خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۸
خرداد

آقا اصلا نمی شد نیام اینجا خوشحالیمو ابراز کنم :دی

همون درسی که گفتم واسش تا صبح بیدار موندم و درس خوندم(اینجا)، و امتحانش خیلی سخت بود ولی به طرز خارق العاده ای من خوب داده بودم، الان نمره ش رو زده تو گلستان: 20!!!!

اصلا باورم نمیشششششششششششششه!!! اولین 20 تخصصی و سه واحدی :دی تا حال افقط متون و اخلاق بیست شده بودم :))



۲۸
خرداد

برداشت اول.
صبح ایمیلم را باز می کنم. به امید دریافتِ ایمیل از استاد محترم(!) ریاضی مهندسی و دیدن نمره پایان ترم... به جاش ایمیلیست از آناهیتا. بازش که میکنم، جملات برایم نامفهوم است... نوشته که امروز عصر مراسم خداحافظی خانم آصفی ست...مدیرِ مدرسه راهنمایی...باورم نمی شود!!! مگر می شود فرزانگان باشد و خانم آصفی نباشد؟! ایمیلم را می بندم. به آناهیتا اس ام اس می دهم. قرار می گذاریم برای عصر، مدرسه راهنمایی...

برداشت دوم.
وارد مدرسه می شویم. کل مدرسه مملو از ماشین ها...وارد ساختمان مدرسه که می شویم، خانم کرمی، معاون هر سه سالِ راهنماییِ ورودیِ ما، بهت زده نگاهمان می کند! بعد بغلمان می کند و می پرسد کجاییم و چه می خوانیم و ... بعد با افتخار لبخند می زند و به همکاران جدیدی که مالِ زمان بعد از ما هستند با غرور می گوید: اینها بچه های من بودند ها... و ما 3 تا احساس شعف می کنیم. بی خیال تمام آن دلچرکینیهای ما در آن روزها که گاهی نسبت به این معاونمان پیدا می کردیم...
مدرسه شلوغ است. همه معلم ها هستند. هر کس ما را میبیند لبخند می زند و به بقیه همکاران می گوید: اینها بهترین شاگردهای من بودند یک روزی از روزهای 8-9 سال پیش...
جلسه خیلی سنگین است! همه معلم ها + خانم آصفی + همسر خانم آصفی + آقای حاجیان (نماینده سابق سمپاد در اصفهان ) + آقای دلاوری(نماینده کنونیِ سمپاد در اصفهان  :| ) + ...
حتی خانم نیلچیان مدیرِ منفورِ کنونیِ دبیرستان هم بود :| که ما حتی سلام هم بهش نکردیم... همان دو سالی که سال سوم و پیش دانشگاهی تحملش کردیم بس بود...
رئیس آموزش پرورش ناحیه 2 صحبت کرد و از تمام زحمات خانم آصفی تشکر کرد.بعد هم نماینده سمپاد صحبت کرد که وحشتناک بود. کل فعالیتهای علمیِ مدرسه را گذاشت کنار و فقط و فقط رفت سراغِ مراسم های قرآنی و مذهبی که تو مدرسه برگزار می شد...
راستش را بخواهید، من این دو سه سال اخیر همه ش می گفتم خانم آصفی را دوست ندارم... اما امروز یک بار دیگر تمامِ آن روزهایِ مدرسه آمد جلویِ چشمم و فهمیدم که چقدر مدیرِ متفاوتی بود برایِ ما... و فهمیدم که رفتنش یعنی شاید نابودی مدرسه عزیزِ ما...
یاد آن روزِ ثبت نام اول راهنمایی که چون مامان پایش هنوز بعد از آن تصادف وحشتناک توی گچ بود، با بابا و عمه بزرگم رفته بودیم مدرسه، و خانم آصفی با لحن و چهره آرامش بخشش به من اطمینان داد که روزهای خیلی خوب و پرتلاشی در انتظارم است. برای من که از یک دبستان درجه چندم دولتی قبول شده بودم، محیط مدرسه در اولین روزها رعب آور بود و همیشه این خانم آصفی بود که بهم اطمینان می داد و باعث شد همه ش 3ماه طول بکشد تا من بشوم شاگرد اولِ کلاس... 3ماهِ بسیار سخت که هنوز خاطراتش جزء تلخ ترین خاطرات دوران تحصیلم است...با آن نمره های تکی که می آوردم...5-6-...
