خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۱
تیر

دکتر مادس گیلبرت پزشک 67 ساله نروژی که این را هم در هنگام حمله رژیم اسرائیل به باریکه غزه، در بیمارستان الشفاء غزه در حال کمک به فلسطینی‌ها است، در نامه‌ای به توصیف وضعیت مردم غزه در شرایط حمله ارتش اسرائیل پرداخته و از هر کسی که کاری از دستش بر می‌آید، خواسته است به پایان یافتن این رنج مردم غزه کمک کنند.


«عزیزترین دوستان؛

دیشب، آخرش بود. «تهاجم زمینی» به غزه به انبوهی از فلسطینی‌ها با همه نوع مجروحیتی از نقص عضو، بدن‌های پاره پاره، خونریزی، رعشه و در آستانه مرگ منجر شد که از هر سنی بودند و همه آن‌ها هم غیرنظامی و بی‌گناه بودند.

قهرمانان در آمبولانس‌ها و تمام بیمارستان‌های غزه 12 ساعت کار می‌کنند و 24 ساعت استراحت. صورت‌هایشان از خستگی و بار کاری ناجوانمردانه تیره شده است (آن هم بدون آنکه در چهار ماه گذشته از الشفاء حقوقی دریافت کرده باشند). آن‌ها از بیمارها مراقبت می‌کنند، وضعیت آن‌ها را بررسی می‌کنند و سعی می‌کنند هرج و مرج غیرقابل درک پیکرها، اندازه‌ها، دست و پاها، راه رفتن یا نرفتن، نفس کشیدن یا نکشیدن، خونریزی کردن یا نکردن آدم‌ها را بفهمند. آدم‌ها!

اکنون یک بار دیگر با این آدم‌ها مانند حیوان رفتار شده است به وسیله «اخلاق‌مدارترین ارتش جهان» [دقیقا!]

بی‌نهایت برای زخمی‌ها و اراده‌ آن‌ها در عین درد کشیدن، رنج و شوک، احترام قائلم. احترام من برای پرسنل بیمارستان و نیروهای داوطلب نهایتی ندارد. بودنم در کنار «مقاومت» فلسطینی‌ها به من قدرت می‌دهد، هرچند که در چشم به هم زدنی می‌خواهم فریاد بکشم، کسی را محکم به آغوش بکشم، بگریم و پوست و موی گرم کودکی آغشته به خون استشمام کنم و هر دویمان یکدیگر را در آغوشی بی‌انتها محافظت کنیم. اما نه ما می‌توانیم این کار را کنیم، نه آن‌ها.

صورت‌های خاکستری، آه، نه! باز هم محموله‌ای از بدن‌های پاره پاره و در حال خونریزی، نه، همین حالا هم برکه‌هایی از خون، کوهی از گوشت، بانداژهای آغشته به خون کف اورژانس را پوشانده است. آه، نظافتچی‌ها، همه جا هستند، سریع زمین را از خون پاک می‌کنند و باندها، موها، لباس و هر چیزی که از کشته‌ها مانده را بیرون می‌ریزند... تا دوباره آماده شوند، تا همه چیز دوباره تکرار شود. در 24 ساعت گذشته، بیشتر از 100 مورد به بیمارستان «شفا» آمده‌اند. تعداد کافی برای یک بیمارستان بزرگ و با نیروهایی اموزش دیده، اما اینجا، تقریبا هیچ چیز نداریم: نه برق، نه آب، نه مواد یکبار مصرف، نه دارو، نه تخت، نه ابزار، نه نشانگرهای درمانی. هر چیز هم که هست، زهوار در رفته است و گویی از موزه بیمارستان‌ها برداشته شده. اما این قهرمان‌ها، شکایتی نمی‌کنند. آن‌ها مثل جنگجویان با همین کنار آمده و مصمم به کارشان ادامه می‌دهند.

این جملات را در حالی برای شما می‌نویسم که تنها روی تختی دراز کشیده و اشک‌هایم جاری است؛ اشک‌های گرم، اما بی‌فایده‌ از درد و رنج و خشم و ترس.

و همین حالا، ماشین جنگی اسرائیل دوباره سمفونی نفرت‌انگیز ارکسترش را شروع شد. همین الان: شلیک مداوم توپ قایق‌های نیروی دریایی در نزدیکی‌های ساحل فرود آمد، غرش اف-16ها، پهپادهای تهوع‌آور و آپاچی‌های گوش‌خراش. اکثر آن‌ها ساخت آمریکا و خریداری شده با پول آمریکا هستند.

آقای اوباما؛ تو قلب داری؟

دعوتت می‌کنم، یک شب، - فقط یک شب - با ما در الشفا باشی. شاید با لباس مبدل یک نظافت‌چی.

مطمئنم، 100 درصد، که این تاریخ را تغییر می‌دهد.

