
و از تقوا براى گریز از عذاب خداوند مدد گیرید، که قطعاً امروز تقوا سپر از بلا،
و فردا راه بهشت الهى است، جادّه اش روشن، و پوینده اش سودبر،
و امانتدارش (که خداوند مى باشد) حافظ آن است. تقوا به طور دائم خود را بر گذشتگان عرضه کرده
و به آیندگان هم عرضه مى کند، چرا که فرداى قیامت به آن محتاجند، آن روزى که خداوند آنچه را
پدید آورده بازگرداند، و آنچه را عنایت فرموده بازستاند، واز آنچه مرحمت نموده بازخواست کند.

تقواپذیران که آن را چنانکه باید رعایت کنند چه اندکند! راستى که آنان بسیار اندک شمارند.
اینان سزاوار وصف حقّند که در قرآن فرموده: «اندکى از بندگان من شاکرند».   


خواب غفلت را به تقوا بیدار کنید، روز خود را با آن سپرى نمایید، آن را ملازم دل خویش کنید، گناهانتان را
با آن بشویید، امراض را به وسیله آن درمان نمایید، و با آن بر مرگ سبقت گیرید، و از کسى که آن را
تباه نموده عبرت گیرید، مبادا که آراستگان به تقوا از شما عبرت گیرند! 


آن را که تقوا بلندمقام نموده پست نکنید، و آن را که دنیا رفعت داده بلند مقامش ننمایید،
چشم به بارش ابر آن ندوزید، و گفتار ترغیب کننده به آن را نشنوید، و خواننده به آن را اجابت ننمایید،
و به فروغ بى پایه آن روشنى مجویید، و به اشیاء نفیسش فریب مخورید، زیرا که برقش از ابر بى باران،
و گفتارش دروغ، و اموالش غارت شده، و اشیاء نفیسش غنیمت دزدان گشته است.

۱۳
بهمن

۱.

برای اولین بار اسمم تو یه قرعه‌کشی دراومد! :)) نه نه!دومین بار! اون بار یه مسابقه‌ای بودش تو یکی از کنگره‌‌های قرآنی که رفته بودیم. سر نماز یه سوالی پرسیده بودن و گفته بودن جواباتونو بنویسین. بچه‌ها به اسم منم نوشته بودن جواب و اسم من دراومد:))))) جایزه‌ش هم یه دفتر پاپکو بود با ۲ تا ماژیک(یه هایلایتر و یه ماژیک سی‌دی). اولین دفتر کلاسوری من بودش و خیلی دوستش داشتم :ایکس

این بار اما قضیه اردوی مشهد خوابگاه بود که از بین هشتصد تا دختر که ثبت‌نام کرده بودن قرار بود اسم سیصد نفر اعلام بشه... و در کمال تعجب و خوشحالی اسمم جزءشون بود. اسم مه‌زاد هم بود :ذووووووووق

اسم چند تا از بچه‌های خوابگاه که باهاشون دوست‌تر هستم هم دراومده و خیلی خوشحالم که قراره با هم بریم... دوستی‌های جدید شکل می‌گیره تو سفر...آدم‌های بسیار متفاوتی که تا قبل از این حتی فکر نمی‌کردم که یه روز ممکنه باهاشون دوست بشم...حالا قراره باهاشون برم سفر...اونم چه سفری...مشهد...خیلیییییییییییییی ذوق دارم :)


۲.

این ترم با انگیزه‌ی خیلی بیشتری می‌رم دانشگاه...درسامو دوست دارم...کلاسامو دوست دارم...استادامو دوست دارم...چیزهای جدید هیجان‌انگیز یاد می‌گیرم. دیگه حس نارضایتی و پشیمونی ندارم و خودم رو سرزنش نمی‌کنم. خوشحالم و راضی... کاش این حس رضایت ادامه‌دار باشه... ضمن اینکه دیگه رفته رفته دوست‌های جدید هم پیدا کردم و خودم هم یاد گرفتم که مدلم رو عوض کنم از حالت دوست بیسد به خود بیسد :دی


۳.

این ترم Chief TA درس نظریه زبان‌ها شدم. بچه‌هایی که این ترم درس رودارن ۹۳یا هستن. یعنی همون‌هایی که ترم اول سوپروایزر مبانیشون بودم و پدرمو درآوردن:)) حالا دیدن اسم‌هاشون تو لیست درس و یادآوری آزار و اذیت‌هاشون و فکر اینکه الان چقدر قطعا عوض شدن و بزرگ شدن واسم یه حس عجیبی داره...


۴.

دیروز رفتیم نشستیم تو دفتر انجمن اسلامی برای جلسه‌ی زنده کردن درنگ! درنگ نشریه‌ی صنفی بود که بسیار دوستش داشتم و باهاش زندگی کردم تو مدت کوتاهی که توش فعالیت داشتم. می‌خواست گریه‌م بگیره از یادآوری اینکه یک زمانی با چه کسانی می‌نشستیم تو این دفتر انجمن و درمورد چه مسائل عمیقی حرف می‌زدیم...همه‌ی خاطره‌های خوب جلسه‌ها اومده بود تو ذهنم و برام سخت بود حرف زدن با این بچه‌های ۹۱-۹۲ی...نمی‌دونم از آخرین جلسه‌مون تو دفتر انجمن چقدر می‌گذره...


