خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۱
ارديبهشت

بهشت زهرا. ساعت ۸صبح.

ایستاده‌ایم سر مزار. در سکوت. کسی حرفی نمی‌زند. زل زده‌ایم به اسم روی سنگ. انگار که تازه بخواهیم رفتنش را کم‌کم باور کنیم. کسی حرفی نمی‌زند. هر از گاهی صدای شیونی یا هق‌هق گریه‌ای از مزارهای دور و بر بلند می‌شود. از ۴۰ روز پیش که اینجا به خاک سپردیم عزیزمان را، ۴-۵ ردیف قبر تازه پر شده از جسم عزیزِ کسی...اینجا همه داغ دلشان تازه است. هق‌هق‌ها همه بلند است. خرما که تعارف می‌کنم به آدم‌های اینجا،  نگاهم نمی‌کنند، جوابم را نمی‌دهند، با دست پسم می‌زنند یا به عقب هلم می‌دهند. کمی آن طرف‌تر اما، مال کسانیست که ۱سالی از فوتشان می‌گذرد. بازماندگان این‌ها متین‌اند و صبور.آرام‌اند. اشک می‌ریزند اما در سکوت. به این‌ها که خرما تعارف می‌کنم، بهم لبخند می‌زنند. برای عزیزمان طلب مغفرت می‌کنند و ازم می‌خواهند که برای عزیزشان فاتحه بخوانم.این‌ها با مرگ عزیزشان کنار آمده‌اند...

در سکوت ایستاده‌ایم کنار هم و هرکس در فکرهای خودش غرق است. که صدای دعوا بلند می‌شود. کنار قبر کناری خانواده‌ی داغداری ایستاده‌اند. قبر متعلق به پدرشان است. سنگ‌تراش‌ها هرکدام می‌خواهند نمونه‌ی کار خودشان را نشان دهند. بعد با هم گلاویز شدند سر اینکه جنس کار هرکدام چینیست یا برزیلی! فضای خیلی بدیست. یک عده آدم عزادار که دو نفر سر جنس سنگی که قرار است بگذارند روی قبر عزیزشان دعوا می‌کنند! یکی از آقاهای قبر کناری با شور و حرارت با هرکدام از سنگ‌تراش‌ها بحث می‌کند که خانم و آقایی که به گمانم خواهر و برادرش هستند، می‌کشندش کنار و می‌گویند: بس کن! آروم باش! حرص نخور! برای مرده چه فرق می‌کنه سنگ قبرش چه شکلی باشه؟ هرکار می‌کنیم واسه خودمون می‌کنیم. آروم باش. اینجارو نگاه! همه‌مون رو تهش میارن اینجا. همینقدر بی‌کس. همینقدر تنها و غریب. حالا زندگی ارزشش رو داره این همه حرص بخوری واسش؟! به گریه می‌افتند هر سه نفرشان. همدیگر را در آغوش می‌گیرند و صدای هق‌هق‌هایشان در هم گم می‌شود.

۳۱
ارديبهشت


وقتی عصر پنجشنبه‌ عطر عصر جمعه را می‌گیرد، وقتی آدم بی‌تاب می‌شود و بی‌قرار و در هجوم افکار و ترس‌هایش قرار می‌گیرد، باید کاری کند. کاری کند تا از کلافگی رها شود. من امروز بی‌خیال گرمای هوا، بی‌خیال عرقی که از صورتم می‌چکید حوالی ساعت ۴ زدم از خوابگاه بیرون. بی‌هدف راه افتادم در خیابان‌ها. رفتم جاهای همیشگی! گیشا. امیرآباد. انقلاب. شاید ۱۰بار سر تا ته انقلاب را پیاده گز کردم و آدم‌ها را رصد کردم. آدم‌ها جالب‌اند. دیدنی‌اند. لبخندهایشان وقتی نگاه آدم باهاشان گره می‌خورد روی صندلی‌های اتوبوس، یا وقتی می‌خورند به هم و وسایلشان پخش زمین می‌شود، یا وقتی عاشقی می‌کنند. دختر و پسری دیدم کم‌سال. گمان نکنم بیش از سال اول دانشگاه سن داشتند. پسر دست دختر را گرفت. دختر دستش را کشید و گفت: خوشم نمیاد. دستمو نگیر. پسر دست دختر را محکم‌تر کشید و رهاش نکرد. گفت دستت رو رها نمی‌کنم. چون عاشقتم. این را بلند گفت. گمانم نزدیکی‌های ادوارد براون بودیم. ناخودآگاه برگشتم به دختر نگاه کردم. دختر محجوب ناز و معصومی بود. خیلی بچه بود! خیلی! خنده‌م گرفت! یاد سکانس‌های سریال‌های آبکی تلویزیون افتادم یا یاد عاشقی‌کردن‌های بچه‌های دبیرستانی آن روزهای دور که با اتوبوس می‌رفتم مدرسه و برمی‌گشتم و در جریان تمام دوستی‌های دخترهای مدرسه‌های دور و بر و پسرهای مدرسه‌ها و هنرستان‌های نزدیک بودم:))