هیچ کس با داشتن قلب و توان نمی‌تواند یک شب از کنار این بیمارستان رد شود و مصمم نشود که به سلاخی مردم فلسطین پایان دهد.

اما سنگ‌دل‌ها و بی‌رحم‌ها محاسبات خود را کرده و برنامه «ضاحیه» [حومه جنوبی بیروت] دیگری را ریخته‌اند.

نهرهای خون امشب هم جاری خواهند بود. می‌توانم حس کنم که آن‌ها ابزارهای خود را برای کشتن آماده کرده‌اند.

لطفا، هر کاری از دستتان بر می‌آید انجام دهید. این وضعیت نمی‌تواند این طور ادامه پیدا کند».

مادس گیلبرت

استاد و رئیس کلینیک دانشگاه شمال نروژ»


منبع:‌ تابناک

  • مهسا -
۳۱
تیر
تلویزیون روشنه.
یورونیوز.
پخش مستقیم از غزه! هر چند لحظه یه بمبی فرود می‌آد!
من این ور دارم زبان می‌خونم بی‌هدف(مثلا به اسم کنکور! ولی واقعا فقط واسه اینکه یه کاری کرده باشم!). مامان کارهای خیاطی افراد خونواده رو انجام می‌دن! بابا سر مطالعه‌شونن. داداش کوچیکم با کامپیوتر بازی می‌‌کنه. خواهرم طبق معمول تلفنی با همسرش حرف می‌زنه!
تلویزیون هنوز داره پخش مستقیم از غزه بمبارون نشون می‌ده! تو همون مدت زمانی که من ۲۰ کلمه‌ی زبان حفظ می‌کنم، چند نفر دیگه زنده نیستن؟ چند نفر دیگه نفس نمی‌کشن؟ چند تا بچه یتیم شدن؟ چند تا مادر داغدار شدن؟ چند تا زن بیوه شدن؟ چند تا مرد عشقشون رو از دست دادن؟
کتاب زبانو می‌گیرم جلوی چشمم که تلویزیونو نبینم. که فکر نکنم. که ذهنمو درگیر نکنم! اشکام ولی امان نمی‌دن. چشمام از خودم دل‌رحم‌ترن...


می‌دونین؟ باورم نمی‌شه یه گوشه از جهان اسرائیل و حماس دست به دست هم دادن تا مردم مظلوم فلسطینو از روی زمین محو کنن!
باورم نمی‌شه یه جا همین بغل گوشمون یه سری مردم دارن تو عراق کشته می‌شن!  به چه جرمی؟ کی می‌دونه؟
یه جا اونورتر تو سوریه دارن مردم شیمیایی می‌شن و جیک کسی درنمیاد.
یه هواپیمای مالزی، مردمو از هلند می برده سنگاپور. نزدیک اوکراین بیشتر از ۲۰۰ نفر، در حالی که بودن، یهو دیگه نیستن! روسیه می‌گه می‌خواستن اوکراینی‌ها شلوغ نکنن!‌ ۲۰۰ نفر چه گناهی کرده بودن؟ کی‌ اهمیت می‌ده؟
حکما اشک بچه‌های برزیلی وقتی تیم ملیشون تو جام‌جهانی شکست خورد باارزش‌تر بود از خون بچه‌های فلسطینی که یکی پس از دیگری تو یه جنگ نابرابر و تو وطن خودشون کشته شدن...

باورم نمی‌شه دارن آدم‌ها یکی پس از دیگری می‌میرن و ما باید بشینیم و نگاه کنیم و هیــــــــــــچ کاری از دستمون برنیاد!
این روزها از رفتن تو فیسبوک هم می‌ترسم! انگار رقابته بین آدم‌ها بین اینکه کی عکس‌های هولناک‌تر و ناراحت‌کننده‌تر از مردم مظلوم و کشته شده پخش می‌کنه!! می‌دونین؟ احساس می‌کنم اینقدر مجازی شدیم که دیگه ناراحتی‌ها و دلسوزی‌ها و دلرحمی‌هامونم مجازی شدن! صفحه‌ی فیسبوک رو باز می‌کنیم. یه مشت عکس یکی نارحت‌کننده‌تر از دیگری رو لایک(!!) می‌کنیم(بدون اینکه فکر کنیم لایک کردن چه مفهومی داره!). فوقش shareشون می‌کنیم! فوقش دو تا جمله‌ی ناراحت‌کننده می‌نویسیم. دیگه خیلی که مهربون باشیم دو تا قطره هم اشک می ریزیم. صفحه‌ی فیسبوک رو می‌بندیم. می‌ریم پی کار و زندگیمون!‌شب هم راحت راحت سرمون رو می‌ذاریم زمین و می‌خوابیم. هیچ هم فکر اون عکس‌هایی که shareو like کرده بودیم خوابمون رو آشفته نمی‌کنند. آخه اونا مال دنیای مجازی بودند!
وای که چقدر نمی‌دونم این وسط چی کار باید کرد؟ نمی‌دونم! نمی‌فهمم! و ناامیدم! ناامیدم از دنیای این روزها. دنیایی که حال خوبی نداره این روزها. دنیای این روزها از یادم برده چیزهایی رو که تو تهران و محله‌ی دروازه غار دیدم! از یادم برده مردم بینوای کشور خودم رو که کسی نمی‌بینه مرگ تدریجیشون رو! بچه‌هایی که معتاد به دنیا میان و در کمتر از یک سالگی اوردوز رو تجربه می‌کنن!‌ بچه‌هایی که پدرهای معتادشون سیگارشون رو روی بدن این بچه‌ها خاموش کردن. یادم می‌ره زن‌هایی رو که واسه زنده نگه داشتن بچه‌هاشون تن‌فروشی می‌کنن. یادم می‌ره اینارو. آخه من جام راحته. لابد من بهتر از اون بچه‌ها بودم که تو یه خانواده‌ی تحصیل‌کرده به دنیا اومدم و بچه‌ی یه پدر و مادر معتاد نبودم. لابد...
سخته این روزها! اینکه ندونی چه کاری درسته و چه کاری باید بکنی؟ اینکه ندونی چه به سر دنیا اومده! اینکه بمونی سر این که دغدغه‌هات چین وقتی یه سری آدم فقط می‌خوان زنده بمونن!‌ همین!!