۰۹
بهمن

۱.

در کمال تعجب، در این خوابگاه هم دزدی راه افتاده...میوه‌ و شیر و کفش و قابلمه و قهوه‌جوش و ... . خیلی زشته واقعا برای دانشجوی تحصیلات تکمیلی فنی چنین چیزی! احساس امنیتی رو که از اول ترم داشتیم از همه‌مون گرفته اتفاقات اخیر.


۲.

این هم از مراسم استقبال تنهایی من از آغاز ترم دوم ارشد... :)

باشد که ترم خوبی در پیش داشته باشم...

پر از انرژی و خوشحالیم...امیدوارم این انرژی همراهم بمونه...


۳.

«بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس»

#حافظ


هربار که خودم را گم می‌کنم و گیج می‌شوم و به بیان ساده‌تر تمام وجودم پر می‌شود از حس «لوزر»بودن، دلم می‌خواهد بزنم به دل طبیعت. بروم جایی که آب باشد. آب جاری...بنشینم کنارش و چشمانم را ببندم و به صدایش گوش فرا دهم و آرام شوم...بعد فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم...آب مرا آرام می‌کند. انگار همه‌ی حرص‌ها، همه‌ی زیاده‌خواهی‌ها، همه‌ی نارضایتی‌ها را از دلم می‌شوید و با خود می‌برد. می‌گذارد آرام بگیرم...فکر کنم...به خودم. به عزیزانم. به همه‌ی آنچه که دارم. می‌گذارد آرام بگیرم وبه مرتبه‌ی «شکر» برسم. 

چند روزی حالم خوب نبود. نه که بد باشم... ولی ته دلم باز خالی شده بود...حس می‌کردم آرزوهام را در گذشت روزها جا گذاشته‌ام. انگار سر راه آرزوهام آرام آرام از کوله‌م ریخته باشند و نفهمیده باشم... رسیده بودم به حرف #شمس_لنگرودی که: «می خواستم جهان را به قواره ی رویاهایم در آورم، رویاهایم به قواره ی دنیا در آمد»

دیروز تنهای تنها خودم را رساندم به کناره‌ی زاینده‌رود. ساعتی نشستم کنار آب آرام زاینده‌رود زیر سقف آبی آسمان که مدت‌ها بود ندیده بودمش. خودم را و فکرهایم را سپردم به آب...گذاشتم فکرم شسته شود...گذاشتم گرد حرص‌ها و حسادت‌ها و حسرت‌ها از دل و فکرم شسته شود... انعکاس آبی آسمان و تلالو نور خورشید روی آب رودخانه، روحم را صیقل داد... «الهی ادای شکر ترا هیچ زبان نیست و دریای فضل ترا هیچ کران نیست و سر حقیقت تو بر هیچکس عیان نیست، هدایت کن بر ما رهی که بهتر از آن نیست.

الهی خود کردم و خود خریدم، آتش بر خود خود افروز انیدم، از دوستی آواز دادم، دل و جان را فراناز دادم، اکنون که در غرقابم دستم گیر که گرم افتادم.»

#خواجه_عبداالله_انصاری



جان من اون مرغ دریایی رو ببینین وسط عکس...:عشق


۰۷
بهمن

عاشق گفت‌وگوهای درون‌خوابگاهیم! آدم‌های متفاوت، تفکرات متفاوت، فرهنگ‌های متفاوت... 

