سمزدایی
با سعیده حرف زدم. ناگهانی تصمیم گرفتم یه سری تغییر ایجاد کنم تو جریان زندگیم.
سه سال و نیم پیش خیلی اتفاقی سر از اردوی جهادی در آوردم. حدود ۱۴ روز وسط خرابههای زلزلهی ورزقان بودیم. طبیعت بود. زندگی بود. آدمهای واقعی بودن. خدا بود...بیش از هرچیز دیگهای خدا بود...دور بودیم از فضای اینترنت و زندگی مجازی. وقتی برگشتیم من آدم دیگهای شده بودم. آروم بودم. آٰرامش عجیبی داشتم و حال دلم دگرگون شده بود. اون زمان تصمیم گرفتم این دوری از فضای مجازی رو ادامه بدم. تا۶ ماه این روزهی فضای مجازی رو ادامه دادم و اون ۶ ماه خیلی خوب بودن برای من...بعد از اون ۶ماه اتفاقات عجیبی افتاد تو زندگیم و یکباره همه چی زیر و رو شد...
اما بعدتر دوباره زندگیم گره خورد با دنیای مجازی...شبکههای اجتماعی مختلف...و ...
اینقدر غرق شدم تو چیزای غیرواقعی که گم شدم...بعد یه مدتی حتی یادم رفت دست و پا بزنم... گم شدم...گمِ گم...
حالا یهویی طی صحبتم با سعیده تصمیم گرفتم بکًنم از این مجازیآباد...از توییتر و تلگرام و پلاس و وبلاگ و هر آنچه که تمرکزم و آرامشم رو از واقعیات اطرافم میگیره...از تلگرام بریدن خیلی برام سخته...به خاطر اینکه از اینی که الان هستم تنهاترم میکنه. اما به این فکر میکنم که شاید با کنار گذاشتنش چند تا ارتباط واقعی پیدا کنم که حالمو خیلی بهتر کنن...چون الان فقط برام این ارتباطات سرابن...واقعی نیستن...
برای رفتن تو غار همهی این کارها لازمن...
وبلاگم...من از دوم راهنمایی که یادگرفتم با اینترنت کار کنم و هفتهای یک ساعت مجوز کار با اینترنت دایالآپ از مادرم گرفته بودم، وبلاگ مینویسم. تو بلاگفا ۳-۴ تا وبلاگ مختلف عوض کردم تا اینکه تو دانشگاه بیان رو پیدا کردم...یادم نیست حتی که کی برام دعوتنامه فرستاد...
حالا برام خیلی سخته از وبلاگ بریدن...البته...نمیبندم اینجارو ها...فقط تا وقتی حالم بهتر بشه و این دوره رو بگذرونم آپ نمیکنم... همین.
دیگه همینا...اصن اینقدر له و داغونم که نوشتن اینجا هم در لحظه برام سخته. احساس میکنم همهی انرژیم رو از دست دادم... میریم که با توکل به خدا تجدید قوا کنیم :)
بسم الله...
:)
- ۹۴/۱۰/۱۰