حالم امشب اصلا خوب نیست. به خدا شعار نمی‌خوام بدم. فقط داره حالم از خودم و دنیا و این شرایط به هم می‌خوره!




(تصویر از سایت فرهنگ نیوز)


(یه روزی هم می‌تونه ایران جای غزه باشه. می‌تونیم ما جای اون مردم باشیم. یادمون باشه! اون روز هم هیچ فرقی با امروز نداره. دنیا هیچ کاری برامون نمی‌کنه یا نمی‌تونه بکنه. می‌تونه وایسه و نظاره کنه فقط...یادمون باشه)

((چند سال قبل حکومت ایران کاری کرد که بگیم نه غزه، نه لبنان... حکومت ایران ما رو متنفر کرد از هم‌نوعانمون... شدیم طلبکارشون. اما کاش این روزها رو قاطی اون روزها نکنیم...کاش حماس رو با مردم بی‌گناه و مظلوم فلسطین یکی ندونیم...کاش...))
۲۹
تیر


#خیلی جالبه. خیلی. یه وقتی بود. خب؟ ۳سال پیش. ما خودمونو کشتیم شریف قبول شیم. یه عده قبول شدن چیزی که می‌خواستن. یه عده هم رفتن رشته‌ای که نمی‌خواستن که شریف باشن. یه عده هم مثل من و مرجان و شادنوش اومدیم تهران که رشته‌ای که دوست داریم بخونیم. خلاصه! اونموقع‌ها همه‌ی فکر و ذکرمون اپلای بود!‌همه‌ش ها!‌حتی یه بخش کوچکش هم غیر از این نبود.
خلاصه بگم!‌ بهار و مهرو رفتن هوافضا، آناهیتا صنایع و پردیس علوم کامپیوتر شریف. منم کامپیوتر تهران و مرجان و شادنوش هم مکانیک تهران. خب؟
بعد هی حسرت می‌خوردیم که وضع شریفیهامون برای اپلای بهتر از ماست... غصه می‌خوردیم حتی...
همه‌ی اینارو در نظر بگیرین. خب؟
یه عده‌مون هم رتبه‌هاشون خوب نشد به اندازه‌ی توانشون و زحمتشون نتیجه نگرفتن و رفتن دانشگاه صنعتی اصفهان و اصفهان و ...
اینارو هم در نظر بگیرین.
حالا ۳سال گذشته.
خب؟
الان با پریس حرف زدم و چند ماه پیش با بهار...
بهار نمی‌خواد بره.
پردیس نمی‌خواد بره.
آنا نمی‌خواد بره.
من نمی‌خوام برم.
شادنوش و مرجان هم.
فقط مهرو می‌خواد بره.
حالا بچه‌های اصفهان مونده‌مون که به نظر خودشون شکست خورده بودن و فلان، همه شون در حال اپلای هستن...
و من خیلی فکر می‌کنم به همه‌ی اینها!‌
به اینکه آیا کار ما درسته یا اونا؟
به اینکه این رتبه‌ی بهتر آوردن ما به نفعمون بوده یا نه؟
به اینکه چند سال دیگه کسی نمی‌گه اونا کارشناسی کجا بودن ومی‌گن ارشد و دکترا کجا بودن و ما کجا...
به اینکه چند سال دیگه ما خوشحال‌تریم یا اونا؟‌ اونا موفق‌ترن یا ما؟
به اینکه این تجربه‌ی زندگی در راه دور، زندگی در غربت نسبی و فرار کردن ازش، و قدر خانواده رو دونستن، و قدر آشنایی‌ها رو دونستن، به نفعمون بوده یا نه؟
کاش بفهمین منو :(
این روزها روزهای سختین برای همه‌مون!
من و آنا و پردیس و بهار و مهرو با هم رفتیم تهران. با هم موندیم. حسش خوبه. خیلی! چقدر بزرگ شدیم...چقدر...
وای.......................................................