تو آشپزخانه‌ی خوابگاه بودیم و هرکس سرگرم درست کردن غذایی. یکی قورمه‌سبزی می‌پخت، یکی کلم‌پلو، یکی آش بار گذاشته بود و یکی هم که مثل من کم‌حوصله‌ بود، املت می‌پخت! طبق معمول برای آن که حوصله‌مان سر نرود شروع کردیم به حرف زدن. ازباحوصله‌ترینمان که داشت قورمه سبزیش را هم می‌زد پرسیدم رشته‌اش چیست. گفت دکترای مهندسی معدن می‌خواند.چشم‌هام راست ایستاده بود. برای هم‌چون منی که همیشه معدن برایم رشته‌ای سخت و به شدت مردانه بوده و با تمام اعتقاد و التزامم به برابری زن و مرد نتوانسته‌ام معادله‌ی کار کردن خانم‌ها در معدن را در ذهنم حل کنم، تصور این‌که دختری دارد دکترای معدن می‌خواند مبهوت‌کننده بود. چند باری دیده بودمش که می‌رود سر کار. یکی از بچه‌ها از کارش پرسید. گفت الان که کارم دفتریست...اما قبل‌ترش ... کار می‌کردم. (الان هرچه فکر می‌کنم اسم شهری را که گفت به یاد نمی‌آورم)گفتیم کجاست؟! گفت مرز افغانستان. همه‌ی چند نفر دیگرمان با چشم‌های گرد شده زل زدیم بهش. تعجبمان را که دید توضیح داد: معدن بود دیگه! تو معدن کار می‌کردم! یکی از بچه‌ها پرسید کجا زندگی می‌کردی؟! گفت:کمپ. برای کارگران و کارمندان و مهندسان هر معدنی یک کمپ هست برای زندگی. من هم همان‌جا زندگی می‌کردم. یکی دیگر از بچه‌ها با لهجه‌ی شیرین شیرازی‌اش پرسید: نمی‌ترسیدی؟! خندید و گفت: ترس؟! وای شماها چقدر نازنازی‌این! ترس کجا بوده! کارم بود دیگه! ترس نداره که! یکی از بچه‌ها پرسید: خانواده‌ت مشکلی نداشتن؟! گفت: نه! چه مشکلی؟! ما همه همدیگر را نگاه می‌کردیم. چقدر این دختر شجاع بود و چقدر باجسارت! از خودم خجالت کشیدم! پرسیدم: بچه‌ی اولی؟ این سوال را پرسیدم چون به خاطر خواهر بزرگترم که جسورترینمان بود در خانه، همیشه فکر می‌کرده‌ام که بچه‌های اول ناخودآگاه مستقل و محکم و باجسارت می‌شوند. گفت: نه! بچه‌ی سومم. خواهر و برادر بزرگترم معماری خوانده‌اند و در شهر کار می‌کنند. پیش پدر و مادرم هم زندگی می‌کنند. این را که گفت تمام معادلات ذهنیم به هم ریخت! من هم بچه‌ی سوم بودم و در برابر دختری که روبه‌رویم ایستاده بود، لوس‌ترین بچه‌ی دنیا به حساب می‌آمدم انگار. کمی دست و پام را جمع کردم و گفتم: دمت گرم!!! من وسط شهر در یک شرکت کار می‌کردم و معذب بودم از اینکه همه‌ی همکارانم مرد هستد و دلم می‌خواست در محیط کمی متعادل‌تر کار می‌کردم. آن وقت تو در معدن کار می‌کردی، در مرز افغانستان و در کمپ زندگی می‌کردی. دمت گرم! به بودن دخترانی مثل تو افتخار می‌کنم. حیف که ذهن من پر از قفل و بست است. حیف! 

املت من حاضر شده بود. از بقیه‌ی بچه‌ها خداحافظی کردم و برگشتم به اتاقم. بعد نشستم و با خودم فکر کردم. درست است که من هرگز نمی‌توانم مثل آن دختر باشم. درست است که من دوست دارم در محیط‌های کم‌خطر کار کنم و اساسا از کار کردن در محیط‌های به زعم خودم مردانه فراری‌ام، اما دست کم می‌توانم در برابر شنیدن این که دختری مهندسی معدن می‌خواند یا در معدن کار می‌کند، چشم‌هایم از تعجب گرد نشود یا وحشت نکنم یا فکر نکنم چیزی یا کسی در جای اشتباهیست. می‌توانم بپذیرم تفاوت‌ها را و از بودن همچین دخترانی احساس افتخار کنم...دخترکان جسوری که سختی را به جان می‌خرند تا نشان دهند اساسا نقش مردانه و زنانه چیزیست در ذهن ما که واقعیت بیرونی ندارد...

:)

۰۵
بهمن

ما کی این همه بزرگ شدیم؟

ما همان‌هاییم که شب امتحان مبانی تو کتابخانه فنی پایین جمع می‌شدیم و می‌زدیم تو سر و کله‌ی خودمان تا همه‌ی جزئیات درس‌ را یاد بگیریم؟ می‌ماندیم تو سایت نقشه‌کشی فنی پایین و به هم کمک می‌کردیم که فازهای پروژه‌ی مبانیمان به خیر و خوشی تمام شوند؟ ما همان‌هاییم که یک وقت‌هایی تو فیسبوک چت گروهی می‌کردیم و چرت و پرت می‌گفتیم؟

ما همان‌هاییم که شب امتحان AP از طریق statusهای یاهو مسنجرمان با هم کل‌کل می‌کردیم؟ ما همان‌هاییم که سر پروژه‌ی فاینال دی‌اس شده بودیم عین زامبی و به هم که می‌رسیدیم می‌زدیم زیر گریه؟! ما همان‌هاییم که جمع می‌شدیم تو لاوگاردن و برای هم تولد می‌گرفتیم؟! ما همان‌هاییم که جمع می‌شدیم تو آکواریوم و هر چه که از سوالات دی‌ام حل کرده بودیم می‌ریختیم روی هم که یک تمرین کامل ازش دربیاید؟! ما همان‌هاییم که موقع دیدن نمره‌های «مدار»مان وسط سایت جیغ می‌زدیم و می‌پریدیم بالا؟ ما همان‌هاییم که بلد نبودیم به هم سلام کنیم؟! همان‌ها که در راه‌روهای فنی پایین تا چشممان می‌افتاد به هم راهمان را کج می‌کردیم که به هم سلام نکنیم؟! ما همان‌هاییم که...؟!

کی این‌قدر بزرگ شدیم که گروه تلگرام ورودیمان (که آن روزها گروه فیسبوک بود و بعدتر گروه وایبر و حالا تبدیل شده به گروه تلگرام) بشود محل الصاق نیازمندی‌های کار؟!به یک عدد برنامه‌نویس اندروید نیازمندیم... به یک عدد برنامه‌نویس PHP نیازمندیم... به یک عدد...

