خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۷ مطلب با موضوع «غذا» ثبت شده است

۳۰
خرداد


انتخاب عنوان برای این پست برایم سخت بود! می‌خواهم از چیزهای خیلی متفاوت این چند روز اخیر بنویسم.


۱- پنجنشبه آخرین امتحان دوران کارشناسیم را دادم! محاسبات عددی!! درسی که به خاطر کنکور ترم قبل، کاملا به مسلط بودم. اما...سر جلسه بودم و در حال امتحان دادن که یکهو دیدم یک نفر بالای سرم ایستاده. گفت: «ماشین حساب». متعجب شدم!‌فکر کردم می‌خواهد ماشین حسابم را به کس دیگری بدهد. دادم دستش و به ادامه‌ی امتحانم پرداختم. یکهو شنیدم که گفت:«غیر مجازه. تقلب محسوب می‌شه.» و بعد اسمم را نوشت روی یک کاغذ و چسباند روی ماشین حسابم و آن را با خود برد!!!! من همینطور متعجب و گیج مانده بودم وسط زمین و هوا! خدایا! امتحان آخر! ترم آخر! تقلب؟! به خاطر یک ماشین حساب که حتی توان غیر ۲ بلد نبودم باهاش بگیرم؟!؟ ۰.۲۵؟!! نه ...

یادم نیست چقدر گریه کردم فقط می‌دانم اینقدر گریه کردم که دات توانم تمام می‌شد. برگه‌م را دادم. با دو تا از بچه‌ها رفتیم پیش استاد و استاد گفت نمی‌داند چرا همچین کاری کرده‌اند! سوالات امتحان Ln داشت و مشخصا به ماشین حساب مهندسی نیاز داشت. از آن جالب‌تر این بود که مراقب محترم آمد و فقط ماشین حساب من را گرفت و برد. نه اینکه مثلا مسئولیتش چک کردن ماشین حساب‌ها باشد...

خلاصه که درسی که می‌شد نمره‌ی خوبی از بگیرم را گند زدم. ۳ سوال نوشتم از ۵تا...


۲- افطارها و سحرهای خوابگاه حتی از آنچه در ذهنم بود هم خوب‌تر و خاطره‌انگیزتر و شیرین‌تر و تکرارنشدنی‌ترند... سفره‌های رنگین... دورهمی‌های خوب و با حس خوب معنوی و مادی(!!) توامان!!! والیبال دیدن دورهم با لپ‌تاپ و از طریق اینترنت سر سفره‌ی افطار. سحری خوردن تو حیاط و قه‌قهه زدن تا خود اذان انگار که مثلا بعدازظهر است و دور هم نشسته‌ایم به صرف چای و شیرینی نه اینکه نصفه شب باشد! نان بربری داغ شهرک والفجر. سحر ساعت ۳ شب رفتن تا سلف و گرفتن سحری.



اینکه بنشینیم دور هم و فارغ از دنیا کمی با هم باشیم و روزه‌مان را افطار کنیم و «شاد» باشیم، برای من شد خاطره‌ای شیرینی و خوب از ماه مبارک رمضان...


۳- حتی ماه رمضان‌های دانشگاه هم از آنچه تصور می‌کردم خوب‌تر،‌ شیرین‌تر و دل‌پذیرتر است. نشستن تو آژمایشگاه و لحظه‌شماری کردن برای رسیدن افطار و هی حرف زدن و خندیدن. با وجود بی‌حال بودن!!!


۴- آدم هی می‌نشیند به مرور خاطرات و بیماری خاطره‌بازی می‌افتد به جانش وقتی در و دیوار بوی خداحافظی می‌دهند. وقتی از کسی خداحافظی می‌کنی که نه تهرانیست و نه همشهری خودت و نه قرار است در دوره ی ارشد در کنارت باشد. وقتی از هم‌اتاقی‌های عزیزتر از جانت هی باید یکی یکی خداحافظی کنی و رفتنشان را تماشا کنی. وقتی به گوشه گوشه‌های خوابگاه که نگاه می‌کنی، فکر می‌کنی:‌«شاید آخرین بار باشد...» و تا می‌آید اشکت سرازیر شود، به شیوه‌ی اسکارلت اوهارای رمان بربادرفته، با خودت هی می‌تکرار می‌کنی:«وقت دیگری به آن فکر خواهم کرد... » و فکرهات را عوض می‌کنی. اما یک وقت‌هایی فار هجوم این خاطرات اینقدر زیاد می‌شود که تمام انرژیت را تخلیه می‌کند و در برابر به زانو در می‌آیی انگار و اشک می‌ریزی..اشک خالص...