# متاسفم.
متاسفم که هیچکدوم اشتیاقی نداشتیم به تشکیل شدن افطاری امسال مدرسه.
متاسفم که هیچ‌کدوممون بعد از ۳سال دلیلی نمی‌دیدیم برای دوباره دیدن هم.
متاسفم :(
افطاری مدرسه تبدیل شد به افطاری جمع ۱۰ نفره‌ی خودمون...
انگار می‌خوایم تو خودمون بمونیم و تو خودمون بمیریم و ...
انگار...
می‌خوایم وایسیم جلوی هم. همو بغل کنیم و از بودن هم مطمئن بشیم و آروم بگیریم...
بچه‌های دانشگاهو خیلی بیشتر از بچه‌های مدرسه دوست دارم به استثنای حدود ۲۰ نفر...۲۰نفری که دوستای واقعیم بودن و موندن حتی بدون اینکه ببینمشون.
این بیست نفر همه چیز منن.
همه ی گذشته‌ی منن....
اینا کسانی هستند که همیشه حرف داریم برای گفتن. که پشت تلفن بعد از سلام و احوال‌پرسی یه ثانیه هم سکوت برقرار نمی‌شه بینمون.
آخ آخ...
:(


#دلم تنگه. تنگ روزهای دبیرستان با مانتوهای گل و گشادمون و لبخندهای واقعیمون و تیپ‌های ساده‌مون و قلب‌های صافمون و پیش هم موندنامون...
دلم تنگ اون روزهاییه که مثلثات سخت بود. کابوس حد و مشتق می دیدیم. دلم تنگ اون روزیه که آقای اعلمی هر ۵دقیقه یک بار برمی‌گشت به من می‌گفت:‌«اُی دختره! انتگرال سینوس چی می‌شه؟!» و من هربار بلااستثنا می‌گفتم کسینوس :))‌ و هربار می گفت:«تو چرا این‌قدر خنگی دختر:)) منفی کسینوس» و همه با هم می‌خندیدیم.
دلم تنگ اون روزهاییه که آقای انارکی می‌اومد سرکلاس گسسته و هرکی رو که دیر می رسید مجبور می‌کرد به شیوه‌ی خاص خودش تخته رو پاک کنه و این می‌شد دلیل خنده‌هامون...
دلم تنگ اون روزهاییه که خنده‌هامون بی‌بهانه بود...
دلم تنگ اون زنگ تفریح‌هاییه که اشک معاونمون رو در می‌آوردیم از بس می‌زدیم و می‌رقصیدیم!
دلم تنگ...
:((
کاش اشک‌های منو می‌فهمیدید...
کاش می‌فهمیدید که دلتنگ گذشته‌ام اما حسرتش رو نمی‌خورم...
کاش.



پ.ن: ببخشید که یه سری چیزها دائم میاد تو ذهنم و دائم ازشون می‌نویسم...دست خودم نیست...ترس از آینده‌ست...

۱۹
تیر

خب! کلی انتظار کشیدم تا امروز بیاد و بگذره و من یک سال بزرگتر بشم! انگار که مثلا یک روزه ۱ سال بزرگ شدم :))

۲۱ سالگیم تموم شد! و برخلاف تصورم هیچ احساس خاصی ندارم الان :دی
از بعد از هجده‌سالگیم از رسیدن روز تولدم خوشحال نمی‌شم. دوست داشتم ۱۸ ساله می‌موندم. تا همیشه!
وقتی بچه‌تر بودم، مثلا ۱۳-۱۴ ساله به هرمناسبتی(روز تولد، سر تحویل سال، شب یلدا!) آرزو می‌کردم دانشمند بشم! یا اینکه برم برسم به یه جایگاهی که توش همه‌ش پژوتاتاتهش و تحقیق باشه و ... . کلی بلندپرواز بودم واسه خودم :)‌ ولی خب راستش تقریبا از ۲سال پیش، در هر موقعیتی که قرار می‌گیرم، چشمامو می‌بندم و آرزو می‌کنم همیشه در کنار خانواده‌م باشم: «سالم، خوشحال و سرشار از آرامش و یاد خدا» و فقط همین... دیگه در رویاهام نه دانشمند می‌شم، نه مخترع و نه برنده‌ی جایزه‌ی نوبل :))

ناراحت هم نیستم از این قضیه. خوشحالم که قدر نعمت‌های اصلی زندگی رو فهمیدم. پیش از اون‌که خیلی دیر بشه...