کی زندگی اینقدر جدی شد؟ 

۰۲
بهمن

چند تا مقاله‌ی Word Embedding پرینت شده ریخته‌ام دور و برم و نشسته‌ام به خواندن. دارم روش ساخت Word Embedding ها را می‌خوانم از روی متن‌ها با روش‌های موسوم به word2vec. می‌خوانم که دو روش داریم برای ساخت WE از روی یک متن. یکی روش Skip-Gram است که کلمات context هر کلمه را حدس می‌زند(و من را یاد حدیث المرء علی دین خلیله وقرینه انداخت) و دیگری روش CBOW است که با گرفتن کلمات context، کلمه‌ی اصلی را حدس می‌زند. منظور از context، کلمات هم‌نشین یک کلمه است که دور و بر آن در متن رخ داده‌اند.

این‌ها را می‌خوانم و به فکر فرو می‌روم. به این فکر می‌کنم که چقدر آدم‌ها از context زندگی‌ام رفته‌اند بیرون. به این‌که چقدر آدم‌های جدید وارد contextم شده‌اند که تا چند ماه قبل حتی نمی‌دانستم وجود دارند. به این فکر می‌کنم که اگر Human Embedding من را از روی context سال قبلم ساخته باشند، در هیچ داکیومنت جدیدی که مربوط به این چند ماه اخیر است، تشخیص داده نمی‌شوم. فکر می‌کنم به این که چقدر همه چیز عوض شده و دائم هم عوض می‌شود. 

آمده‌ام اصفهان. تعطیلات بین دو ترم است و مثلا زمان استراحت. می‌نشینم با خودم فکر می‌کنم که چه کنم که حوصله‌ام سر نرود. هوس می‌کنم با دوست‌های دبیرستانم بروم بیرون. اسمشان را یکی یکی بین کانتکت‌های تلگرامم سرچ می‌کنم که باهاشان قرار بگذارم برای گذراندن وقت. روی عکس هرکدام چند لحظه مکث می‌کنم و بی‌ آن که پیامی بدهم، می‌روم سراغ نفر بعدی. عجیب نیست؟ آدم‌هایی که ۵-۶ سال قبل، به صورت مکرر با هم bigram تشکیل می‌دادیم، حالا به کل از context زندگی‌ام رفته‌اند بیرون. این‌قدر فاصله‌شان باهام زیاد شده که از روی عکس‌هایشان نمی‌شناسمشان. خاطرات من ازشان به زمان مدرسه و مانتوهای گل و گشاد سورمه‌ای دبیرستان برمی‌گردد و آدم‌هایی را که بینیشان را عمل کرده‌اند و موهایشان را رنگ کرده‌اند از روی عکس‌ها نمی‌شناسم. Human Embeddingی که در ذهنم ساخته شده ازشان بر اساس context چند سال قبل، این‌جا جواب نمی‌دهد. نمی‌شناسمشان. 

بعد از این‌که چند تا از دوست‌هام را سرچ می‌کنم و حس می‌کنم غریبه‌ترینند برایم، بی‌خیال قرار گذاشتن با دوست‌های دبیرستان و تجدید دیدار می‌شوم. هرچه فکر می‌کنم می‌بینم دیگر حرف مشترکی هم باهاشان ندارم.

می‌نشینم و به context کنونی‌ام فکر می‌کنم. آدم‌هایی که حالا هر روز می‌بینمشان و شاید روزی چندبار لبخندی به هم تحویل می‌دهیم یا با هم چای می‌نوشیم یا برای هم خاطره تعریف می‌کنیم یا ... . به context کنونی‌ام فکر می‌‌کنم و این‌که تا چند وقت بعد این آدم‌ها هم خیلی نرم، آرام و سبک از contextم خارج می‌شوند... انگار که هرگز نبوده‌اند. تلخ نیست؟ 

دست از فکر کردن می‌کشم و به کوه مقالات دور و برم نگاه می‌کنم...


۰۲
بهمن

من به هدفم از قطع ارتباطات نوشتاری در همین مدت کوتاه رسیدم...عطای ننوشتن را به لقایش بخشیدم و پناه آوردم به نوشتن. واژه‌ها وقتی روی کاغذ یا صفحه‌ی مانیتور نقش می‌بندند تازه برای من معنا پیدا می‌کنند. انگار تا پیش از آن که نوشته شوند بی‌مفهوم بوده‌آند. به نوشتن پناه آوردم چون ذهنم را جمع می‌کند. آرامم می‌کند. کمکم می‌کند خودم باشم. تصمیم گرفتم خودم را همینطور که هستم بپذیرم...شاید روزی حس کنم باید خودم را تغییر بدهم. ولی امروز، آن روز نیست...


دوباره سلام.

:)


۱۰
دی

با سعیده حرف زدم. ناگهانی تصمیم گرفتم یه سری تغییر ایجاد کنم تو جریان زندگیم. 