بعد یادِ آن امتحانِ  کارسوق ها!! که خود خانم آصفی می آمد بالای سرمان می ایستاد روز جمعه و هی به ما می گفت بچه ها فکر کنید...بچه ها فکر...بچه ها همین چند سال را برای فکر کردن وقت دارید ها... و هی از ما می خواست که عادت کنیم به 5ساعت نشستن سر یک امتحان و فقط فکر کردن...
همان روزهای اول، برای ما جا انداخت که نمره مهم نیست...که نمره گریه ندارد!! که باید دنبال یاد گرفتن باشیم... و هرگز، هرگز اسمی از شاگرد اول و دوم و ... آخر نیاورد در مدرسه.
آن سالها یاد گرفتم که یادگیری هدف درس خواندن است نه نمره آوردن... و آن تاکیدهای همیشگیش بر اینکه به این جوِ کلاسهای خصوصی بیرون از مدرسه اهمیت ندهیم و یاد بگیریم برای علم بجنگیم...سختی بکشیم...با یک مسئله ساعتها کلنجار برویم... به خودمان متکی باشیم... همان لذتی که هنوز حتی تو دانشگاه هم بچه ها نمی فهمندش! نمی فهمند چرا من ترجیح می دهم ساعتها روی یک مسئله فکر کنم یا یک مبحث جدید در یک درس را از رویِ فقط یک مثال حل شده و با ساعتها صرفِ وقت کشف کنم، ولی از کسی دیگر نخواهم برایم همان مبحث را با صرف زمانی حدود یک دهمِ زمانی که من صرف می کنم، توضیح دهد! این لذتِ متکی به خود بودن در علم را نمی فهمند...
چقدر آن روزها ما منظم بودیم!! همه چیز با نظم و نظام پیش می رفت و همه چیز خوب بود! بعدها وقتی وارد دبیرستان شدیم و مدیریت خانم اقارب را دیدیم، فهمیدیم دیگر هرگز مدیری مثل خانم آصفی نخواهیم داشت... و چنین هم شد... بعد از رفتن خانم اقارب، خانم نیلچیان شد پادشاه(!!) دبیرستان فرزانگان... و افت و افول همه دنیای علمی ما...
یاد آن روزها به خیر که خانم آصفی کمرش را عمل کرده بود و باید استراحت مطلق می کرد اما یک تخت گذاشته بود داخل دفتر و روی آن می خوابید و همانطور مدیریت می کرد مدرسه ما را...
اینها را یادم بود... ولی این را تازه امروز فهمیدم که در این 13 سال مدیریت در مدرسه ما، همسرش تهران بوده و خودش اصفهان... و دور از همسرش داشته مدرسه ما را نگه می داشته از گزندِ روزگار...امروز همسرش خیلی خوشحال بود که دوباره زندگیشان مشترک می شود...
حالا می زود دوباره تهران. و دوباره برایِ دخترش که دانشجوی پزشکیِ تهران است با رتبه 44 ، و برای پسرش که عمران فنی تهران می خواند، می شود مادر! مادری که این سال ها بالا سرِ بچه هایش نبوده تا به عوض چند صد و شاید هزار دختر را با علم و "ایمان" بار بیاورد و تحویل دبیرستان بدهد...کاری ندارم که دبیرستان در همان سال اول کاری می کند که ایمانِ این بچه ها که با خونِ دل خوردنها در راهنمایی به دست آمده، یک شبه بر باد رود و علمشان هم...بگذریم!
چقدر اشک ریخت... چقدر ما 3تا ازش تشکر کردیم به نمایندگی از طرف همه...حتی آناهیتا به نمایندگی رفت روی سن و جلویِ آن همه معلم از آن روزها حرف زد و زحماتِ صادقانه خانم آصفی...
بعد من به خانم آصفی گفتم آن برادر کوچک من که اول دبستان با سفارش او برای ثبت نام در یکی از بهترین دبستانهای پسرانه باهاش مصاحبه کردند، حالا دارد می رود اول دبیرستان شهید اژه ای... و چقدر خانم آصفی گریه کرد و چقدر از این چیزهای به ظاهر کوچکی که تو ذهن ما مانده بود خرسند بود :)