من امروز، ۲۱ساله شدم:)

این عدد خیلی بزرگه! خیلی! من هنوز در حد یک بچه‌ی ۱۵-۱۶ ساله‌ام :))

در این حد که بابام وقتی شمع ۲۱ رو روی کیکم دیدند، واقعا باورشون نمی‌شد سن من رو!

امیدوارم در ۲۱ سالگیم اتفاقات خوب و هیجان‌انگیز بیفته و توش از خدا دورتر نشم. نزدیک شدن پیشکش...


+این هم تبریک تولدم از طرف Google :))


۱۵
تیر

خب!

من که همینطوریش هم غرغرو هستم!‌ کنکور هم که دیگه واقعا بهترین بهانه‌ست واسه هی غر زدن! اصلا پتانسیل خودش بالاست برای آدم رو به غر درآوردن!!‌:))

الان که دارم درس‌ها رو می‌خونم، و چیزهایی رو که قبلا متوجه نمی‌شدم به راحتی می‌فهمم(حتی مدار الکتریکی۱ !!!)واقعا برام سوال پیش آمده که من دقیقا تا ترم۴ داشتم چه غلطی می‌کردم که فکر می‌کردم دارم درس می‌خونم و این‌ها رو نمی‌فهمیدم و نمره‌هام هم بد می‌شدن؟! نه واقعا؟!

و با آمدن نمرات این ترمم و گرفتن ۲ عدد ۲۰ سه‌واحدی و خوب بودن بقیه‌ی نمراتم و تجربه‌ی معدل بالای ۱۸ توی دانشگاه، چیزی که برام حتی در حد رویا هم نبود، برام سوال دیگه‌ای پیش آمده که من چرا ۴ترم اول مثل این دو ترم درس نخوندم؟ چرا بلد نبودم چه‌جوریه درس خوندن دانشگاه؟ لعنت به خودم که اگر ۴ترم اول مثل این دو ترم بودم الان مجبور نبودم به جای انجام کارهای هیجان‌انگیز تو آزمایشگاه‌های دانشگاه، درحال درس خوندن واسه کنکور باشم :| (و بیشتر از اینکه بخونم، جو خوندن دارم!‌یعنی بیشتر از خوندن فکرش آزارم می‌ده!) و این واقعا بی‌انصافیه... این تابستون که من دستم بند بود هزار تا پیشنهاد هیجان‌انگیز بهم شد واسه انجام کار تو تابستون و تو طول ترم بعد و من مجبور شدم یکی پس از دیگری همه رو skip کنم به جز یکی...

بعله!

این بود از غرغرهای من :دی

حالا برم DS و نظریه بخونم...

۱۱
تیر

بابام تعریف می‌کنن که وقتی دانشجو شدن (سال ۵۱- دانشگاه مازندران(بابلسر))، یه خونه‌ای بوده که با چند نفر دیگه توش زندگی می‌کردن. که اون چند نفر دیگه اهل شراب و این چیزها هم بودند. بابای منم بچه‌ی یه مجتهد. از یه خانواده‌ی سنتی. تازه ۱۷ سالشون هم بوده...(۱ سال زود رفتن دانشگاه). خیلی سختی کشیدن. بعد می‌گن آب نداشتن و اینا!‌خیلی سخت بوده!‌ آب رو از یه چاهی می‌کشیدن با صافی کرم‌هاشو جدا می‌کردن و بعد می‌جوشوندن آب رو و استفاده می‌کردن...یا مثلا پولشون فقط به خریدن تخم‌مرغ می‌رسیده دیگه نمی‌تونستن گوجه بخرن. واسه همین املت یه غذای اعیونی واسشون حساب می‌شده و غذای معمولشون نیمرو بوده یا نون و خرما. بعد حالا اینا هیچی.
می‌گن که نامه می‌نوشتن واسه مامانشون تو اصفهان و می‌گفتن من خوبم و همه چیز اینجا خوبه و این‌ها. چند بار مامان بزرگم خواستن برن پیششون، بابام هی تو نامه می‌نوشتن که نه الان هوای اینجا براتون مناسب نیست. نه الان زیادی شرجیه! نه الان سرده! نه الان جاده خطرناکه!‌خلاصه به هر بهانه‌ای نمی‌ذاشتن که مامانشون برن و ببینن شرایط زندگی پدرم رو... (مقایسه می‌کنم با خودم که تا تو خوابگاه آب قطع می‌شه، برق می‌ره، خسته می‌شم، درسام سخت می‌شن، یا هر اتفاقی می‌افته زنگ می‌زنم خونه شروع می‌کنم به غر زدن! (البته الان نه! ولی سال اول اینجوری بودم!! ) )
بعد برای مامانشون نامه می‌نوشتن و طرز تهیه‌ی غذاهای ساده رو می‌پرسیدن و مامان‌بزرگم براشون روش پخت غذاها رو می‌نوشتن و پست می‌کردن. بعد حالا شما تصور کنید که ۴۲ سال پیش چقدر طول می‌کشیده نامه از بابلسر برسه به اصفهان و جوابش برگرده...
بعد کلا به نظرم خیلی جذابه که آدم واسه کسانی که نمی‌تونه ببینتشون، نامه بنویسه! خیلی جذاب‌تر از زنگ زدن و skype و این‌هاست...
الان من و هم‌اتاقیم تقریبا همچین تجربه‌ای داریم :)) تابستون‌ها که هرکدوم می‌ریم خونه، هر دو- سه هفته یکبار به هم ایمیل می‌زنیم و تو مایه‌های «ملالی نیست جز دوری شما» برای هم می‌نویسیم :)))) توضیح می‌دیم کجاها رفتیم. چی‌کارها کردیم. حتی چی‌ها خوردیم!!‌(قدر خوردنی رو بچه‌های خوابگاهی بهتر می‌دونن!!! حتی این‌دفعه هم‌اتاقیم برام دستور پخت یه کیک خیلی خوشمزه‌ای رو هم که درست می‌کنن با خواهر دوفلوش واسم فرستاده (:* به مه‌زاد) )و بعد منتظر می‌مونیم تا چند روز بعد نفر مقابل به ایمیلمون جواب بده. بعد واسه اینکه به زبون خارجی‌ها(!)، بیشتر make sense بکنه، جواب دادن ایمیل رو سه چهار روز طول می‌دیم تا طرف فکر کنه الان نامه رو کبوتر قاصد از راه‌های پرپیچ و خم و طولانی اصفهان تبریز به دست طرف رسونده :))
ولی خداییش خیلی حال می‌ده!‌ امتحان کنین شما هم از این ایمیل‌نگاری‌ها رو :دی :))
(مامانم و دخترعموشون هم که با هم فقط ۱۶ روز فاصله‌ی سنی دارند و در دوران کودکی تا جوانی هم‌بازی و همدم هم بودند و الان سی ساله هم رو ندیدن چون اوشون سوئدن و مامان من ایران هم همچین دنیایی دارن!! مامانم می‌آن دیکته می‌کنن نامه در حد همون ملالی نیست و این‌ها بنویسم برای دخترعموشون...دو سه هفته بعد هم جواب اوشون رو برای مامانم می‌خونم و بالعکس  :دی )