سه سال و نیم پیش خیلی اتفاقی سر از اردوی جهادی در آوردم. حدود ۱۴ روز وسط خرابه‌های زلزله‌ی ورزقان بودیم. طبیعت بود. زندگی بود. آدم‌های واقعی بودن. خدا بود...بیش از هرچیز دیگه‌ای خدا بود...دور بودیم از فضای اینترنت و زندگی مجازی. وقتی برگشتیم من آدم دیگه‌ای شده بودم. آروم بودم. آٰرامش عجیبی داشتم و حال دلم دگرگون شده بود. اون زمان تصمیم گرفتم این دوری از فضای مجازی رو ادامه بدم. تا۶ ماه این روزه‌ی فضای مجازی رو ادامه دادم و اون ۶ ماه خیلی خوب بودن برای من...بعد از اون ۶ماه اتفاقات عجیبی افتاد تو زندگیم و یک‌باره همه چی زیر و رو شد...

اما بعدتر دوباره زندگیم گره خورد با دنیای مجازی...شبکه‌های اجتماعی مختلف...و ...

اینقدر غرق شدم تو چیزای غیرواقعی که گم شدم...بعد یه مدتی حتی یادم رفت دست و پا بزنم... گم شدم...گمِ گم...

حالا یهویی طی صحبتم با سعیده تصمیم گرفتم بکًنم از این مجازی‌آباد...از توییتر و تلگرام و پلاس و وبلاگ و هر آنچه که تمرکزم و آرامشم رو از واقعیات اطرافم می‌گیره...از تلگرام بریدن خیلی برام سخته...به خاطر اینکه از اینی که الان هستم تنهاترم می‌کنه. اما به این فکر می‌کنم که شاید با کنار گذاشتنش چند تا ارتباط واقعی پیدا کنم که حالمو خیلی بهتر کنن...چون الان فقط برام این ارتباطات سرابن...واقعی نیستن...

برای رفتن تو غار همه‌ی این کارها لازمن...

وبلاگم...من از دوم راهنمایی که یادگرفتم با اینترنت کار کنم و هفته‌ای یک ساعت مجوز کار با اینترنت دایال‌آپ از مادرم گرفته بودم، وبلاگ می‌نویسم. تو بلاگفا ۳-۴ تا وبلاگ مختلف عوض کردم تا این‌که تو دانشگاه بیان رو پیدا کردم...یادم نیست حتی که کی برام دعوت‌نامه فرستاد...

حالا برام خیلی سخته از وبلاگ بریدن...البته...نمی‌بندم اینجارو ها...فقط تا وقتی حالم بهتر بشه و این دوره رو بگذرونم آپ نمی‌کنم... همین.

دیگه همینا...اصن اینقدر له و داغونم که نوشتن اینجا هم در لحظه برام سخته. احساس می‌کنم همه‌ی انرژیم رو از دست دادم... می‌ریم که با توکل به خدا تجدید قوا کنیم :)

بسم الله...

:)


پ.ن: می‌رم که تمرین «صبر» کنم... واستعینوا بالصبر و الصلوه...
۰۹
دی

خیلی سخته...خیلی سخته برام نشستن تو جمع خانواده و سکوت کردن. خیلی برام سخته این‌ که هر هشت نفرمون بودیم و من داشتم از احساس خوشبختی می‌مردم و در درونم غوغا بود، اما کلمه‌ها و جمله‌ها رو پیدا نمی‌کردم برای انتقال احساسم به بقیه و برای حرف زدن با بقیه...همه‌ش سکوت...سکوت محض...چقدر نوشتن آدم رو تنها می‌کنه...چقدر من تنها شدم...چقدر حرف زدن رو از یاد بردم...چقدر مهارت‌های برقراری ارتباطم رو از دست دادم...چقدر سخته :( خیلی «کتبی» شدم...خیلی...

:(


پ.ن: بحث‌های آخر شب تو خونه...بعد از ۴ماه...بحث‌هایی که من رو به گریه می‌ندازن اما عمیقن...بحث‌هایی که قلبم رو به درد میارن و از ظرفیتم فراترن...اما درستن...


پ.ن۲: تا دیروز من از نظر دوستمون «متعصب و متحجر» بودم. امروز شدم آدم «بی‌دین» که به هیچی اعتقاد نداره و کلا با همه چی مخالفه و ....خدایا! تعادل...


پ.ن۳: به هم ریختم این چند وقت خیلی...خیلی...از کم‌ایمانیمه... از کم‌توکلیمه...از ظرفیت پایینمه...اون غار رو نیاز دارم...خیلی! اون رفیق خوب رو هم نیاز دارم. اما نیست...اما دوره...خیلی خسته‌م...خیلی...


پ.ن۴: چقدر شنیدن حرف‌های امشب خوب بود...

۰۵
دی

هوم.

باز وقتشه بخزم تو غار خودم...دل بکنم از اطرافیان...فعلا دوست هم‌دلی ندارم تو محیط فیزیکی دور و برم به اون صورت. یه کم بخزم تو غار خودم به ادامه‌ی تفکرات و اندیشه‌ها و مطالعات خودم بپردازم. یه کم باز برم دنبال خودم بگردم...دنبال خواسته‌هام. دنبال ارزش‌هام. دنبال علاقه‌هام و هدف‌هام...