خانمی را دیدم توی اتوبوس. به دختری که توی اتوبوس تقریبا خالی نشسته بود توی قسمت مردانه با صدای بلند دستور داد بیاید عقب بنشیند. دختر ناراحت شد و گفت دوست ندارم. خانم شروع کرد بلند بلند به همه‌ی دخترها بد و بی‌راه گفتن! دو تا دختر روبه‌روییم و من زل زده بودیم به هم و وسط‌هاش خنده‌مان می‌گرفت از اینکه کسی دارد این شکلی بهمان بد و بیراه می‌گوید! این خانم را قبلا هم دیده بودم. در همین اتوبوس. ۳سال پیش! لحن تحکم‌آمیز و اهانت‌آمیزش و لهجه‌ی اصفهانیش خوب خاطرم مانده. آن موقع هم داشت به دخترها فحش می‌داد! به من نگاه می‌کرد و به بی‌حیایی دخترها فحش می‌داد و من با دهان باز نگاهش می‌کردم! حالا هم باز به دخترها گیر می‌داد! یک جایی هم آن وسط‌ها یکهو شروع کرد به مردها فحش خیلی بد دادن! بعد هم دختر و پسری را که با هم سوار شدند و کنار هم نشستند مجبور کرد از هم جدا شوند و دختر بیاید قسمت خانم‌ها بنشیند!

سوار تاکسی بودم و منتظر که پر شود و راه بیفتند. آقایی، شاید ۴۰-۴۵ ساله ایستاده بود کنار تاکسی و در حالی که با سیمی در دستش که باهاش صندوق‌های صدقات را خالی می‌کرد بازی می‌کرد، سخنرانی می‌کرد برایمان. می‌گفت من راه نجات از وضعیت سیاسی و اجتماعی الان را می‌دانم. بیاید پشتم بایستید. می‌خواهم به سلامت برسانمتان به مقصد. می‌خواهم سعادتمندتان کنم! ازفلسطین می‌گفت. از سوریه. از افغانستان و عراق. استراتژی می‌گفت. از رهبر حرف می‌زد. از مجلس. همه‌ی این‌ها به یک طرف، یک جا برگشت گفت ما نیاز به حمایت شوروی داریم! اینجا بود که بی‌اختیار زدم زیر خنده! شوروی؟!! بعد گفت نیاز به حمایت شوروی داریم و من با نفوذی که دارم می‌تونم حمایتشونو جلب کنم. پس اصلا نترسین و نگران نباشین. بیاین پشت من. من به سلامت می‌رسونمتون به مقصد.

دلم می‌خواست برای مرد گریه کنم. دائم از هشت سال جنگ با عراق حرف می‌زد. همه را با مقام‌های جنگی صدا می‌کرد. مثل فرمانده و سرلشکر و ... . به ذهنم رسید که شاید در جنگ موجی شده. خیلی خیلی ترسناک و ناراحت‌کننده بود حرف‌هاش.

یک جوری انقلاب را دوست دارم، یک جوری دلم می‌خواهد عاقبت یک روز بین راسته‌ی کتاب‌فروش‌ها گم شوم و هرگز پیدا نشوم، که برای خودم هم باورکردنی نیست. من که از تهران نفرت داشتم...راستی یادم باشد از تهران بنویسم. از تهرانِ من. تهرانی که توی ذهن و دل و فکر من رشد کرده و رفته و رفته جای خودش را باز کرده...




۲۱
ارديبهشت

وای وای چقدر قشنگه!

یه جایی اون وسط‌هاش می‌گه:


وَ اِنْ اَدْخَلْتَنىِ النّارَ اَعْلَمْتُ اَهْلَها اَنّى اُحِبُّکَ

و اگر به دوزخم ببرى به دوزخیان اعلام مى کنم که من تو را دوست دارم


اعیاد شعبانیه مبارک! امروز عید ولادت امام حسینمونه... کاش فقط شهادت‌ها رو یادمون نبود. کاش عیدارو هم بزرگ می‌داشتیم راست راستکی...نه یه جور که همه فکر کنن دینمون دین عزا و غم و ماتمه.