۰۲
تیر

«این یک پست درد دل است. و احتمالا سرشار از غر!»

یک کوه فامیل داریم که منتظرن من کنکور قبول نشم و سرکوفت‌هاشون رو روانه‌م کنن. ولی اصلا برام مهم نیست. از این مقایسه‌های احمقانه‌شون خسته شدم. من رو با یه دختر دیگه تو فامیل مقایسه می‌کنن که یک سال از من بزرگتر بود و هم‌مدرسه‌ایم بود و ما خیلی با هم دوست بودیم و هستیم. رتبه‌ی کنکور کارشناسی من از دوبرابر اون هم بدتر شد. ولی از بد حادثه هم‌رشته‌ای شدیم. اون نرم‌افزار شریف و من نرم‌افزار تهران. من فکر کردم مقایسه‌ها تموم شده. تا اینکه مادربزرگ همین دختر زنگ زده خونه‌مون و به مامانم گفته که نوه‌ش بدون کنکور پذیرفته شده برای ارشد به خاطر معدلش. به من که گفتند کلی ذوق کردم بعد تازه فهمیدم قصدشون چی بوده... چند ماه بعد هم از صد طریق به گوشمون رسوندن که از دانشگاه تورنتو بورس کامل گرفته و برای ارشد می‌ره. و این بار چشم عمه‌هام به من دوخته شد که یعنی خب! حالا وقتشه خودت رو نشون بدی! ببینیم از کجا می‌تونی بورس بگیری! و کل عید داشتند مخ من رو می‌زدند برای رفتن! و من در خفا تصمیم گرفتم کنکور بدم و به مادرم گفتم که من آمادگی روحی رفتن از ایران رو ندارم و حالا من اینجام. و کافیه رتبه‌ی کنکورم هم خوب نشه که سرکوفت‌ها از همه طرف حواله‌ی من بشه... حالم به هم‌ می‌خوره از این همه چشم و هم چشمی! مثلا الان کلی فکر می‌کنن فامیلای ما که باشخصیتن از این لحاظ که سر مال و منال با هم چشم و هم چشمی ندارن و سر «علم» دارن!!! و بخوره تو سرمون این «علم» که ملاکش رتبه‌ی کنکور و تعداد صفرهای رقم فاند گرفته شده و ... هست! و بخوره تو سرمون این که تحصیل رو تا این اندازه خز و بی‌معنی کردیم.
لیسانس می‌گیریم بدون یک لحظه فکر می‌ریم سراغ ارشد و باز هم بدون فکر می‌ریم Phd می‌گیریم و باور کنید اگر تو ایران مقاطع تحصیلی بالاتر هم جاافتاده بود می‌رفتیم و اون‌ها رو هم می‌خوندیم و یک لحظه فکر نمی‌کردیم که چرا؟! که دنبال چی‌ایم؟!‌
استاد IEمون می‌گفت وقتی وارد ارشد شده ۲تا تجریه‌ی وحشتناک ورشکست شدن داشته. دوبار شرکت راه انداختند بعد از لیسانس و هردوبار شکست خوردند. دادگاه رفتند. جریمه پرداختند. ولی تجربه اندوختند. گفت وقتی وارد ارشد شدم یه سری بچه‌ی تازه از لیسانس دراومده کنارم بودند که Nerd بودند کاملا. و هیجی نمی‌فهمیدند جز نمره و ... . گفت وقتی وارد دوره‌ی phd شده، تجربه‌ی راه‌انداختن ۲تا startup رو داشته و تجربه‌ی مدیریت یک شرکت تقریبا بزرگ رو. و باز هم وقتی وارد دوره‌ی phd شده یه سری بچه‌ی خیلی کوچکتر از خودش که تازه مقاطع لیسانس و ارشد رو بدون وقفه گذرونده بودند نشستند. الان هنوز دوره‌ی تحصیلیش تموم نشده و سال آخر Phd هست و همکلاس‌هاییش که چندین سال پیش به صورت مستقیم مقاطع تحصیلی رو خوندند و دکتراشون رو هم گرفتند، تو یکی از startup هایی که راه‌انداخته دارند زیردستش کار می‌کنند...