به قول این رفیقمون، آدمی که زیاد فکر می‌کنه، تنها می‌شه. همه از دور و برش پراکنده می‌شن. الان من نیاز دارم وارد اون دوره‌های فکر کردنم بشم و باز میدونم که تنها می‌شم. اما به این تنهایی نیاز دارم. خیلی هم نیاز دارم...

نیاز دارم به فکر کردن و خوندن و نوشتن...

یه کم روحم خسته شد از یه سری سر و کله زدن‌های اشتباه و نابه‌جا با یه سری آدم که کلا نه منطقمون با هم جور بود، نه دنیامون یکی بود، نه فضای فکریمون...رسما اشتباه هااا...یه جا که باید، خشمم رو کنترل نکردم، گذاشتم اعصابم رو به هم بریزن...گذاشتم من رو از دنیای خودم بیرون بکشن و شکنجه‌م کنن...الان ولی می‌خوام برگردم به دنیای خودم...می‌خوام همه‌ی آدمای اشتباهی رو پرت کنم اونور...البته از تجربیات این مدت و شناختی که پیدا کردم نسبت به یک سری آدم، درس‌های بزرگی گرفتم که آویزه‌ی گوشم خواهم کرد...اما دیگه بسه...دیگه وقت آرامشه... :)

خودم رو می‌سپرم به مهربان‌ترین...

پ.ن۱: دل‌تنگ و بی‌تابم. اما نمی‌دونم برای چی!!

پ.ن۲: ترم اول ارشد ما هم تمام شد دیگه تقریبا...چقدر عمر زود می‌گذره...چقدر...

پ.ن۳: یه وقتایی فکر می‌کنم که می‌شد الان یه دوست خوب پیشم باشه و نیست، بغضم می‌گیره. بعد یادم میفته به حکمت خدا...


۰۴
دی

باز هم آدم‌های درست در جای درست...

‫« شما اینقدر فقط خودتو در دنیا نبین :)‬ ‫یه دنیا نیست و یه شما‬. ‫یه عالمه پیچیدگی داره‬. ‫شمام جزوشی البته‬. همه‌ی این اتفاقات اعصاب خردکن هم حتما جزء همون پیچیدگی‌هاست. حکمتی داشته. چرا اینقدر عصبانی و ناراحت می‌شی؟ ایگنور کن! حکمتشو یه روز بفهمی شاید :) »
هوم! این همه عصبانیت و اعصاب خردی من... حتی یه لحظه هم فکر نکرده بودم که بابا! شاید حکمتی داره. شاید قراره من یه تلنگر بخورم که ببینم دور و برمو. یا اصن هرچی!
بسه دیگه اعصاب خردی :) هوم؟

پ.ن۱: فکر کن آدم دوستایی داشته باشه که بتونه باهاشون درمورد چیزای واقعی حرف بزنه...درمورد چیزایی خیلی فراتر از رنگ لباس و مدل مو و نمره‌ی امتحان و ... . بعد حالا فکر کن آدم یهو همه‌ی این آدمارو از دور و برش حذف کنه! می‌شه دیگه زندگی کرد؟ نمی‌شه دیگه...می‌گنده دل آدم خب...
پ.ن۲: سعیده‌ی جان...
پ.ن۳: یه گروه تلگرام ساختن به اسم «خانه‌ی نشریات دانشگاه تهران» و همه‌ی مدیرمسئولای نشریات مختلف دانشگاه رو اد کرد توش. منتها مشروط به اینکه«دختر» بوده باشن! و من هنوز درک نکردم چرا گروه مدیرمسئولان نشریات دانشگاه باید تفکیک جنسیتی داشته باشه! منم این وسط هنوز اسمم مدیرمسئول نشریه‌ی «درنگ»ه که کلا ۲ساله چاپ نشده...
پ.ن۴: چقدر دوست خوب دارم من!
پ.ن۵: هنوز هم معتقدم آن دیدار روز قبل اربعین توی دانشگاه، اتفاقی نبود...
پ.ن۶: درس بزرگواری گرفتم این چند وقته از ۲نفر آدم با تفکرات کاملا مختلف... یاد می‌گرفتم ازشون کاش!
پ.ن۷: «هر کس شما را می آزارد او را ببخشید. نه به دلیل این که او مستحق بخشش است، به دلیل این که شما سزاوار و مستحق آرامشید.»
۰۱
دی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۱۸
آذر
دیدم پست‌های آخرم پر از غر شده :))
گفتم کمی هم بنویسم از روزهای خوبی که دارم.
دیروز سر ناهار با ح و ش حرفمان رسید به H1N1 و کشته‌هایش در کرمان! حانیه گفت: من نمی‌خوام بمیرم! اگه ۳ ماه پیش بود یه چیزی! ولی الان تافل دادم! جی‌آرای دادم! کلی سختی کشیدم. نمی‌خوام بمیرم!
منم فکر کردم ببینم الان از مردنم ناراحت می‌شم یا نه. دیدم الان زندگیم خیلی در حالت stable به سر می‌بره. اگر پارسال بود خب ناراحت می‌شدم چون هنوز لیسانسم رو تموم نکرده بودم و هم اینکه داشتم واسه کنکور می‌خوندم!
اما امسال وضعیتم stableه. یه جور رضایت خوبی دارم از زندگیم. خوشحالم. خوبم. آرامش دارم. فعلا آدم‌های دوست‌داشتنی در کنارم دارم. از طرفی هنوز تزم را شروع نکرده‌ام که وارد سختی‌هاش شده باشم. الان اگر بمیرم، یک جورهایی در «اوج» مرده‌ام! :)) هرچند هنوز کلی چیزهای خوب زندگی را تجربه‌ نکرده‌ام و دوست ندارم بمیرم اما از مردنم در هر حال حسرت نخواهم خورد! :دی
و من فکر می‌کنم این خوب است. این‌که آدم در لحظه بتواند همه چیز را رها کند و بمیرد. این یعنی در زندگی‌اش حسرت چیزی را به دل خودش نگذاشته و خوب است...