۵- روزهای سخت انتقال از کارشناسی به ارشد به واسطه‌ی آزمایشگاه رفتن‌های مدام برای انجام پروژه‌ی کارشناسی... و بعد هی وسط‌هاش جیم شدن از آزمایشگاه و پناه بردن به شیطنت‌های توی سایت...!!!


۶- ماه رمضان و ماه رمضان و ماه رمضان...مردن با دعای سحر...غش کردن با ربنای دم افطار...هی به این فکر کردن که الان به خدا نزدیک‌ترینیم و ذوق کردن... هی...هی...هی... لحظات خوبی که آدم دلش می‌خواهد فریز شوند و تا همیشه هی تکرار شوند... رجب...شعبان...رمضان... :)


۷- از خداحافظی متنفرم. متنفر...

رفتن صبا و محسن را کجای دلم بگذارم؟! یعنی دیگر محسن نیست که با هم هم‌گروهی شویم و دعوا کنیم و بخندیم و هی بهش بگم جلوی من هر حرفی نزن و هی بهم بخندد و دوست باشیم و ... . یعنی دیگر صبا نیست که با هم مرغ‌های سلف را ببریم به بچه  گربه‌های دانشگاه بدهیم و ذوق کنیم موقع نوازش گربه‌ها؟ که وقتی حالم خوب نیست بروم پیش و بهش بگویم چی شده و صبا با یک جمله همه چیز را برایم تمام کند و دوباره دنیا قشنگ شود؟ یعنی...

متنفرم از این خداحافظی‌ها...




۰۴
مهر


دلم تنگ شده بود برای این تفریح روزهای جمعه!! پختن ناهار به صورت دسته‌جمعی :دی

خدایا ماکارونی را از ما نگیر!!! اگر نه جمعه‌ها گرسنه می‌مانیم! یعنی امروز ۴-۵ نفری که تو آشپزخانه در حال ناهار پختن بودند، همه‌شان غذایشان ماکارونی بود!!

پ.ن: به نظر من که خیلی خوشمزه شده بود :دی




پ.ن: اصلا حرفی از هم‌اتاقی‌های امسالم نزدم!

من و مه‌زاد(میکروبیولوژی) و صدیقه(سلولی مولکولی) و آتوسا(تربیت‌بدنی).

فعلا همه چیز خوب و آرام است :)

۲۹
فروردين
۱. خیلی وقت‌ها دلم می‌خواهد بنویسم. مهم نیست چی می‌نویسم. فقط نفس نوشتن مهم است. شاید این تنها عادتیست که از نوجوانی همراهم مانده. وقتی بی‌قرار می‌شدم می‌نوشتم. آرامم می‌کرد. بیشتر از دوش آب گرم حتی!
الان از همان وقت‌هاست. یک روزهایی هستند که با این‌که یک دنیا کار ریخته روی سرم، دلم می‌خواهد هندزفری را بگذارم توی گوشم و صدای آهنگ را تا آخر زیاد کنم، چشمم را ببندم و به هیچ‌چیز فکر نکنم. گاهی دلم خیلی این تنهایی کردن را می‌خواهد. آدم‌های اطرافم خسته‌م می‌کنند. 
اکثر آدم‌ها از سن نوجوانی به بعد تفریح و بودن با دوست را به خانواده ترجیح می‌دهند ولی من... متاسفانه من هرگز اینطور نبوده‌ام. همیشه بودن با خانواده برایم بزرگترین اولویت حساب می‌شده. و این است که باعث شده حالا خیلی خیلی ناجور تنها شوم و حوصله‌م سر برود. حالا که دیگر خواهر و برادرم مال من نیستند. 
می‌دانم که فردا صبح توی دانشگاه دائم به خودم فحش می‌دهم که چرا وقت‌های آخر هفته را به بطالت گذرانده‌ام و یه کوه کارهای دانشگاه را انجام نداده‌ام! ولی الان اصلا دست و دلم به هیچ کار نمی‌رود. الکی بهانه‌گیر شده‌ام! کاش می‌شد عصرهای جمعه را از توی تقویم درآورد! کاش جمعه‌ها فقط تا ظهر بودند و بعد یکهو می‌شد صبح شنبه! عجب افکار احمقانه‌ای :))