یک جور حس پیر شدن دارم!!! این آخرین پیوند من بود با دوران مدرسه...همین مدیری که دیگر نیست! و من که باید باور کنم روزهای خوب فرزانگان گذشته.روزهای پرافتخار راهنمایی و دبیرستان گذشته.باید بپذیرم که آدمها دارند پیر می شوند.بزرگ می شوند.دیروز وقتی برای مرتضی رفتیم کتاب فیزیک مبتکران اول دبیرستان بخریم، من گیج شده بودم. یکهو وسط مغازه هنگ کردم!! مرتضی؟!!! دبیرستان؟!!!!!!!!!! و بعد یادم آمد که حالا خودم 20 ساله ام... و دارم می روم سال سوم دانشگاه!!! و باید پذیرفت اینها را...



۲۵
خرداد

و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم .و الله یعلم و انتم لا تعلمون

۲۵
خرداد
من رای ندادم. هرگز هم حالا حالاها رای نخواهم داد....
دیشب تا صبح بیدار بودم. مثلِ همه دوستان، منتظرِ شمارش آرا... حال و هوایِ فیسبوک دیشب مثل حال و هوایِ شبِ اعلامِ نتایجِ کنکور بود...تبدار و بیتاب و پرتنش...
حمله ها ادامه داشت. سکوت کردم. لبخند زدم. گذشتم.
دیشب تا صبح بیدار بودم. آن قدر خسته بودم که...
من رای ندادم اما درست به اندازه تمام کسانی که منتظر اعلام نتایجِ رای دادنشان بودند، منتظر بودم. نه به خاطرِ خودم، که به خاطرِ دوستانی که پس از مدتها حالا چند هفته ای پرامید و شاداب دیدمشان. دوستانی که همه وجودشان شده بود افسردگی. و حالا میدیدمشان که در زندگیشان شور و هیجان و امید هست. و همه ش نگران بودم...نگرانِ اینکه نکند امیدشان این بار به یاس شدیدتری تبدیل شود...
من نگرانِ دوستانم بودم. همان کسانی که این مدت با تمام وجود تلاش کردند که من را برای رای دادن قانع کنند. همان کسانی که این مدت باعث شدند فشارهای روحی بیمارم کند...
حالا باز هم حمله ها ادامه دارد. و من که سالهای بعد را دارم به عینه می بینم. و میخواهم فریاد بزنم: برادر! خواهر! ما همه هم هدفیم! دشمن را اشتباهی گرفته اید... :(

پ.ن: دیگر امیدی به درست شدن اوضاع ندارم. در دوستانم آن یاس بعد از 88 تبدیل به امید شد. ولی در من، آن امید بعد از 88 شد یاسِ خالص..

۲۴
خرداد

مامان با یه بغضی میگه: "چقدر حس بدیه که آدم تیکه های وجود خودش رو بده برن..."

مامانو بغل میکنم و می خوام همه بغضش رو ازش بگیرم...

پ.ن: فردا نامزدی مریمه...