آخر هفته‌ی قبل برای من شاید اولین آخر هفته‌ی واقعی از بدو ورودم به دانشگاه بود. آخر هفته‌ای که فارغ از درس و کار و فقط به تفریح و استراحت گذشت.
پنج‌شنبه با بچه‌های آزمایشگاه رفتیم درکه گمانه بازی کردیم و جوجه زدیم:)) واقعاااا خوش گذشت. فکر نمی‌کردم اصلا بتوانم با بچه‌های ارشد ارتباط خوبی برقرار کنم(به خاطر این‌که رفتارهای من از سنم، کم‌سال‌تر هستند!) که اشتباه می‌کردم و الان واقعا خوشحالم :)
جمعه هم با دوست‌های لیسانس جمع شدیم خانه‌ی پریسا به قول خودش «شله‌زردپارتی» گرفتیم.ی شیله‌زرد پختیم و خوردیم و بازی کردیم :) مونوپولی و قاشق‌بازی جمعه هم بسیار لذت بخش بود و بعد از مدت‌ها دور هم جمع شدنمان خالی از غیبت بود! فهمیدیم کلا باید در تمام جمع شدن‌هایمان بازی وارد کنیم تا بی‌نهایت خوش بگذرد و پای غیبت هم باز نشود. :)

فعلا روزهای خوبیست و من هم خوب و خوش‌حالم. هرچند وحشت‌زده‌م از گیر افتادن در روزمرگی‌ها و می‌ترسم دست و پایم به خوشی‌های معمول بسته شود، اما فعلا آرامم و آرامشم را بیش از هر چیز دیگر دوست دارم...
۱۴
آذر
۱.
- می‌خوای اپلای کنی؟
- بازم این سوال تکراری :((
- می‌خوای یا نه؟
- آره. شاید. احتمالا.
- چرا؟
- می‌خوام تجربه کنم.
- ۴سال یه کم زیاد نیست واسه تجربه کردن؟!
- دیگه کاریه که از دستم برمیاد!
- خب بعدش چی؟
- بعدش می‌خوام برگردم.
- بعدش چی؟
- بعدش می‌‌خوام تدریس کنم.
- همین؟
- یعنی چی همین؟
- منظورم اینه که هدفت چیه؟
- هدفم چیه؟
- زندگی کردن بدون هدف خیلی راحته! ولی درست‌ترین کار نیست ها!
- من بی‌هدف نیستم ها!
- نیستی؟ خعله خب! خوبه! همین که خودت بدونی هدفت چیه از همه‌ی این‌ها خودش کافیه.


۲.
امروز تو سلف دانشگاه دو تا از ۹۱ی‌ها رو دیدم. ازم در مورد ارشد پرسیدن و اینکه راضیم یا نه و ... .
بهشون گفتم که از نظر درسی نه راستش راضی نیستم. وقتی آدمای اطراف آدم همه‌شون آدم‌های غیرعلاقه‌مند و بی‌انگیزه‌ای باشن تو هم کم‌کم شور و هیجانت رو برای کار از دست می‌دی و کم‌کم دچار رکود می‌شی. واسه همینم نه راضی نیستم.
بعد اونا گفتن خب عوضش داری زندگی می‌کنی و فشار روت کم‌تره و ...
آه کشیدم از اینکه درک نمی‌کنن من چقدر آدم هایپراکتیوی بودم که حالا داره بال‌های بلندپروازیم بسته می‌شه. ولی بعد با خودم کمی فکر کردم تا ببینم چه جوری زندگی این روزهام رو توصیف کنم واسشون. و در نهایت گفتم: الان به طور overall آدم خوشحالیم اگرچه از نظر درسی آدم خوشحالی نیستم.
بعد از اینکه اینو به اونا گفتم خودم هم خوشحال‌تر شدم. تا حالا اینجوری بهش فکر نکرده بودم. زندگی جنبه‌های مختلف داره و من نمی‌تونم همه‌ش رو در ایده‌آل‌ترین حالت در کنار هم بخوام. مهم اینه که به طور Overall خوشحال و راضی باشم که هستم. خب پس دنبال چیم دیگه من؟! :)

۱۳
آذر

۱- صدای فریاد دختر لاتی از خیابان می‌آید. دختر دم ساختمان روبه‌رویی ایستاده و از تیپش این‌طور به نظر می‌رسد که می‌رود که به پارتی برقرار در یکی از واحدها که صدای جیغ دخترها و پسرها از وسط موسیقی می‌آید، بپیوندد. سر یک نفر فریاد می‌زند و فحش‌های رکیک می‌دهد. از بین فحش‌هایش می‌فهمم که طرف یک پسر جوان افغانیست که مزاحم دختر شده. دختر با عربده می‌گوید «این‌جا محله‌ی منه! کشور منه! برو افغانستان ...خوری کن. اینجا تو هیچ حقی نداری. اینجا من حق دارم هر ...ی می‌خوام بخورم.»