چقدر من غر می‌زنم این روزها!!!!‌ هوا که روبه گرم شدن می‌گذارد من بی‌تاب می‌شوم و هی به زمین و زمان غر می‌زنم! :)) کلا من را یا نمی‌شود تحمل کرد یا به زور در در نیمه‌ی دوم سال که هوا به قدر کافی سرد هست می‌شود تحمل کرد! 

۲. و اما یک مشکل اصلی من! مرا کمک کنید لطفا!
خیلی ساده بگویم: ذهن من بیمار است! ذهنی که تا کمی سرش خلوت بشود، بشیند و تک به تک خاطرات گذشته‌های دور و نزدیکش را مرور کند و به یادشان اشک بریزد و تک به تک آدم‌هایی را که مدت‌هاست از زندگیش رفته‌اند بیرون نبش قبر کند و بشیند خاطراتی را که باهاشان داشته مرور کند و به یادشان گریه کند و دلتنگ شود قطعا چیزی به جز بیمار نیست. 
به آدم‌های مثل من می‌گویند خاطره‌باز. خاطره‌بازی هم اما حدی دارد!! جالب اینکه به یاد خاطراتی اشک می‌ریزم که در زمان خودشان ازشان ناراضی بوده‌ام و دوستشان نداشته‌ام! مطمئنم یک روز نه خیلی دوری هم به یاد امروز اشک می‌ریزم!! این ذهن بیمار من جلوی زندگی مرا گرفته! جلوی پیشرفت و جلو رفتنم را گرفته. هرچه هم باهاش مبارزه می‌کنم فایده‌ای ندارد. یک بار یکجا وقتی حواسم نیست دوباره می‌روم توی فکر و شروع می‌کنم به نبش قبر خاطرات گذشته. هربار هم عقب‌تر می‌روم. اوایل از همین یکی- د وسال قبل شروع می‌شد. بعد رسید به پیش‌دانشگاهی. بعد دبیرستان و خاطرات مسابقات روباتیک و همه‌ی چیزهای خوب مربوط به آن‌ها. بعدتر رسید به راهنمایی. فعلا در مرحله‌ی اول راهنمایی توقف کرده. چون خاطرات خوب زیادی از اول راهنمایی ندارم. احتمالا یک کمی دیگر می‌رسد به دبستان. بعد هم هی قبل‌تر و قبل‌تر...
این‌که من حال را از دست می‌دهم و همیشه در گذشته زندگی می‌کنم یک واقعیت دردناک و تلخ است. مطمئنم راه حل دارد. مطمئنم درمان دارد. ولی من راهش را نمی‌دانم. این وضعیت ذهنم کاملا مرا از کار و زندگی انداخته. اگر راه حلی برای من دارید لطفا دریغ نفرمایید...


