خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۷
فروردين

از سلف برمی‌گشتم به ساختمان جدید که یک دفعه حس خیلی بدی بهم دست داد. حس غریبه بودن. حس معذب بودن. برگشتم و دیدم که آقای موبوری در حال انگلیسی صحبت کردن با چند نفر دیگر است. کارت شرکت در سمپوزیوم علوم شناختی از گردن چند نفر دیگر آویزان بود. فهمیدم که از مهمانان خارجی سمپوزیوم است. چقدر انگلیسی حرف زدن دیگران به من احساس عدم امنیت می‌دهد!


نشسته بودم تو آزمایشگاه علوم شناختی و غرق در خواندن مقاله‌‌ای بودم که باید برای فردا به استادم ارائه بدهم و متوجه آقای خارجی که در آزمایشگاه نشسته بود نشده بودم. یک دفعه خانمی از مسئولان سمپوزیوم وارد آزمایشگاه شد و خیلی روان و مسلط شروع کرد به انگلیسی حرف زدن با آن آقا. گفتگویشان از حد معذب بودن ردم کرد! یک طور ترس ناشناخته‌ای افتاد به وجودم. ترسی است که هی در خودم سرکوبش کرده‌ام. ترس از ورود به جامعه‌ای که هیچی از زبان محلیشان نمی‌دانم و همه دور و برم انگلیسی حرف می‌زنند. زبانی که نه می‌توانم با آن احساساتم را بیان کنم و نه هیچ خاطره‌ای با آن دارم. یک چیز سخت و جدا از منِ عاریتی انگار!

البته که اکثر آدم‌ها این ترس را پیش از مهاجرت دارند و البته که قرار نیست تسلیم آن شوم. اما حس امروزم را اینجا نوشتم برای یک روزی در آینده :)

۲۳
فروردين
ف. بهم پیام داد که آمده دانشکده. پرسید وقت دارم برای دیدنش؟ از شدت ذوق از جا پریدم. آمد آزمایشگاه و محکم بغلش کردم. بعد از مدت‌ها. نشستیم و بیش از ۱ساعت حرف زدیم. چای و بیسکوییت خوردیم. خندیدیم. خاطره‌بازی کردیم. رویابافی کردیم. چطور این همه اذیتش کرده بودم در ترمی که هم‌گروهی بودیم؟ چطور اینقدر مهربان بود که بعد از آن ترم با من دوست‌تر شد ازقبل؟
مشکی پوشیده بود. گفت پدربزرگش ۵شنبه فوت کرده‌اند. تسلیت گفتم. غمگین شدم. حرف بچه‌ها را می‌زدیم. می‌گفت چقدر تنها شده. می‌گفت هیچ کس از دخترهای ورودیشان ایران نمانده. می‌گفت از دست هم‌کلاسی‌های ارشد دارد خل می‌شود. می‌گفت قدر اینکه همه‌ی دوست‌هات را هنوز در ایران داری حسابی بدان. گفتم که ما هم امسال اکثرمان می‌رویم و می‌مانند چند نفر اندک‌تری...گفت حیف. گفت حیف این روزها و لحظه‌ها و دوستی‌های قشنگ. گفت بعد از فوت پدربزرگم فهمیدم هیچ هیچ هیچ چیز در این دنیا به اندازه‌ی بودن و وقت گذراندن با عزیزان باارزش نیست. بغضم گرفت. بغل کردیم هم را.
همه‌اش نگران درس من بود. نگران مقاله‌ای که روی صفحه‌ی لپ‌تاپم باز مانده بود از قبل و تمامش نکرده بودم. می‌خواست زودتر برود که مقاله‌ام را بخوانم. می‌خواستم تا ابد بماند. می‌خواستم تا ابد حرف بزنیم با هم. می‌خواستم بیشتر باشیم با هم. می‌خواستم قدر بدانم لحظه‌ها را. می‌خواستم ازش عذرخواهی کنم بابت همه‌ی بدخلقی‌هام. نشد. رفت.

۱۷
فروردين

سلااام!

پریشب دوست عزیزی که اینجا رو احتمالا می‌خونه هنوز بهم یادآوری کرد که بیام و آخرین پست وبلاگم رو بخونم. اومدم و خوندم و یه لبخند بزرگ نشست روی لبم و قصد کردم دوباره بنویسم.

از این ۵ ماه اگر بخوام بنویسم،‌ اینقدر زیاد می‌شه که کسی حوصله نمی‌کنه بخونه. با آدمای جدید دوست شدم. با تفکرات جدید آشنا شدم. دوستامو زندانی کردن. برای آزادیشون لحظه‌شماری کردم. شبهای زیادی رو به گربه گذروندم. زحمت زیاد کشیدم. تلاش زیاد کردم. زمین زیاد خوردم. موفقیت زیاد کسب کردم و ... . تا پای دفاع پیش رفتم و دفاع نکردم :)) و کلی اتفاقات دیگه.

دوره‌ی وبلاگ به سر اومده و من دارم عملا واسه خودم می‌نویسم و ۲-۳ نفری دیگه از دوستان باقی‌مانده از زمان اوج وبلاگ‌نویسی. به همین خاطر راحت می‌نویسم.

الان که دارم می‌نویسم تازه یه نصف روز شده که بعد از عید برگشتم تهران. روی تخت خوابگاه که دلم واسش تنگ شده بود! نشستم و دارم به چیزهایی که پشت سر گذاشتم و چیزهایی که ان شاءالله در پیش رو دارم فکر می‌کنم.

همین الان ادمیشنم از دانشگاه آلبرتا رو دیکلاین کردم و تصمیم گرفتم که برای PhD برم هلند. همیشه عاشق هلند بودم و الان فرصت استثنایی برام ایجاد شده که در آمستردام زیبا درس بخونم و کار کنم. از الان هیجان‌زده‌م واسش. از کلی وقت پیش آرزو داشتم که ادمیشن بگیرم و برم و اسم وبلاگم رو تغییر بدم به «غربت‌نوشته‌ها» و از تجربه‌های جدیدم بنویسم. من دیوونه‌ی اتفاقات جدیدم. دیوونه‌ی تجربه‌های نو. و این بهترین فرصته برای کسب این تجربه‌ها و نوشتن ازشون. برادرم پیشنهاد کرد که اگر رفتم، یه پیج اینستاگرام بسازم و توش همراه با عکس از تجربه‌های جدیدم بنویسم. ولی همین وبلاگ رو ترجیح میدم و بهش قول دادم که وبلاگم رو پابلیک کنم:دی

با کوله‌باری از انرژی و امید برگشتم تهران تا ان شاءالله پایان‌نامه‌ی ارشدم رو به پایان برسونم و خودم رو آماده‌ی دوره‌ی جدیدی از زندگی بکنم. خدا کنه که همه چیز خوب و بدون اشکال پیش بره و من به خواسته‌ی قلبیم برسم.


می‌ریم که داشته باشیم چندماه پر تلاش رو برای به پایان رسوندن ارشد :)