۲- از یکی از ساختمان‌های روبه‌رویی هر چند شب یک بار صدای دعوای زن و شوهری می‌آید. یکی از یکی لات‌تر و بددهن‌تر! مرد به همسرش فحش‌های وحشتناک می‌دهد و زن هم در جواب کم نمی‌گذارد! یک شب شبیه فیلم‌ها، به هم ظرف پرت می‌کردند و صدای شکسته شدن ظرف‌ها یکی پس از دیگری می‌آمد. از آن به بعد دیگر صدای دعوایشان را نشنیده‌ام. احتمالا از هم جدا شده باشند یا یکیشان رفته باشد منزل پدرش!


۳- آمدم بپیچم در کوچه‌ی خوابگاه که فهمیدم پسری دنبالم راه افتاده. باورم نمی‌شد آن‌چه را که داشت اتفاق می‌افتاد! قیمت می‌داد! قدم‌هام را تند کردم و وقتی دیدم متقابلا قدم‌هایش را تند کرده تا خود خوابگاه دویدم و خودم را پرت کردم تو.


۴- رفته بودیم جایی نزدیک خوابگاه شام بخوریم! ۷تا دختر. برگشتنی، ۹ تا پسر راه افتاده بودند دنبالمان و بلند بلند می‌شمردنمان و می‌گفتند ای بابا...  کم‌اند که!‌نمی‌رسند به همه‌مان...باید شریک شویم...


۵- پسر ۱۲-۱۳ ساله‌ای راه افتاده بود دنبالمان که جوراب بخرید. گفتیم جوراب مردانه به چه دردمان می‌خورد؟ گفت برای دوست پسرهایتان! ما هم زدیم زیر خنده و گفتیم برو بچه. دعایمان می‌کرد بلند بلند و التماس می‌کرد ازش جوراب بخریم. وقتی دید کوتاه نمی‌آییم، گفت اقلا اگر جوراب نمی‌خرید، برای برادر کوچکم از داروخانه‌ی سر خیابان مای‌بیبی بخرید! یکی از بچه‌ها گفت: مای‌بیبی؟! من خواهرم بچه‌شو هنوز کهنه و لاستیک می‌کنه! برو بچه! 

پسر شروع کرد به نفرین کردنمان و هرچه آرزوی بد بود، حواله‌مان کرد.



اینجا یکی از محلات بالاشهر تهران است :)

۱۱
آذر

چند شب پیش پستی نوشتم از سر دل‌تنگی و صبح به محض بیدار شدن از خواب، بی‌معطلی پاکش کردم. چون هر حرفی را نباید نوشت. از معنا می‌افتند بعضی از حرف‌ها با نوشتن. 

دیروز روز عجیبی بود باز. راستش اصلا حواسم نبود به اینکه روز قبل اربعین است. اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم و غرق آرامش بودم یادم آمد که باز هم من در بند زمان بوده‌ام. دیروز شب اربعین بود و باز برای من اتفاقاتی افتاد که مرا به فضای دیگری بردند. 

دیروز روز من بود با دل‌تنگی‌هام. داشتم از بغض خفه می‌شدم. مطمئنم آن دیدار اتفاقی نبود. دوباره یک تکه از پازل درست همان‌جایی بود که باید باشد. و دیشب...و تمام آن حرف‌ها که به شنیدنشان نیاز داشتم. و امروز که از خواب بلند شدم و تمام وجودم غرق در آرامش بود. صبح که از خواب بیدار شدم، حواسم به تمرین‌های ننوشته و پروژه‌های انجام نداده و پیپرهای نخوانده و کارهای جامانده‌ی شرکت نبود. احساس می‌کردم در خلا هستم. وسط زمین و هوا. بدون حتی جاذبه‌ی گرانش. هیچ نیرویی بهم وارد نمی‌شد انگار. خلا کامل. بلند شدم. سرم گیج می رفت و هیچ فکری دز ذهنِ همیشه در تلاطم من نبود. پنجره را باز کردم تا صدای باران و عطر پاییز بیاید بنشیند بر جانم. بعد ذره ذره یادم آمد همه‌ی دیروز را و آرامشم برایم معنا پیدا کرد. امروز اربعین است و من انگار کنده شده‌ام از زمان و مکان...خدا آمده پر کرده ذهن و دلم را انگار.

خدا را به خاطر اینکه آدم‌ها را درست وقتی بهشان احتیاج دارم سر راهم می‌گذارد، شاکرم...