۲۳
خرداد

حالا دیگه خونه م. احساس آرامش و قدرت می کنم چون پدر و مادرم هستند. چون دیگه نمی ذارن تردید بیاد سراغم. چون دیگه نمیذارن "جوگیر" بشم.
این 2هفته واسه من روزهای خیلی سختی بودن...روحم واقعا خسته  و آزرده ست. از اینکه همه ش داشتم مورد حمله قرار می گرفتم. از اینکه همه و همه ش خودم رو بین آدمهایی می دیدم که داشتن بهم می گفتن بزدل. دوستانی که حالا منو مقابل خودشون می دیدن و می خواستن به زور راضیم کنن به چیزی که اعتقاد خودشونه.
شاید دوست بودن با بچه های سال بالایی که خیلیهاشون عضو انجمن اسلامی هستند  همین عواقبو هم داره دیگه...
من حوصله بحث ندارم. اصلا... من رای نمیدم. چون این اعتقاد منه. به کسی که رای میده نمی گم "خر"!!! نمی گم بهش چرا. نمیگم خائن.نمی گم... من به کسی که رای میده احترام می ذارم. میدونم همه مون نگرانیم.نگران ایرانمون.نگران کمرِ خمیده یِ پدرهامون تو این شرایط اقتصادی. نگرانِ جنگ. نگران تحریم ها. نگرانِ نبودن دارو برای بیمارها. نگرانِ...
می دونم که همه مون ناراحتیم و می خواهیم کاری کنیم برای این اوضاع. منم میخوام، دوستان انجمنیم هم می خوان، (اما دوستهای بسیجیم نمی خوان...چون معتقد نیستن که الان اوضاع بده...معتقد نیستن که تحریم داره مارو میکشه...).
اما فقط، فقط راهمون فرق داره. اونا رای دادن به کسی رو که یه اعتدال گرای کامله و الان فقط بنا به شرایط اصلاح طلبا دارن ازش حمایت می کنن رو راهِ برون رفت از این اوضاع می دونن و من، منِ نوعی، تحریم رو... دردِ جفتمون یکیه. ولی راه های درمانمون فرق می کنه. اونا 100 درصد راه خودشون رو درست می دونن و من هم 100 درصد راه خودم رو. ساعتها و ساعتها و ساعتها بحث هم باعث نشده که نه من بتونم اونارو قانع بکنم و نه اونها بتونن من رو قانع بکنن...
چقدر روحم خسته ست. به مامانم گفتم، اگه نتیجه انتخابات جوری نباشه که بچه هامون میخوان، من به شدت تحت فشار قرار می گیرم...میگن اگه رای میدادی...
مامان میگه ما هم گذروندیم همه این دوره ها رو...بشین و با وجدان خودت خلوت کن. ببین راه درست کدومه. کاری نداشته باش بقیه چی فکر میکنن، ون راهی رو انتخاب کن که وجدانت آسوده تره باهاش...
من انتخاب کردم. بیاین به هم احترام بذاریم.باشه؟
تو تمام این چند روز فقط از خدا می خواستم که ای کاش هنوز حق رای نداشتم. که ای کاش سال 88 بود و باز هم همون بحثها بدون ذره ای احساس مسئولیت در برابر رای دادن یا ندادن... ای کاش...

۲۱
خرداد
ساعت 12:30 - تهران - خوابگاه - در حال جمع کردن وسایل

می دانی؟ رفتن همیشه اتفاق غمناکیست. فرقی نمی کند از کجا به کجا. همیشه آدم وقتی از جایی می رود، می نشیند و تمام و خاطرات گذشته اش را مرور می کند. و بعد بغض می کند و می خواهد تمام آن روها را در تاریخ ثبت کند. اصلا هم مهم نیست که چقدر در آن روزها که حال ابرایش شده خاطره، سختی می کشیده...
آخر شهریور پارسال خیلی غم انگیز بود. همه مان وحشت زده از دوباره دور افتادن از خانواده...دوباره سختی...دوباره درس و درس و درس و ندیدن خانواده و نداشتن پناهِ پدر و مادر در سختی ها...
حالا هم غم انگیز است. خیلی!
جمع کردن وسایل و مرور خاطراتِ کل این 9 ماه... خنده های بی دلیل...گریه های بی سبب...
این ساعتهای آخر همیشه همانقدر دوست داشتنی اند که غم انگیز...
دیروز که جشن فارغ التحصیلی بچه های 88 و 87 بود، وجودم پر از بغض شده بود... ای کاش می شد زمان را نگه داشت. ای کاش می شد به اندازه یِ یک عمر دانشجو بود و خوابگاهی... ای کاش هیچ وقت انتها نداشت.
این ساعتهای آخر را به این امید می گذرانم که 3ماه بعد دوباره برگردم و دوباره من باشم و مریم و مهزاد و مهسا... دوستانی برایِ تمامِ عمر...دوستانی بهتر از آبِ روان... دوستانی نزدیکتر از خواهر :)