۳.
عادت درس‌خواندن را خیلی وقت است که از دست داده‌ام! از وقتی درس‌های دانشگاه عملی شده‌اند... دو هفته‌ی کامل استرس امتحان شبکه را داشتم. این هفته دوتا میان ترم دادم. نرم و شبکه. بعد از امتحان شبکه چنان خسته و کوفته بودم و بی‌انرژی که انگار که ۱۰ تا امتحان نفس‌گیر پشت سرهم داده‌ام! 
خلاصه که دیشب ذهنم یاری نمی‌کرد برای انجام کارهایم. نتیجتا نشستم و فیلم «Gravity» را دیدم. اگر ندیده‌اید واقعا توصیه‌ش می‌کنم! عجب فیلمی بود!! کل فیلم نفس‌گیر بود. ترس و استیصال را به بهترین شکل به نمایش گذاشته بود. جایی که دست هیچ‌کس به آدم نمی‌رسد. جایی که هیچ‌کس نمی‌تواند کمکی به آدم بکند. توی فضا! جایی که هیچ‌کس نیست و اگر آدم نپذیرد که «خدا»یی هست، به یقین از تنهایی و ناامیدی می‌میرد.
این حس را، این حس وحشت و استیصال را یک بار تجربه کرده‌ام. توی تصادف ۱۱ سالگی‌ام...همه‌چیز در حد چند ثانیه بود. در همان چند لحظه حس کردم که چقدر بی‌خدا تنهام! که چقدر از دست هیچ‌کس جز خدا کاری برنمی‌آید. که در همان چندلحظه حس کردم فقط خدا می‌تواند چنگ بندازد و مادرو پدرم را در بغلش نگه دارد و آسیبی نبینند. همان چند لحظه... لحظه‌های استیصال سنگین‌اند...تلنگرند...




پ.ن: این آدم‌هایی که همیشه ماکارونی درست می‌کنند توی آشپزخانه چطور می‌توانند هرشب و روز ماکارونی بخورند؟!‌ (به خودم:‌تو مگه فضولی آخه!؟‌به تو چه بقیه چی می‌خورن؟!‌:دی )

پ.ن۲: دل می‌رود ز دستم...

پ.ن۳: حال لپ‌تاپم این روزها زیاد خوب نیست...صداهای وحشتناک می‌دهد! گیر می‌کند. خود‌به خود خاموش می‌شود... چند روز پیش حالش خیلی بد بود و تقریبا از دست رفته بود. نشستم و باهاش خیلی منطقی صحبت کردم! بهش گفتم که اگر من همین امروز بروم سر کار، حداقل ۷-۸ ماه طول می‌کشد تا بتوانم پول خرید یک لپ‌تاپ جدید را به دست بیاورم و اینکه اگر خراب شود مجبورم ترک تحصیل کنم! خلاصه بعد از این همه ذکر مصیبت و گفتن از خستگی پدرم و از خرج زیاد و گران شدن ۱۰درصدی قیمت لپ‌تاپ بعد از عید، خیلی شیک روشن شد  و گذاشت من به زندگیم ادامه بدهم! :لپ‌تاپ باشعور!

پ.ن۳:‌ نمازهای صبحی که یکی پس از دیگری قضا می‌شوند... :(( سال جدید را از همان اولین روزهایش بد شروع کردم!! شب که می‌خوابم به سبک "ارمیا"ی امیرخانی لحاف و بالش و زمین و زمان را قسم می‌دادم که صبح از خواب برای نماز بیدارم کنند!! جواب می‌داد تا همین چند وقت پیش. تا همین ۲-۳ سال پیش. بعدتر دیگر جواب نداد! قبل عید نیلوفر صبح به صبح زنگ می‌زد و بیدارم می‌کرد. توی عید یک روش دیگر خیلییییی جواب داد. الان دیگر همان هم جوابگو نیست :( عین خرس می‌خوابم صدای زنگ موبایل هم بیدارم نمی‌کند :( بهار است و خوابش! روش‌های خو درا با من در میان بگذارید!! انفاقا تازه این پستم را دوباره دیدم... :( (قسمت سوم)


پ.ن۴: دلم یه کم خدا می‌خواد...
۲۶
دی

خب ;;)

امتحانام تموم شد! بگذریم که چطور بود :-"

حالا پروژه ها شروع شد!

اینم مهم نیست :دی 

مهم اینه که واسه اولی نبار ت وزندگیم چیزی به جز نیمرو و سوسیس سرخ کرده درست کردم :)) 

ساعت 6 مامانم زنگ زده بود وسط حرفهام ازش طرز پختن استنبولی رو پرسیدم ;;) ساعت 7:30 زنگ زده میگه خوشمزه شد؟ :)) میگم چی؟! میگه استنبولی دیگه :)) بعد دیدم مامانم خیلی منتظره رفتم پختم :)) 1.5 طول کشید:-"

این برنجه اولش خوب بودا :-" منتها من هی توش آب ریختم :)) اینه که دونه هاش یه مقداری به هم چسبیدن! :دی 