ما چی اما؟ لیسانس گرفتیم. حتی هنوز نگرفتیم! فکر کنکور ارشدیم. ارشد نگرفته فکر اپلای و مدرک Phd. کی قراره کار کنیم و تجربه‌ی واقعی کار کردن رو تجربه کنیم؟!‌ خدا می‌دونه! عادت کردیم بریم دنبال کار بگردیم. تو یک شرکت استخدام بشیم و زیر دست یه سری آدم کار کنیم. و هرگز به ذهنمون نرسیده که این ریسک رو بپذیریم که برای خودمون کار کنیم. رئیس خودمون باشیم. مرئوس خودمون باشیم. startup خودمون رو راه بندازیم!

یک داستان تمثیلی هست که چند وقت پیش شنیدم و یادم نیست کی و کجا اما به نظرم بیانگر خیلی چیزهاست...
طرف کنکور می‌ده و رشته‌ی «اژدهاکشی» قبول می‌شه. لیسانس می‌گیره. بعد ارشد می‌گیره وبعد هم با مدرک دکترای «اژدهاکشی» از دانشگاه فارغ‌التحصیل می‌شه. خب حالا چی‌کار می‌کنه؟! بله...درست فهمیدید... می‌ره و به عنوان عضو هیئت علمی شروع به تدریس رشته‌ی «اژدهاکشی» می‌کنه! :)
اژدهاکسی دیگه ته تمثیله برای رشته ی به‌دردنخور و بی‌کاربرد...
دانشگاه‌های ما هی توی خودشون تکرار می‌شن. طرف وارد می‌شه مدرک می‌گیره. بدون اینکه ذره‌ای از بازار کار بدونه می‌شه استاد یه سری بچه ی دیگه که اومدن که همون مسیر رو طی کنند.