۱۹
خرداد
فردا آخرین امتحانه...با سرعت مورچه وار دارم درس می خونم و هر نیم ساعت استراحت میکنم!!
الان یهویی استرس گرفتم...فردا هشت صبح امتحانه و من هرچی نگاه می کنم به این انتگرال ها نمی فهمم هرکدوم رو از چه راهی باید حل کرد!
خسته تر از اونم که بتونم باهاشون کنار بیام.
ولی دلم به یه جمله از یه آدمِ خوب که دیروز با یه حس خاصی و تو اوج بدبختی خودش بهم گفت خوشه...
- "ناامید نشو...مومن که ناامید نمیشه..."
-آخه دیگه تا چقدر صبر؟!
-منو نگاه کن؟! دیگه بیشتر از من که صبر نکردی، کردی؟!
-راست میگین...الحق که راست میگین...

و اون لحظه یه حس خیلی خوبی بهم منتقل شد...

کاش بتونم جمع و جورش کنم...

پ.ن: عاشقان پنجره باز است...اذان می گویند...
۱۷
خرداد

یکی از اساتید دانشگاه  خاطره جالبی را که مربوط به سالها پیش بود نقل میکرد:

 
"چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین

شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.

دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟

گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.

پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟

کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!

گفتم نمیدونم کیو میگی!

گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!

گفتم نمیدونم منظورت کیه؟

گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!

بازم نفهمیدم منظورش کی بود!

اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی

که روی ویلچیر میشینه...

این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،

آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم

پوشی کنه...

چقدر خوبه مثبت دیدن...

یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو

میشناختم، چی میگفتم؟

حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!

وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم...

شما چی فکر میکنید؟

چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم
۱۴
خرداد

1. تازه داره ترس میاد سراغم...احساس می کنم خانواده مان در حالِ از هم پاشیده شدن است...مسخره است و ترسم بی مورد است و همه چیز دارد طبیعی پیش می رود ولی...

تا چند ماه دیگر مامان و بابا می مانند و پسر کوچیکه از بین 4بچه شان...دلم نمی خواد هیچموقع جای مامان و بابا باشم هرچند بخواهند بگویند خوشحالند...

من می ترسم. خیلی ساده!


2. از دست مریم ناراحتم. خیلی! همیشه این خواهرم مرا چیزی غیر از آن چه هستم ترجمه کرده برای دیگران... و این واقا مرا آزار می دهد. خیلی از رفتارهاش بدم میاد. خیلی! کاش می فهمید چقدر رفتارهاش ناراحتم می کند...کاش می فهمید چقدر همه رفتارهاش برای بقیه ناراحت کننده و غیرقابل تحمل است...


3. امروز خیلی خوش گذشت. خیلی! ولی یکجورهایی پر بود برایم از هجومِ چیزهای ترسناکی که در آینده نه چندان دور انتظارم را می کشد. چقدر این حرفهاشان را نمی فهمم!چقدر همه تصوراتم دارد غلط از آب در می آید. چقدر زندگیِ آینده ترسناکتر و وحشیانه تر از چیزیست که فکر می کردم... دلم می خواد مثلِ مامان زندگی کنم...دلم نمی خواد هیچ وقت وارد این بازی های مسخره شوم...

4. راستش را بگویم؟! دلم برایِ رضا تنگ شده...خیلی زیاد! دیگر مالِ من نیست...دلم آن برادرِ قدیمیم را می خواهد.

5. چقدر حوصله انتخابات را ندارم! چقدر دلم می خواهد بیاید و برود و ... چقدر حوصله این همه آدم های جوگیر را ندارم...

6. چقدر حرف دارم برای گفتن و چقدر ناتوان شده ام از گفتن...

7. ...(من با همه دنیا صادق بوده ام به جز خودم...)

۱۲
خرداد

اول.
حالا دیگر منم و زندگی واقعی..زندگی که باید برای ادامه اش تصمیم بگیرم. دبیرستان که بودم همه آرزویم این بود که بروم شریف! همه برنامه هام حول همین چیده شده بود. آن روزها البته من فقط به شریف فکر میکردم و اصلا و ابدا فکرِ خوابگاه را نمی کردم. خوابگاه برایم ترسناک تر از آن بود که بهش فکر کنم! اینکه آدم را از خانواده اش دور کنند و در جایی زندانی کنند، 4نفر را در یک اتاق بیست متری حبس کنند و بگویند باید درس بخوانید!مگر می شد همچین ظلمی به کسی کرد!؟ بعد ها اولین روزِ خوابگاه، وقتی مادرم مرا تا اتاقم همراهی کرد و بعد رفت، آن وحشتِ بی انتها برایم شد بدترین حسی که تاحالا تجربه کرده ام...بغضی که در گلویم گیر کرده بود و داشت خفه م می کرد! دست مادرم را محکم گرفته بودم...می ترسیدم از هم جدایمان کنند... می ترسیدم...
حالا که فکرش را می کنم میبینم چقدر خوابگاه تا همین حالا مرا بزرگ کرده...چقدر تغییر کردم. چقدر تصوراتم و تلقیاتم از زندگی تغییر کرد. چقدر اندیشه ام وسعت پیدا کرد...
آن روزها همه فکرم شریف بود و بس!
حالا دارم با ناامیدی این وسط دست و پا می زنم. دنبال کلاس زبان و دوره های تافلم. دنبال پیدا کردن علاقه واقعیم در این دنیا م! دنبال تصمیم گیری برای مهمترین اتفاقات زندگیمم! حالا من آرزو می کنم که ای کاش الان دبیرستان بودم و همه آرزوهام به شریف ختم می شد. چقدر آرزوهای نزدیک تر و ملموس تر و شیرین تری بودند آرزوهای دبیرستانیمان... حالا من باید به تنهایی تصمیمات سنگین بگیرم. چقدر زود بزرگ شدم.چقدر...!

دوم.
تابستانی در پیش دارم که اگر همینجور ناامید شروعش کنم، به بطالتِ محض خواهد گذشت. خودم از همین اول این را می دانم. درست مثل تابستان قبل... نباید بگذارم چنین شود... نباید! به قول یک نفر آدم جدید در زندگیم که مثل همیشه خدا فرستادش تا کمکم کند، باید قبول کنم که هرکار بخواهم بکنم، می توانم! بعد قبول کنم که هیچ کس در این دنیا کمکم نخواهد کرد و بعد خودم شروع کنم به درست کردن همه چیز فقط و فقط با توکل به خدا...منتظر هیچ کمکی هم نمانم...فقط راهنمایی می خواهم.آنها هم ان شاءالله هفته آینده در دانشگاه...باید همین روزها حسابهام را با خودم تسویه کنم. تکلیفم را روشن کنم. بالاخره باید بفهمم که من از این دنیا چی می خوام؟ می خوام تو این دنیا چه غلطی بکنم دقیقا!؟ این را باید زودتر بفهمم...دارد دیر می شود...

سوم.
مردی تصمیم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق(ع) که رسید درخواست استخاره ای کرد، استخاره بد آمد، آن مرد نادیده گرفت و به سفر رفت اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد امام از آن استخاره در تعجب بود پس از مسافرت خدمت امام رسید و عرض کرد:

یابن رسول الله ! یادتان هست چندی قبل از خدمت شمارسیدم برایم استخاره کردید و بد آمد، استخاره ام برای سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراوانی کردم به من خوش گذشت.

امام صادق(ع) تبسمی کرد و به او فرمود: ( در سفری که رفتی یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشایت را خواندی شام خوردی و خوابیدی و زمانی بیدارشدی که آفتاب طلوع کرد و نماز صبح تو قضا شده بود؟

عرض کرد آری .حضرت فرمود: اگر خداوند دنیا و آنچه را که در دنیاست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی شد.

