از هر دری سخنی!
ذهنم به همریختهست و باید بنویسم...
۱.
وقتی تعداد آدمهای آشنایی که وبلاگ آدم رو میخونن زیاد میشه، آدم ناخودآگاه استرس میگیره سر نوشتن...حتی دچار خودسانسوری میشه. پست قبلیم رو به همین دلیل حذف کردم. چون دوست نداشتم روی ذهن آدمهایی که از نزدیک من رو میشناسن تاثیر بگذاره.
۲.
باز انتخابات و بحثهای انتخاباتی... :( چقدر من حوصلهی بحثهای سیاسی رو ندارم! و چقدر احساس میکنم که درست در سنی که وقتش هست که اهل بحث باشم و به دنبال پیدا کردن راه صحیح و یاد گرفتن از دیگران و تاثیر گذاشتن و تاثیر پذیرفتن از سایرین، فقط سکوت میکنم ... زود پیر شدیم آیا؟! یاد دبیرستان و بحثهای پرشور اعتقادی-سیاسیمون بخیر!
۳.
هر روز بیشتر از روز قبل دارم با ذهن به شدت سنتی خودم آشنا میشم! به شدت سنتی!! اصلا یک سری نشانههای زندگی مدرن تو ذهنم نمیگنجه کلا! نه خوشحالم نه ناراحت! یه عنوان یک فکت پذیرفتمش. صدالبته که سنتی تو ذهن من تعریف خاص و مشخصی داره...
۴.
دارم رفته رفته تمایلم رو به فرار از دست میدم...نه که قوی شده باشم...نه که فکر کنم کاری از دستم برمیاد برای این مملکت ویران... نه! فقط احساس مسئولیتم داره بیشتر میشه نسبت به جایی که توش بزرگ شدم...احساس مسئولیتی که ذهن مدرنم بهم میگه بیمعنیه. چون مرز معنی نداره. اما ذهن سنتیم فکر میکنه که دوست ندارم در جایی که دست دوم حساب میشم زندگی کنم و دوست دارم در جایی زندگی کنم که بهش احساس تعلق میکنم. و همین ذهن سنتی بهم میگه که هرقدر هم ناتوان باشم، باز هم باید برای گرفتن گوشهای از کار همین سرزمین خودم تلاش کنم... ذهن سنتی من البته توجیه میشه با این استدلال که فقط برای تحصیل دوست دارم برم از ایران...ولی ذهن مدرنم بهش میگه«غلط کردی!»:دی (ذهن مدرنم یه مقدار بیادبه!) من کاملا سپردم همه چیز رو به گذر زمان! فعلا حداقل ۱ سال وقت دارم برای فکر کردن...
۵.
گذر زمان چقدر مسائل رو در ذهن آدم حل میکنه! داره کمکم عصبانیت چند ماه پیشم و نفرتی که تو دلم ایجاد شده بود از بین میره...کلا گذر زمان چیز خوبیه...
۶.
این روزهای خوب معمولی...
:)
شکر!
- ۹۴/۱۱/۲۸
گذر عمر آدم را پایبند میکنه،میل برای تغییرات وسیع بیرونی کمتر میشه، تغییرات درونی تر و مخفی تر میشن...