استاد IEمون می‌گفت اگر الان دانشگاه‌ها رو از نظام آموزش کشور حذف کنیم، هیچ اتفاق بدی تو کشور نمی‌افته. همه‌چیز به همون منوال که الان داره پیش می‌ره، اون‌موقع هم پیش می‌ره. تنها تاثیری که می‌گذاره اینه که یه سری آدم زودتر وارد بازار کار می‌شن...همین!
و این یعنی فاجعه! اینکه دانشگاه‌های ما الان هیچ فایده و تاثیری برای چرخ‌های اقتصاد و تولید مملکت ندارند یعنی فاجعه!!
چند وقت پیش یه هفته همایش «فنعت» یا «فنی و صنعت» داشتیم برای ارتباط با صنعت. صاحبان شرکت‌ها و مشاغل برای جذب نیرو می‌آمدن. برای تشویق بچه‌ها به پذیرفتن ریس کو خارج شدن از دانشگاه و رفتن به بازار کار. یه نشریه‌ای هم بچه‌ها چاپ کرده بودند و توش یه چیز جالب نوشته بودند. اینکه تو آمریکا وقتی تابستون می‌شه کارخونه‌ها و شرکت‌های بزگر نیازهاشون رو می‌آن و به دانشجوهای دانشگاه‌های معتبر عرضه می‌کنند تا دانشجوها تو تابستون روی نیاز شرکت‌ها کار کنند و اون‌ها رو برآورده کنند. یا اینکه شرکت‌ها و کارخانه‌ها مشکلات و نیازهاشون رو به دانشگاه‌ها ابلاغ می‌کنند و این‌ها می‌شن موضوع پروژه‌ها و پایان‌نامه‌های دانشگاهی و نهایتا تمام پروژه‌ها و پایان‌نامه‌ها در جهت رفع یک نیاز واقعی هستند توی چرخ صنعت کشور خودشون.
بعد تو ایران همه‌چیز تقلیدیه. درنتیجه اون چیزی که تو دانشگاه‌ مثلا MIT شروع می‌کنند به چندین سال کار کردن روش به این خاطر که نیاز روز کارخونه‌هاشون هست می‌شه موضوع پایان‌نامه‌های پانشگاه‌های برتر ایران. بی‌آنکه کوچکترین نیازی از چرخ صنعت خودمون رو رفع بکنه!
البته اون نوشته مثال‌های خیلی خوبی هم داشت که من متاسفانه الان یادم نیست.
واقعا باید تاسف خورد...
به حال من و امثال من که ذره‌ای ریسک‌پذیری نداریم. می‌خوایم مقاطع تحصیلی رو یکی پس از دیگری طی کنیم و به قول بچه مدرسه‌ای‌ها تو دفتر خاطراتشون پله‌های ترقی رو یکی یکی طی کنیم و قطار خوبختیمون روی ریل زندگی به حرکت دربیاد!!!
ریسک‌ناپذیری تا اونجا که وقتی با هزار کشمکش و دعوا استاد iIEمون مجبورمون کرد که پروژه‌هامون هرکدوم آغاز یک startup باشند و ما یک ترم براش زحمت کشیدیم و بعد جشنواره برگزار شد از پروژه‌هامون و از شرکت‌ها بزرگ اومدند و پروژه‌هامون رو دیدند، تحسین کردند، ایمیلمون رو برای استخدام گرفتند و بعضی از پروژه‌ها که قابل خرید بود رو با پیشنهادهای خارق‌العاده روبه‌رو کردند، پروژه‌ی آماده‌مون رو انداختیم اون‌ور، و به جیغ‌های استادمون اهمیت ندادیم که می‌گفت پروژه‌هاتون رو لانچ کنید...به ثمر برسونید. می گید ازش استقبال نمی‌شه؟! می‌گید شکست می‌خوره؟! من می‌گم بذارید اول شکست بخوره بعد این رو بگید. من می‌گم بیاید برای کی بار در عمرتون هم که شده شبیه اون شخصیته تو گالیور نباشید که همه‌ش می‌گفت: «من می‌دونستم...»
یک بار هم که شده ریسک کنید و باور کنید تا شکست نخورید به هیچ‌جا نمی‌رسید و چه بهتر که اولین شکستتون رو در سن ۲-۲۱ سالگی تجربه کنید.
و ما باز هم خمیازه کشیدیم از حرف‌های استاد، پامون رو روی پامون انداختیم و به تمرین‌های به‌دردنخوری فکر کردیم که نصف نمره‌ی یک درسمون رو داشت و ما منتظر بودیم که حرف استاد تموم بشه و بریم تمرین‌هامون رو بنویسیم و نمره‌هامون رو بگیریم...
و استاد که وقتی بی‌اعتنایی ما رو دید، گفت که برای برگزاری اون همایش از پروژه‌هامون انواع تهمت‌ها و تهدیدها رو تحمل کرده به این خاطرکه اساتید عزیز برقی با سابقه‌های Nساله که از بد حادثه دانشکده شون با ما یکیه و حتی بعضا اساتید قدیمی کامپیوتر، مخالف ارتباط دانشگاه با صنعتند و معتقدند دانشگاه جای علمه نه کار. و ما که می‌ریم که شبیه استادهای احمقِ در پنجاه سال پیش مونده‌مون بشیم.
متاسفم. برای خودم. برای خودم که ۵ ماه برای اون پروژه زحمت کشیدم و الان جرئت لانچ کردنش رو ندارم. چون وقت می‌گیره .چون من وقتم رو برای درس خوندن برای کنکور ارشد لازم دارم. چون از شکست می‌ترسم. چون فکر می‌کنم کار کردن برای بعد از ۳۰ سالگی و بعد از تموم کردن تحصیلات دانشگاهیه. چون...
و این من که می‌گم یه نمونه‌ست...یه نمونه از ۹۹ درصد همکلاسیام...هم‌دانشگاهیام...هم‌وطنام...

دیروز بابام داشتند برگه‌های امتحانشون رو تصحیح می‌کردند و نظرسنجی‌های ته برگه رو برامون می‌خوندند. یکی بعد از کلی درددل، تهش نوشته بود: «در یک جمله‌ی بچه‌گانه تمام حرف‌هام را خلاصه می‌کنم:» و بعد با خط بچه‌گانه‌ای نوشته بود: « دانشگاه خر است!!!»

و این جمله‌ی صادقانه‌ی این دانشجوی پدرم، همه‌ی حرفی بود که من می‌خواستم بزنم.