(جهاد با نفس/ج۱/ص۶۶)

حواسمان نیست...اما این شب تا دیروقت درس خواندها اگر به قیمتِ قضا شدنِ نماز صبح تمام شود، آن هم چند روز متوالی، آن وقت مثل می فهمید که چقدر آثار وضعی این نمازها تو زندگی هرروزه تان حس می شده و حس نمی کردید....
از کتاب ارمیای امیرخانی که اصلا دوستش نداشتم، فقط همین را خیلی دوست داشتم که ارمیا وقتی می خوابید علف های زیرپایش را هم قسم می داد که پیش از طلوع برای نماز بیدارش کنند. اول خندیدم. بعد امتحانش کردم.
مدتی بود که الارم گوشی بیدارم نمی کرد، اینقدر که خسته می خوابیدم. شروع کردم...شب که می خوابیدم تختم و پرده اتاق را قسم می دادم که بیدارم کنند و بعد هم آخر از خدا می خواستم نگذارد خواب بمانم...التماس میکردم از ته دل و تا مدتها  هرشب هر ساعتی که می خوابیدم بدون الارم گوشی به موقع برای نماز بیدار می شدم... انگار نیروی غیبی با مهربانی بیدارم می کرد.چقدر تفاوت هست بین آن روزها و حالا که راحت نماز صبحم قضا می شود و نه التماسی می کنم و نه... آثار وضعی همه چیز در زندگی من مشهودِ مشهود است... چقدر دور شده ام از خدا...چقدر...!

چهارم.
این چند روز که زن داداشم پیش ما بود معنی خوشبختی را فهمیدم! خوشبختی خیلی ساده تر از چیزیست که ما فکر می کنیم :)

۱۰
خرداد

چقدر حرف دارم واسه گفتن!

ولی چقدر واسم سخت شده حرف زدن.

فعلا فقط همین که خونه م و خوشحال :)


۰۹
خرداد

دیشب تا اذان صبح درس خوندیم پابه پای هم بعد همه به جز مهزاد خوابیدیم.من خودم ساعت 5 خوابیدم و ساعت 7 پاشدم و دوباره شروع کردم به خوندن. ساعت 11 رفتم دانشگاه تا ببینم این همه اشکال رو چیکار باید بکنم! مریم گفت بیا با هم همورکهارو حل کنیم. از اینها سوال میده تو امتحان. نشستیم و با هم تا ساعت 1 همورک حل کردیم. ساعت 1 هر3مون (من و مریم و مژده) به حالت low battery درآمده بودیم! پاشدیم و رفتیم و نهار خوردیم. بعد هم امتحان...سر امتحان واقعا معجزه بود. فقط 2 تا سوال از 10 تارو نوشته بودم!! وقتش هم کم بود. هرچی که اشکال داشتم و گذاشته بودم که امروز بپرسم از بچه ها و نپرسیده بودم آمده بود تو امتحان!!

دیدم هیچ چاره ای نیست! شروع کردم از خودم کشف کردنِ همه چیزهایی که دیشب و امروز نفهمیده بودم!!!! خلاصه اینکه 9تا سوال و نصفی رو نوشتم.

بعد از امتحان همه خیلی ناراضی بودن و گفتن خیلی سخت بوده...نمی دونم شاید من نمی فهمیدم چی می نویسم! ولی به هرحال فعلا راضیم! شکــــــــــــــــــرِ خدا :) اگه دیشب همه بیدار نمیموندن من قطعا می خوابیدم و امروز هیچی نخونده بودم...

بعد از امتحان هم رفتیم با بجه های دانشگاه خانه هنرمندان بعد هم کافی شاپش. کلی بهمون خوش گذشت :) خداروشکر!

من نمیدونم چه جوری با 2ساعت خوابِ دیشب هنوز زنده ام!!

فردا صبح باید پاشم برم کارتن بگیرم و کمی  وسایلمو جمع کنم و بعد هم عصر برم خونه :)  کلی خوشحالم! :)


پ.ن: دیروز وسط اون همه با استرس درس خوندنای ما این همسایه های اتاق بغلی یکی پی از دیگری میامدن تو بالکن و سیگار میکشیدن! بوش خفه مون کرد!هوا هم گرمه نمیشه درِ بالکنو بست :(

ساعت 2 شب هم یهو میبینیم از بیرون اتاقمون صدای جیغ و جار میاد! درو باز کردیم تذکر بدیم میبینیم چند تا دختر عینِ خودمون دارن به قصد کشت همو می زنن!!!!!!