ولی خوشمزه ست :-" :-" 

مهم اینه که شروع خوبیه :دی

۱۶
آبان
هوم!
خوشبختی میتونه با طعم کوکو سیب زمینی مه‌زاد به آدم لبخند بزنه! یا میتونه با طعم آب‌نبات چوبی های شیری باشه به یاد بچگیهام و خونه مامان بزرگ و مغازه آقای عطایی و اون آب‌نبات چوبیهای شیری کاکائویی خوشمزه‌ش که هرموفع میرفتیم اونجا مامان واسم یکی می‌خرید...
۱۰
آبان

+ گاهی فکر می‌کنم چقدر آدم باید خوشبخت باشد که با مه‌زاد هم اتاقی باشد. که با مه‌زاد زندگی کند. که همچین دوستی داشته باشد.

در تمام این مدت و زیر پوست تمام غم‌ها و غصه‌ها و سختی‌هایش، شاید تنها اتفاق قابل اعتنا، مستحکم‌تر شدن این دوستی بود... دوستی من و مه‌زاد که اندازه خواهرم دوستش دارم... :)


+ می‌خواهم یک اعتراف صادقانه بکنم! از وقتی یه یاد دارم، داشتم از آشپزی بدی می‌گفته‌ام! اینکه وقت تلف کردن است و کار مزخرفیست و من از آن متنفرم! شاید ریشه‌ی این نفرت و تمام این حرفها برمی‌گردد به دوران نوجوانی یکدندگی‌های عجیبش و فمینیست شدن یکباره من و ... برمی‌گردد به اینکه برای من آشپزی شده بود نمود به اسارت کشیده شدن...

حالا اما که چند ماهی از پایان بیست سالگی‌ام می‌‌گذرد، دیگر نه از آشپزی بدم می‌آید و نه به نظرم وقت تلف کردن است. گاهی حتی عجیب دلم می‌خواهد که یک سری مواد اولیه را بردارم و بروم در آشپزخانه مشغول آشپزی شوم و تمام حرص و جوش‌ها و اعصاب خردی‌هام را یکباره فراموش کنم... ولی آنقدر همیشه گفته‌ام بدم می‌آید که حالا هم انگار دیگر راه برگشتی ندارم...انگار محکومم به اینکه بدم بیاید! انگار اینکه بروم و شروع کنم به یاد گرفتن وغذا پختن برایم افت دارد، که از حرفم کوتاه آمده‌ام، که...

اعتراف سختی بود ولی حالا یک سال است که دلم عجیب می‌خواهد که آشپزی را یاد بگیرم، خیاطی را حتی!!!  یاد مادر فاطمه به‌خیر!! چقدر سعی کردند به طور منطقی اشتباه بودن تئوری‌های ذهنیم را بهم ثابت کنند و من چقدر همیشه یک‌دنده بوده‌ام!! 


۳۰
فروردين

حالت خوب نباشه، امتحان ریاضی مهندسی داشته باشی، هیچی بلد نباشی، کل روز 5شنبه تو هیچی نخونده باشی، پروژه OS مونده باشه و همه زندکی تحصیلیت در حال حاضر بهش وابسته باشه، ممکن باشه 3 واحد مهمو محبور شی حذف کنی، یه ایمیل دریافت کرد هباشی که دوباره همه چیو واست به هم ریخته باشه،...

اما یه عالمه دوست خوب داشته باشی که درست وقتی باید باشن، هستن! دور هم با تمام مشکلاتشون وایمیسن و آشپزی میکنن و بعد بساط جمع میکنین و میبرین تو محوطه خوابگاه می ندازین و شام میخورین و میگین و میخندین و تو سعی میکنی به هیچ کدوم ناراحتیها و نگرانیهات فکر نکنی...بعد که یهویی همه غمها میریزه تو دلت یه مریمی هست که بغلت میکنه و وقتی بغلت میکنه و میگه "درست میشه همه چی" تو ایمان میاری که درست میشه...

تو این شرایطیه که میتونی چشماتو ببندی، یه نفس عمیق بکشی ، لبخند بزنی و به دنیا بگی که : "من خوشبخت ترین آدم روی زمینم..."