۱۴
ارديبهشت


هرچه بیش‌تر فاصله گرفته‌ایم از روزهای دبیرستان، تبریک گفتن روز سمپاد به نظرم بی‌معنی‌تر شده. روزهای دبیرستان از چند وقت قبل‌تر انتظار ۱۴ اردیبهشت را می‌کشیدیم که مدرسه سالن می گرفت و جشن می‌گرفت و کلی خوش می‌گذشت بهمان. حالا اما دیگر هیچ معنای خاصی برایم ندارد این روز. مدت‌هاست سمپاد را با تمام خاطراتش چال کرده‌ام گوشه‌ی قلبم. گاهی از دستش عصبانی می‌شوم. برای اینکه این همه  پرفکشنیست تربیتمان کرده و گند زده به زندگیمان. گند زده به زندگی منی که از هیچ چیز راضی نمی‌شوم و همه‌ش دنبال چیزهای بهترم. گند زده...گاهی هم البته ازش ممنون می‌شوم بابت این حجم از بلندپروازی و رویاپردازی که بهم داده...پارادوکس عجیبیست...

به هر روی روز سمپاد را به کسانی که هنوز سمپاد را دوست دارند تبریک می‌گویم.



بی‌ربط‌نوشت: خنگ خودتی:||||||||||||||||||||||||||||||||

۱۰
ارديبهشت
اگر بخواهم بنویسم از این روزهای گذشته‌ی ۹۵، خودم هم در بهت و حیرت فرو می‌روم. چطور توانست اینقدر سخت و بد شروع شود و اینقدر سخت و بد ادامه پیدا کند؟ روزهای عیدم که نفهمیدم چطور گذشت... یک نفر انگار همه‌ی شادی‌ها و دل‌خوشی‌هایم را ریخته بود توی کیسه و گذاشته بود دم در! عید تمام شد و بعد شروع شد پشت سر هم شنیدن خبرهای فوت...یکجوری که سوم یکی می‌شد تدفین دیگری و ... . آمدم با مرگ آدم‌های سن و سال‌دار فامیل و دور و اطراف کنار بیایم، یک عالمه خبر فوت جوان ریخت روی سرم. ۳تاش همین دیروز! اصلا خبر نداشتیم ازدواج کرده، حالا می‌شنوم همسرش که دختری۱۹ ساله بوده فوت کرده. آن یکی پسر هم سن من بود. با هم کنکور دادیم. امروز مراسم هفتمش است...آن دیگری...
در این میان خبر فوت دو نفر از اساتید دانشگاه هم عجیب غمگینمان کرد. یکی پدر یکی از بچه‌های ۸۸یمان بود. دیگری هم که نیاز به توضیح ندارد...استاد دانشکده‌ی مکانیک. یاد آن روزی که با محبوبه و شبنم و فاطمه و عاطفه رفتیم دیدنش قلبم را فشرده می‌کند.
چهاردهمین خبر فوت را که شنیدم حس کردم دیگرکشش ندارم کشش این همه خبرهای مرگ را. بهار امسال من بدجوری عطر و بوی مرگ گرفته...
همه‌ی این‌ها به یک طرف، اتفاق تلخی که در دانشکده‌ی روانشناسی برایم افتاد و پیگیری‌های بعدیش هم طرف دیگر...
و می‌دانی؟ در شرایطی که اتفاقی برای خودت نیفتاده، خیلی راحت است بیانیه صادر کردن و گفتن از بدی‌های سکوت و اشتباه بودن سکوت و اینکه باید حرف زد و فریاد زد و ... . اما وقتی پای خودت گیر باشد، وقتی خودت  شب‌ها کابوس ببینی، وقتی خودت زندگیت آشفته شده باشد، آن وقت است که سخت می‌شود بیانیه صادر کردن...
درهرحال...من از پا نمی‌نشینم و هم‌چنان پیگیری می‌کنم. تا برسم به جایی که بتوانم شکایت کنم...
وسط همه‌ی این اتفاقات و روزهای تلخ، امتحانات میان‌ترم آمدند و گذشتند. موضوع پیشنهادی تزم را دوست ندارم ولی الان برایم کم‌اهمیت‌ترین موضوع است اینقدر که تلخم و غمگین و خسته... اینقدر این مدت اتفاقات و مسائل دانشگاه برایم در حاشیه قرار گرفته و اینقدر به زور می‌روم دانشگاه و می‌آیم که احساس می‌کنم هزار سال پیر شدم. البته که امیدوارم به روزهای پیش رو. البته که دارم تلاش می‌کنم بلند شوم بایستم سر پایم و زندگی را ادامه دهم، اما فعلا اوضاع خوب نیست.
حال همه‌ی ما خوب است، اما تو باور مکن...

۰۲
ارديبهشت


  • مهسا -
۰۲
ارديبهشت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -