خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها
۲۶
اسفند

توی خوابگاه، می دانم که محدوده تخت و میزم مال من است!جایی را دارم که خیالم راحت است که مال خودم است!

در خانه جایی ندارم.

امروز نمی دانم چرا یکهو بغضم ترکید.از گریه خودم خنده ام گرفته بود! دلم می خواست جایی برای خودم داشته باشم حتی به وسعت یک تشک! اما خب خانه را باید مرتب نگه داشت دم عیدی!وسط سالن پذیرایی که جای تشک نیست!

بغضم ترکید یهو!!

دلم برای همه آن روزها که آواره نبودم تنگ شده...

۲۵
اسفند
هر روز سر می زدم به دکه روزنامه فروشی دم دانشکده و سراغ می گرفتم از همشهری داستان ویژه نامه نوروز.روزی که ویژه نامه آمد، از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. اما تا آخرین روز در خوابگاه بودن پیش از عید، فرصتی برای خواندنش نداشتم.
این بود که به محضی که نشستم در اتوبوس تا آن جاده همیشگی تهران-اصفهان را طی کنم، همشهرید استانم را باز کردم و مشغول خواندن شدم.هنوز اتوبوس حرکت نکرده بود که من 12-13 صفحه اش را خوانده بودم...
یک نفس می بلعیدم صفحات این مجله محبوبم را تا آنکه تاریکی هوا دیگر مجالم نداد.من صفحات داستان را بلعیدم. عاشق آنم چون به من رویا هدیه می دهد و ذهن داستان پرداز مرا به پرواز در می آورد و شوق نوشتن را در من بیدار می کند.
هوا که تاریک شد، لپ تاپ را روشن کردم و سی دی همراه این شماره را گذاشتم و داستانهای صوتی را یکی پس از دیگری شنیدم. داستانی که با صدای خود نویسنده خوانده شود، نهایت رویا را به آدم هدیه می دهد!تو می توانی پاهات را روی هم بندازی ، چشمانت را ببندی و غرق خیالات شوی.
سفر این بار من همه اش با همشهری داستان گذشت...آن هم پس از مدتها دور بودن از مطالعه...هر مطلب را که شروع می کردم آرزو می کردم هرگز تمام نشود و مرا از خیالاتم جدا نکند. خواندن چند تا از مطالبش، ذهنم را شدید فعال کرد و پس از مدتها شور و شوق نوشتن را در بر من بر انگیخت. خواهم نوشت...
۲۵
اسفند
از قدیم ها یک رسم هست که من خیلی دوستش دارم. 5شنبه آخر سال و رفتن سر خاک گذشتگان و حتی بعضا بردن سبزه سر مزارشان!
بچه تر که بودم فکر می کردم مگر مرده ها چیزی می فهمند که مردم در این روزهای پرمشغله آخر سال، هرجوری که هست، رفتن سر خاک عزیزانشان را در برنامه شان می گنجانند؟! برایم رفتار بزرگترها بی معنی بود.
بعدها وقتی 11 ساله بودم، مادربزرگ عزیزم که او را در خیالم نامیرا ترین فرد تاریخ می دانستم، ترکمان کرد. من تا مدتها در دفتر کوچکم که در اسباب کشی های نوجوانی گم شد، برای مادربزرگم نامه می نوشتم و معتقد بودم او همه نامه های مرا می خواند و جواب می دهد. من حتی جواب نامه هایم را با قلبم می گرفتم.
از همان روزها بود که فهمیدم مرده ها حتی اگر واقعا دیگر نباشند، روح ماست که به دنبالشان می گردد و دوست دارد فکر کند هنوز با ما هستند.
وقتی سر خاک عزیز از دست رفته ای می رویم، به خاطر خودمان است که دوست داریم عزیزمان را در روزمرگی هامان شریک کنیم.
من هنوز سر خاک مادربزرگم که می ایستم، فکر می کنم دارد مرا نگاه می کند، نوه محبوبش را...
در حالی که شاید این منم که دوست دارم فکر کنم او مرا نگاه می کند. شاید آدمها وقتی میمیرند دیگر وقتی برای آدمهای زنده نداشته باشند. اما چون صبورانه سکوت می کنند ، از تحملشان سوء استفاده می کنیم و هروقت دلمان می گیرد خلوت تنهاییشان را به هم می زنیم و فکر می کنیم آنها خوشحال می شوند از اینکه ما به دیدنشان برویم و شروع کنیم به نالیدن از روزهای سخت و شبهای طولانیمان.
امسال 5شنبه آخر سال را در اتوبوس و در جاده همیشگی تهران-اصفهان بودم. پسر جوانی وسط راه از اتوبوس پیاده شد و با بسته ای سوهان قم سوار اتوبوس شد. جوان بسته سوهان را باز کرد و به تک تک مسافران تعارف کرد. خیرات مادربزرگش بود و جوان،غمگین از آنکه نتوانسته آخرین 5شنبه سال را بر سر مزار مادربزرگ حاضر شود، به خیرات سوهان در اتوبوس بسنده کرده بود. ذهن رویا پرداز من شروع کرد به قصه ساختن برای پسر و مادربزرگش و اینکه حتما مادربزرگ سوهان دوست داشته و یا اینکه جوان، در سن و سال بلوغش و در اوج بداخلاقیهاش یکهو مادربزرگش را از دست داده و همیشه احساس گناه می کند به خاطر اینکه در آخرین سالها دل مادربزرگ را با احترام نگذاشتن به سنتها شکانده و حالا به خاطر رها شدن از همان احساس گناه است که اینجا، درست در وسط جاده تهران اصفهان،سوهان خیرات می کند برای مادربزرگش...
اینها همه را ذهن داستان پرداز من ساخته!همه را هم در کم تر از دو دقیقه ای که جوان به همه مسافران سوهان تعارف کند و برسد به انتهای اتوبوس. حتی حالا که فکر می کنم، می بینم به یاد ندارم که جوان حرفی از مادربزرگش زده باشد.فقط گفته بود خیرات است...فاتحه ای بخوانید... همین!مهم نیست که جوان برای چه کسی خیرات می داد و مهم نیست که ذهن داستان پرداز من دوباره وسط اتوبوس شروع کرده به داستان ساختن!
مهم این رسم هاست...می خواستم به پسر بگویم که مطمئن باش این برای مادربزرگت خیلی باارزش تر است از اینکه بروی سر خاکش.. این به یاد بودنت ارزشش خیلی بیشتر است. اما چیزی نگفتم....و گذاشتم ذهن رویا پرداز من جزئیات زندگی پسر جوان را ترسیم کند...
روز بعد، یعنی دقیقا همین امروز صبح، با خانواده رفتم سر مزار مادربزرگ. سر خاک مادر بزرگم که می روم، ذهنم دیگر از رویا باز می ایستد...شروع می کند به خاطره بازی...هی خاطره می گوید و خاطره می گوید... شاید گاهی هم خاطره می سازد...نمی دانم! همه ذهن من پر است از این خاطرات پر از عطر حضور مادربزرگم...


۲۳
اسفند

دیروز ساعت 7 شب توی کتابخانه قلمچی، من بودم و من!همه رفته بودند...دیگر کسی درس نمی خواند!من بودم و کوئیز سیستم عامل...

امروز صبح دانشگاه...کوئیز سیستم عامل...بعد هم تحویل پروژه سیستم عامل که ...

:(

بعد هم با دوستان عزیزی رفتن به سینما و دیدن حوض نقاشی در اولین روز اکران عمومی...

کلی گریه زاری...خیلی راضیم از دیدن این فیلم...خیلی!

و بعد تا شب تنهایی گشت زدن تو کتابفروشی های انقلاب و گشتن به دنیال چیزی که به رسم سوغات و یادگاریو  عیدی و اینها برای خانواده ببرم...

چقدر یکهو بیتاب شدم...

دیروز که کاملا بی مقدمه دلم شروع کرد بهانه بابا را گرفتن و سر کلاس نظریه بغضم گرفت!


امروز هم که همه....


پ.ن: روز خوبی نبود... تازه فهمیدم دلم بدجوری زخم برداشته است... بغض...هنوز دلم می لرزد...


پ.ن 2: مریم رفت شیراز...مهزاد هم رفت مشهد تا بعد برگردد و برود تبریز...

۲۳
اسفند
سعیده که گفت 6 نفر در جریان تظاهرات علیه قانون مسخره جدید، لغو خوابگاه شده اند، آن قدر شوکه شدم که طول کشید تا حرفش را هضم کنم...
نه تنها رsسیدگی نمی کنند به ماجرای پیش آمده، تنها پناهگاه این بچه های خوابگاهی را هم در این شهر غریب می گیرند...
دیروز که مائده گفت رئیس دانشگاه گفته ما از این قضیه نمی گذریم و حتما مطلب را پیگیری می کنیم(تا دانشجویان خاطی را به سزای عملشان برسانیم)، واقعا دیگر برایم قابل فهم نبود...
و از منی که در خوابگاه های دانشگاهی درس می خوانم که روزگاری ماجراهای کوی دانشگاه در آن به وقوع پیوسته(چه آن 18 تیر کذایی و چه انتخابات 88)، واقعا بعید است که باور نکنم این روزها را...این روزهای دوباره نزدیک انتخابات را که من معتقدم دارند از بچه ها پیش پیش زهر چشم می گیرند...
حتی با وجود لغو قانون احمقانه ای که تصویب شده بود، پی بردم به حرف همکلاسیمان که می گفت همه این ماجراها مسخره است...الان وقت اینجور اعتراض کردن با تظاهرات نیست وقتی همه چیز را سیاسی می کنند...
قانون لغو شد اما بهای آن خیلی سنگین بود...در خوش بینانه ترین حالت که هیچ اتفاق دیگری نیفتد، لغو خوابگاه شدن 6 نفر یعنی شاید از دست دادن فرصت تحصیل برای 6 نفر... و این خیلی خیلی سنگین است...

۲۱
اسفند

این روزهای آخر باقی مانده تا بازگشت به آغوش خانواده، خیلی سخت و دیر می گذرند.

با کلی درس و کوئیز و پروژه و تحویل و ...

دلم شدید تنگ است.

این روزها که غمگین و نگران حال همکلاسیمان هم هستیم که بیمارستان است...سخت تر می گذرد...

دلم تنگ خانه است...خیلی زیاد...



پ.ن بی ربط: دلم هنوز آرام نگرفته...یکهو دلم می لرزد...یکهو دلم بی تاب می شود...دست خودم که نیست...دل است دیگر...یکهو تنگ می شود...

کاش اینقدر بد فکر نمی کرد...




۱۸
اسفند

دلم گرفته ای دوست...

خدا می داند در دل من چه ها که نمی گذرد...

خدایا من این حرفها و کارهارا به خاطر تو تحمل می کنم...ستار باش همه گناهانم را...

۱۷
اسفند
قانون جدید:
بعد از ساعت 10:30 کسی به خوابگاه راه داده نخواهد شد!
برید همونجا که بودید تا اون وقت شب!!
مسئول محترم خوابگاه به معترضین به این قانون: کسی که اون ساعت برمیگرده خوابگاه معلومه که تا اون وقت شب کجا بوده!!!!!!!

دعوا،ضرب و شتم چند نفر از دانشجوها توسط نگهبانهای خوابگاه، ادامه پیدا کردن تظاهرات با وجود سرمای وحشتناک به خاطر برف...
۱۶
اسفند

آن روز که الهه در اردوی جهادی از "درنگ" برایم حرف می زد و دعوتم می کرد به پیوستن به درنگ، هرگز فکر نمی کردم به فاصله کمتر از 6 ماه از آن، تا این حد دلبسته ی این نشریه کوچک دانشکده بشوم؛ نشریه ای که تنها با عشق بینهایت اعضای آن پابرجاست و هیچ کمک مالی از سمت دانشکده دریافت نمی کند و دارد با هزینه های شخصی به چاپ می رسد.

امروز، به فاصله کمتر از 6 ماه از آن روز، من خودم را با افتخار یک "درنگی" حساب می کنم و بهترین دوستانی که داشته ام با مشترک ترین دغدغه ها با من، دوستان نشریه هستند.


امروز "درنگ" در حالی منتشر شد که کل کار در چیزی کمتر از 10 روز انجام شده بود با بیشترین تعداد صفحه تا به حال و شاید با بهترین کیفیت.این بار اما تفاوتی وجود داشت.مدیران هیئت تحریریه دو عضو جدید و بی تجربه گروه بودند! من و مریم دو دوست و هم اتاقی بسیار صمیمی :)

هرچند به خاطر درگیری های شدید این روزهای من بیشتر بار کار این آخری ها افتاد روی دوش مریم، اما تا حد خوبی هردومان مسئولیت جدید را چشیدیم.

اعضای درنگ با این اعتمادشان به ما دو عضو بی تجربه فرصت یک تجربه بی نظیر و همچنین جرئت پذیرفتن مسئولیت ها و تجربه های جدید را هدیه کردند...

:)


۱۱
اسفند

گفت و گوی یک برق 90ی با یک برق 88ی در اتاق ما:

-لینوکس چیه؟

به طور کاملا جدی:

-لینوکس، یه جور windows ه!

قیافه من در اون لحظه: :|

۱۱
اسفند

مریم، ترم 8 برق، اتاق روبه رویی!

آمده بود از من جزوه بگیرد(طبق معمول!) که حدود 1 ساعت پیش ما ماند!(باز هم طبق معمول :دی )

بعد برگشت و یک جمله ساده گفت قبل از رفتن که خیلی به دلمان نشست!

گفت: اتاقتون اینقده گرم و صمیمیه که آدم که میاد توش دیگه نمیخواد بره! بعد هی هم میخواد بیاد اصلا پیشتون :)


همین :)

۱۱
اسفند

تبدیل به عادت شده انگار!

از کنار هم که می گذریم، یا در آشپزخانه که همدیگر را میبینیم، این گفت و گو رد و بدل می شود: "سلام خوبی؟" یا نهایتش "چه خبرا؟"! و جالب اینکه نه کسی از گفتن این ها انتظار پاسخی دارد و نه کسی پاسخی می دهد!فقط عینا این جملات رد و بدل می شود! 2نفر همزمان، یکی می گوید: "سلام چطوری؟ "و دیگری می گوید: "سلام خوبی؟! "

بی هیچ جوابی!

من از این عادت کردن ها متنفرم.

از این تعارفات معمول

از این جملات کلیشه ای تکراری

از این...

شاید این جملات بین دو همسایه هم صبح به صبح در پارکینگ و در حالی که هر دو عجله دارند رد وبدل شود

شاید بین بچه ها در دانشگاه هم

اما وای به روزی که این کلیشه های بی معنی به داخل خانه هامان راه پیدا کنند...

یا در مقیاس کوچکتر به داخل اتاق هامان!

شاید دوستمان به خاطر افتادن به همین تکرار ها اتاقش را وسط سال عوض کرد...

خدا را شکر می کنم که اتاق ما پر از همدلیست...پر از دوستی!

وقتی بعد از یک روز کسل کننده ی سنگین با کوله باری از خستگی بر میگردم خوابگاه، همین لبخند مریم، همین "خسته نباشی" مهسا، همین "امتحان چطور بود؟" مهزاد، کافیست تا همه خستگیهام را از یاد ببرم...


این که مقیاس کوچکش است...ای کاش داخل خانه هامان هم همین هم دلی ها همیشه در جریان باشد :)

۱۱
اسفند
درباره رضایت از زندگی بحث می کردیم، ذهنم این روزها درگیر همین مسئله شده.
مریم نوشته بود که گاهی مجبوریم کارهایی بکنیم که باعث رنجش و دلخوری دیگران می شود. "اما رضایت او مهم تر است..."
یا مولانا در فیه ما فیه می گوید:
"می باید که گنج نرنجد، اگر اینان برنجند، اوشان بگرداند ...

اما اگر او برنجد ...

او را که گرداند ؟"
یک جورهایی یعنی باید رضایتمان از زندگی را در طول رضایت خدا از نحوه زندگی کردنمان قرار دهیم.
اینکه خدا در چه صورتی از ما راضیست به دین برمی گردد واعتقادات دینی هر شخص.

این روزها که گذاشتم "نامرد" بخوانندم به خاطر آنکه "رضایت او" را شیرین تر دیدم، این احساس رضایت در من برانگیخته شده.حس می کنم خدا راضیست پس من هم راضیم.

یک چیز دیگر به توقعمان از زندگی برمی گردد.

4شنبه ساعت 7 صبح با بچه ها قرار گذاشته بودیم برویم برای صبحانه حلیم بخوریم!
از آنجا که من 4شنبه ها کلاس ندارم، از ساعت 8 تا 4 بعد از ظهر که قبل از جلسه Doo بود فقط درس خواندم!ولی با نشاط و شادابی!
و بعد حس کردم چقدر این زود بیدار شدن تاثیر مثبت دارد در زندگی.
و اینکه درس خواندنم چقدر بازده پیدا می کند.
کلا اینکه این رضایت تا حد زیادی دست خودمان است.اگر من از زندگیم راضی نیستم، مشکلی نیست! تغییرش می دهم!
و الان من تصمیمی گرفته ام آن تغییر را آغاز کنم.
شاید پذیرفتن مسئولیت دبیر تحریریه درنگ (نشریه صنفی دانشکده) هم در راستای همین تغییرات باشد...
همین نماز خواندن! وقتی نمازم را تند و تند و کلی بعد از اذان میخوانم احساس رضایت نمی کنم!خب پس چرا تغییرش ندهم؟!
الان هی دارم سعی می کنم شرایط را برای بهتر شدن فراهم کنم و شروعش هم می تواند از همین نماز ها باشد یا از همین زود بیدار شدن ها یا همین ریسک کردن ها در پذیرفتن مسئولیت های جدید و ناشناخته!
اولین قدم را برای رضایت از زندگی ،خودمان باید برداریم!خودمان!

۱۰
اسفند
با اس ام اس دیروز داداشم تازه فهمیدم که چقدر وقته جای خانواده م تو وجودم خالیه...یهویی دلم تنگشون شد عجیب...
هیچی تو دنیا جای خانواده ر واسه آدم نمیگیره...کاش حواسمون باشه...
هرچند برادرم رو در اتفاقاتی که واسم افتاد بی تقصیر نمیدونم، چون نبود کنارم که نذاره این اتفاق بیفته واسم...اما الان که همه چیز تموم شده واقعا خوشحالم که قدرشونو از ته ته دل فهمیدم...
2هفته دیگه ان شاءالله همه شونو میبینم... :)

حالا که همه چیز واسه من بهتر شده، دارم تازه عین آدم درس میخونم! ان شاءالله که خوب پیش بره همه چی...ایمان دارم که همه چیز قابل جبرانه... و اینکه من میتونم :) میخوام از حالا به بعد دیگه خودم باشم...خود خودم...
ایشاللا که خدا کمکم میکنه :)

۰۹
اسفند

وصیت نامه دکتر شریعتی را برای اول بار خواندم...بسیار باارزش بود خواندنش.از اینجا متن کامل را می توانید بخوانید.

توصیه می کنم چند دقیقه ای برای خواندن آن وقت بگذارید.

بخشی از آن را در ادامه مطلب می توانید ببینید که به شخصه برایم جالب بود.

۰۵
اسفند
وقتی 8 سال باشد برای زیارت بی تابی کرده باشی، ثانیه ثانیه های بودن در حرم برایت همراه می شود با اوج احساس خوشبختی...
پیچیدن نسیم در چادر در صحن حرم، اشک به چشمت می آورد وقتی به یاد می آوری که اکنون...اینجا...در حرم امامت ایستاده ای...
بیان احساسم در آن لحظات در کلمات نمی گنجد...
و اینجا هم قرار نیست دل نوشته بنویسم...

موقع خریدهای کوچک از مغازه های اطراف حرم، همه به یاد افراد خانواده هستند و برای هر عضوی چیزی به نشانه به یاد بودن می خرند...و تو در هر لحظه درست به همان اندازه به فکر هم اتاقانت هستی که به فکر خانواده...
این می شود که از هرچیز یکی هم برای هم اتاقیهایت برمیداری و می گذاری بقیه همسفرانت درک نکنند رابطه هم اتاقی بودن را...
۳۰
بهمن

بالاخره موعد سفر رسید...

همه دوستان من می دونن که من فقط یه بار و اون هم 8سال پیش رفتم مشهد...

و همه هم میدونن که تا حالا چقدر دلم می خواسته برم و هی نمی شده...

اما حالا دیگه موعدش رسیده...

فردا ان شاءالله عازمیم:)

یه دنیا خوشحالم...و بی تاب و مشتاق...

و چقدر هم که نیاز دارم الان تو این موقعیت...

هم اتاقیام هم از خودم خوشحال تر که بالاخره من دارم می رم مشهد...امید همه شون اینه که برم و وقتی بر می گردم حالم خوب شده باشه...

چون از این چند روز من خسته شدن که همه ش حالم بد بوده و افسرده بودم...

الان باید به همه دوستهام اس ام اس بزنم و حلالیت بطلبم...


:)

چقدر بی قرارم...

۲۷
بهمن

امروز به معنای حقیقی کلمه قدر هم اتاقیهامو دونستم...کسانی که اگر حتی یکیشون نبود، بی شک امروز من مرده بودم...

اما همه چیزو کنترل کردن...بدون اینکه ازم توضیحی بخوان، هوامو داشتن...از دیروز عصر هیچی نخورده بودم... تا امشب که باز هم میگفتم نمیخوام چیزی...رفتن واسم تخم مرغ نیمرو کردن به زور بهم خوروندن...

فشارم افتاد... اومدم دورم نشستن پتو پیچیدن دورم، چای نبات درست کردن واسم هی به خوردم دادن...بعد مریم هی میومد خرما میذاشت دهن من!! بعد هی همه شون حواسشون به من بود...هی میگفتن مهسا توروخدا خوب شو...نمیتونیم تورو اینجوری ببینیم... تو که شاد بودی...

مریم که با اون همه دغدغه فکری و مشغله خودش، تمام امروز عصرو سعی کرد کنارم بمونه...

خدایا به خاطر این هم اتاقیها شکرت...

۲۵
بهمن
این مدت همه جا پرشده بود از نشانه های ولنتاین(!!). من و مریم هم که شدیدا مخالف این مظاهر فرهنگ غرب(!!! تکبیر :دی) تمام توانمان را برای سخنرانی درباب مذمت ورود این فرهنگهای غربی به فرهنگ اصیل شرقی-اسلامی ما به کار گرفته بودیم.
امروز، در اتاق باز شد و مریم با روی خوش وارد اتاق شد با 3تا گل رز قرمز!! هر گل را به یکی از ما 3 هم اتاقیش داد و گفت وقتی دیده خانمی دارد گل رز می فروشد، تصمیم گرفته برای ما هم اتاقیان عزیزش(!!) بی بهانه، گل بخرد :) و اصلا هم به یادش نبوده که ولنتاین است و این گلهارا برای ولنتاین می فروشند و خانم فروشنده یادآوری کرده که ولنتاین است!!!
حالا هرکه وارد اتاق ما می شود و چشمش به 3گل رز قرمز در گلدان(!!! همان بطری سابق آب معدنی :دی) می افتد، می زند زیر خنده و سریعا به ولنتاین اشاره می کند و به سخنرانیهای ما 2نفر من باب مذمت این فرهنگ :))
پ.ن: اتاق ما پر است از محبت و دوستی...گاهی بی بهانه به هم یادآوری کنیم که همدیگر را دوست داریم :)
۲۵
بهمن

هم دلی از هم زبونی بهتره...

هم اتاقیم که در را باز می کند، هر کداممان مشغول کار خودمان هستیم. اما وقتی وارد اتاق می شود، سرمان را که بلند می کنیم تا خسته نباشید بگوییم، هیچ حرفی لازم نیست رد و بدل شود، نگاهش را می خوانیم که اوضاع روبه راه نیست...

یاد حرفهای روز قبل می افتم...جدی نگرفته بودم وقتی مریم گفته بود وقتی بحث "گم گشتگی"، موضوع بعدی نشریه دانشکده را در اتاق مطرح کرده، این هم اتاقیمان گفته که دقیقا در همین حالت "گم گشتگی" به سر می برد... الان در اولین نگاه، یاد همان حرفهای دیروز افتادم...

به خیال خودش ما نفهمیده ایم حالش رو به راه نیست...حالاتش عجیب است...می رود روی تختش و مدت زیادی دراز کشیده بدون هیچ حرفی آهنگ گوش می دهد...بعد که بلند می شود برود تنهایی در محوطه خوابگاه قدم بزند، مریم، نگران، رو به ما 2تا می کند وخودش می داند نیازی به گفتن حرفی نیست... هر3 نگران هم اتاقیمان هستیم...هر3 هم می دانیم دچار همان یاس های فلسفی گاه به گاه شده منتها شدتش خیلی زیاد است! 3تایی مشورت می کنیم و به نتیجه ای نمی رسیم...

برمیگردد توی اتاق... کمی با او حرف می زنیم...از حرفهای معمول روزانه...اولش جواب دادنهاش سرسنگین است...اما بعد از مدت کمی، نرم می شود...نرم و شاد و مهربان...

اما می دانیم این یاس حالا حاللها از بین نخواهد رفت و ما تنها کسانی هستیم که شاید بتوانیم کاری بکنیم...

۰۱
دی

قرار نبود چیزی از شب یلدایی که بر من گذشت بنویسم. نمی دانم اما این وسوسه نوشتن چیست که دست از سر آدم بر نمی دارد!
دیشب برای من متفاوت ترین یلدای عمرم بود. از مدتها قبل با این واقعیت کنار آمده بودیم که شب یلدایمان را کنار خانواده نخواهیم بود... اما دوست داشتیم به نحوی خوب و خاطره انگیز برگزارش کنیم...جوری که مثل پارسال طولانی ترین شب سال را با اشک و آه سپری نکنیم...
مادر دوستم از شیراز آمدند تا برای ما یک یلدای متفاوت رقم بخورد... یلدا در کنار مادری با لهجه شیرین شیرازی، که بوی همه مادرهای دنیا را می داد... شب یلدای ما بی مادر نگذشت... مادری عجیب دلسوز و مهربان که با آن لهجه شیرین شیرازیش برایمان حافظ می خواند...
دیشب نگذاشتیم دوستهامان با بغض یلدا بگیرند!دوستانمان از دانشگاه شریف و از طبقه پایین وبالا و اتاق روبه رو و ... همه را جمع کردیم تا در صمیمیت یک یلدای دور از خانه شریک باشیم. هندوانه ای که قاچ کردیم، انارهایی که دانه دانه کردیم،شیرینی هایی که مادر مریم از شیراز آورده بودند، میوه ها، آجیل ها، سفره ای که چیدیم در نهایت صمیمیت و سادگی، آنقدر دلنشین و زیبا شد که همه می خواستند از آن عکس بگیرند...ساده بود اما پر از صمیمیت هامان بود... اینها همه جادوی سقف است...یک سقف مشترک که زیر آن زندگی می کنیم و در تمام رازها و اشکها و لبخندهای هم شریکیم...حتی مسئول حضور و غیاب را که دانشجوی ریاضیست، در شادیمان شریک کردیم و به صرف هندوانه و انار دعوتش کردیم تا بلندترین شب سالش را در پله ها ی خوابگاه نگذراند...
دیشب برای ما شب متفاوتی بود... شبی که بی بهانه می خندیدیم و محبت مادرانه مادر دوستمان را با جان و دل می پذیرفتیم... انگار یک پناه و تکیه گاه داشتیم...
دیشب کنار هم به 21 دسامبری فکر کردیم که از مدتها قبل هزاران نفر در انتظار پایان دنیا در این روز بودند و ما بی اعتقاد به همه این خرافات، با خود می گفتیم اگر واقعا قرار بود دنیا تمام شود، تکلیف محبت هایی که نکردیم، لبخندهایی که از هم دریغ کردیم، دوستت دارم هایی که نگفتیم، و هزاران نکته خوب دیگر که همیشه به نظرمان برایش وقت دیگری باقی بود، چه می شد...؟ دلم میخواست در تمام آن لحظات به همه دوستانم در همه دنیا، زنگ می زدم و می گفتم که چقدر دوستشان دارم و چقدر تمام کسانی که از آنها کینه و بغض کهنه داشتم، به نظرم دوست داشتنی ترین آدم های دنیا می آمدند! ای کاش هر روز را با خیال آخرین روز عمر بودنمان می گذراندیم تا زندگی را زیباتر ببینیم و آدمها را و تمام پدیده ها و موجودات اطراف را دوست بداریم...
دیشب، وقتی دوستم به مادرش گفت که خوشحال است که اگر دنیا تمام شود، مادرش کنارش هست در آخرین لحظات،دل همه ما یکهو عجیب سنگین شد و ته دلمان پر از غم شد... پر از غم نبودن مادرم... نبودن نوازشش و اینکه اگر در هرلحظه ی دور از خانه بودن بمیرم، چقدر غصه از دست دادن نوازشهای مادرم را در این روزها خواهم خورد...روزهایی که بین درس و خانواده درس را انتخاب کرده م...
دیشب برای من یلداترین یلدای عمرم بود...شبی که نمی گذشت...شبی که عجیب بوی غم داشت! شبی که پر بود از پارادوکس غم و شادی...
شبی بی مادرم، بی پدرم، بی خواهر و برادرهایم، شبی با دوستانم و با یک مادر که بوی مادر تک تکمان را می داد اما مادرمان نبود...شبی با فال های حافظ که عجیب درست درمی آمد و خوب جواب می داد! شبی پر از بی قراری و تا صبح با خود کلنجار رفتن برای پایانش...
یلدای دیشبتان مبارک!

۲۹
آذر

اچیزی حدود 1سال و نیم قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم وطن بود! می فهمیدم که در غربت چقدر وطن می تواند بشود نقطه مشترک و پیدا کردن یک هم وطن چقدر می تواند لذت بخش باشد!

از وقتی خوابگاهی شدم، "هم" های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!این که آدم در یک اتاق  با چند نفر که اصلا نمی شناخته شان زندگی کند  و بعد در لحظه لحظه های هم، در اشکها و شادی های هم و حتی در تمام رازهای زندگی هم شریک شوند،شاید برای کسی که در اتاق خودش را هم به زور تحمل می کند اصلا قابل درک نباشد!

اما به جز این "هم" بزرگ که یک مفهوم قشنگ جدید است در زندگی ما خوابگاهی ها، یک سری هم های دیگر هم هست.مثل هم استانی و هم شهری! یک وقتی در شهر خودمان فکر نمی کردیم ممکن است شهر بشود نقطه مشترکمان با کسی!اما حالا یک مفهوم داریم تحت عنوان "هم شهری" که کلی به آدمها احساس اطمینان و آرامش می دهد وقتی هم شهریشان را پیدا می کنند!و همچنین هم هم استانی...

شاید یک روزی اگر من و محبوبه ی آران و بیدگلی کنار هم قرار می گرفتیم به هم هیچ اعتنایی نمی کردیم اما حالا که دوریم از شهر خودمان، همین هم استانی بودنمان کلی نقطه مشترک است و کلی مایه دوستی و آرامش.

اصلا آن موقع ها که در شهر خودمان بودیم، هیچ وقت شاید این همه غیرت نداشتیم روی شهرمان، روی لهجه ها و گویش هایمان! اما حالا که همه گویشها کنار هم جمع شده اند، برای هرکداممان هویت و افتخار است شهرمان...

من این مفاهیم جدید زندگیم را دوست دارم! به خصوص وقتهایی که در اتاق تلویزیون خوابگاه جمع می شویم به صرف چای و شیرینی برای بودن چند لحظه ای کنار هم!وقتهایی که 20-30 نفر آدم از شهرها و روستاهای دور و نزدیک ایران جمع می شویم و هرکدام از شهرهایمان می گوییم و از آداب و رسوممان...آن وقتها عجیب احساس افتخار می کنم از زادگاهم، از لهجه ام، و از تمام آداب و رسومم!

۲۸
آذر

شاید باید خوابگاهی باشی و اندازه من توی فکر و خیالات غرق باشی و قدرت تخیل بالایی داشته باشی تا میزان لذت و شعف من را وقتی رازهای زیر تخت بالایی را کشف می کنم، درک کنی!

وقتهایی که از دنیای واقعی اطرافم خسته ام ، دراز می کشم روی تختم و زل می زنم مستقیم به چوب زیر تخت بالایی که رویش را به مرور زمان و آدمهای مختلف پر کرده اند از رازها و رمزها! بعد با کشف هر رمزی غرق خیالات می شوم و سعی میکنم همه زندگی وروزها و شبها و اشکها و لبخندهای آدمی را که یک وقتی روی همین تختی می خوابیده که من الان می خوابم و این رمز را روی تخت باقی گذاشته، تصور کنم! با کشف هر اسم در کف این تخت چوبی، قصه جدیدی در ذهن من شروع می شود قصه ای که توالی دارد و سریالیست و گاهی چند روز با هویت آن آدم داستانی توی ذهنم زندگی میکنم!میخندم،گریه میکنم،بدجنس میشوم،مهربان میشوم!چند روزی خودم را می گذارم به جای آن علیرضایی که کرمانشاهی بوده و من از کشف اسم شهرش از بین رمزها کلی ذوق زده شده بودم!چند روزی هم به جای فرامرز زندگی میکنم که نوشته مال "شاهین دی" است و من هرچه گشته ام شهری با چنین اسمی در هیچ کجای ایران پیدا نکرده ام!شاید روستای ناشناخته ای باشد در شمال ایران و یا در جنوب و یا در استان همدان و یا اصلا شاید کردستان! بعد با خیال اینکه شاید شاهین دی یک شهر کوچک و یا روستای کشف نشده در کردستان باشد،چند روزی زل می زنم به کردهای خوابگاه تا ببینم چه جور زندگی می کنند و چه جور حرف می زنند و سعی می کنم کردی یاد بگیرم تا فرامرز خیالی توی ذهنم را بهتر درک کنم!

اصلا،از من اگر بپرسی می گویم فرامرز رشته اش علوم اجتماعی بوده و حتما از یک خانواده خیلی معمولی بوده و موقع تحصیلش در یک مدرسه درس می داده تا خرج تحصیلش و زندگیش را بدهد و شبها که می آمده خوابگاه آنقدر خسته روی تخت می خوابیده که وقتی برای این همه خیال پردازی نداشته!

یا می گویم که علیرضای کرمانشاهی حتما رشته اش برق بوده و حالا حتما آمریکاست و حتما توی یک گروه تحقیقاتی خفن است و 2تا بچه هم دارد و کلی هم آدم خوشبختیست!

جالب اینکه اینجا یک روز نه چندان دوری خوابگاه پسرها بوده و بیشتر اسم های کف تخت ها اسمهای پسرهاست! و من سعی میکنم پیش خودم تصور کنم که یک پسر چه طور فکر میکرده یا چطور در خوابگاه زندگی می کرده یا چطور با هم اتاقیهایش برخورد می کرد یا چطور دلتنگ می شده...

من هرروز به رمز خودم فکر میکنم و اینکه با چه رمزی اسم خودم را به کف این تخت اضافه کنم که کشفش بیشترین لذت را داشته باشد برای یک دانشجویی که یک روزی در آینده روی تخت من می خوابد...

حتی گاهی به کسی که یک روزی در آینده روی تخت من میخوابد هم فکر می کنم!اینکه شاید یک دختر اصفهانی باشد و از کشف اینکه یک روزی این تخت متعلق به یک دختر اصفهانی دیگر بوده، احساس شعف کند! یا شاید اینکه یک دانشجوی تربیت بدنی روی تخت من بخوابد و پیش خودش فکر کند چرا یک نفر باید رشته کامپیوتر را برای تحصیلش انتخاب می کرده!یا اینکه شاید یک نفر روی این تخت بخوابد و پیش خودش تاریخ 1391 زیر امضای من را سعی کند تحلیلی کند!سعی کند بفهمد آن زمان من کجایم و چند سال دارم و چه میکنم و پیش خودش بگوید :"اااااا! 1391...یعنی وقتی من هنوز بچه بوده ام هم کسی اینجا درس میخوانده و روی همین تخت می خوابیده!؟" شاید همان عکس العمل من در برابر خیلی از عددهای کف این تخت... که یکی را پیش خودم با سال فارغ التحصیلی برادر خودم از دانشگاه شبیه میکنم و دیگری را با سال ورود خواهرم به دانشگاه و یکی را با سال تولد برادر کوچکترم...

شاید باید حتما خوابگاهی بوده باشی و روی این تختهای فلزی-چوبی دو طبقه خوابگاه خوابیده باشی و حتما هم تخت پایین مال تو بوده باشد تا بالایش سقف نباشد و کف یک تخت دیگر باشد، تا لذتهای من را درک کنی! اصلا یک چیز یواشکی بگویم و آن اینکه به همه گفته ام دلیل اصرارم بری خوابیدن روی تخت طبقه پایین، ترس از ارتفاع است!در حالی که من اصلا از ارتفاع نمی ترسم!دلیل اصلی اصرارم را تا حالا به هیچ کس نگفته بودم.قول بده بین خودمان بماند! تخت طبقه بالا همه تخیلات مرا در قفس می کند و نمی گذارد هیچ داستانی برای خودم سر هم کنم و هیچ رمزی ندارد که کشف کنم!من بدون رویا و تخیلات می میرم!

الان که اینها را می نویسم دارم روی کاغذ اسمم را رمز می کنم تا هیجان انگیزترین رمز کف این تخت مال من باشد! تا کشفش بیشترین لذت ر اداشته باشد تا اسمم ماندگارترین باشد! تا یک روزی یک نفر به یک مهسای اصفهانی فکر کند که شبهای زیادی روی همین تخت دلتنگ مادرش شده و اشک ریخته و روزهای زیادی روی همین تخت به شعف آمده از مهربانیهای هم اتاقیها و دوستهایش...

آذر 91