این از این و اون هم از دعوایِ امروز تو سایت بین نماینده ها با مسئولا. واقعا آدم غمگین میشه از دیدن این شرایط...دانشجوییم یعنی؟!

۰۸
خرداد
مهدیه و مریم هم آمدن اتاق ما 6نفری داریم درس میخونیم قراره تا صبح بیدار بمونیم همگی!مهسا و مهزاد ساعت 8 و من ساعت 2 امتحان دارم و الان همه ش مونده همه مفاهیم رو برای اولین باره میشنوم...به معنای حقیقی کلمه این بار دارم مفهوم شب امتحانو درک میکنم.
خدا کمک کنه.دارم از استرس منفجر میشم!

ساعت 9:30: الان دارم همه چیو جمع بندی میکنم. خیلیییییی چیزها هست که بلد نیستم ولی دیگه...توکل به خدا!
خیلی می ترسم...
۰۷
خرداد
چند وقت بود من اینجوری نشده بودم؟؟؟
دوباره همینجور در حالی که داشتم مسئله نظریه حل می کردم یه قطره اشک چکید روی دفترم!! خودم تازه فهمیدم دارم گریه می کنم!
ساعت از 9شب که میگذره همه ش چشمم به گوشیمه فک میکنم الان مامان زنگ می زنه. الان خیلی سرش شلوغه 2شبه زنگ نزده.
دهر روز ظهر بابا زنگ میزنه عوضش.
ولی من شبا نیازشون دارم انگاری.
دلم گرفته!
همینجوری الکی الکی!5 شنبه میرم ایشاللا :)
امشب بعد از مدتها به جای نون و پنیر و تخم مرغ که من به خودم قول دادم وقتی رفتم خونه نخورم دیگه، ماکارونی پختیم!
۰۶
خرداد

اول:

صبح تو خواب و بیداری بودم که یهویی گوشیم زنگ زد. برداشتم دیدم خانم نصیریه از آموزش برق میگه کارت پیدا شده بیا بگیرش :) اینقـــــــــــــــدر خوشحال شدم که حد نداره :) 30 تومن باید می دادم واسه گرفتن کارت المثنی به اضافه اینکه باید می رفتم دوباره دنبال گرفتن کارت بانکم و این چند وقت امتحانها هم کلی سر این کارت دیدن اذیت می شدم. تازه از کارت المثنی خوشم نمیاد!


دوم:

دیروز مستند(؟!!) میراث آلبرتا2 رو دیدم. البته از بچه آقای(!!) شمقدری توقع دیگه ای هم نمیشه داشت :)


سوم:

خیلی تلخ بود که فهمیدیم پروژه سیستم عاملمون رو از اول اشتباه فهمیده بودیم و درست کردنش بیش از 1روز وقت میخواد در حالیکه من فردا و پس فردا امتحان دارم... :( دیگه بیخیالش...


چهارم:
"صورت هاى دیگرى از ادبیات مثل نووِل یا داستان بلند که امروزه در غرب بازار پر رونقى
دارد، هرگز در میان مسلمین نبالیده است. دلیل این امر آن بوده که این گونه اشکال ادبى، به ویژه به
صورتى که در قرون نوزدهم و بیستم شکل گرفته، در واقع اغلب تلاش هایى براى خلق یک جهان خیالى
و موهوم بوده و اسلام همواره به نحو اصولى با چنین خیالبافى هاى غفلت انگیز مخالف بوده است."
:|
این بخشیه از کتابی که من باید برای امتحان اندیشه2 بخونم! :|
رمان حرام است...


پنجم:

امام علی فرموده اند: ((پیامبر هزار در از علم را به روی من گشودند که از هرکدام 1000 در از علم به روی من گشوده می شد.))

ذهن بیش از حد ریاضیاتی من به طور ناخودآگاه شروع کرده به ضرب کردن هزار در هزار تا ببینه چند تا در از علم به روی امام علی گشوده شده! :|


ششم:

عید میلاد امام علی و روز پدر رو هم یادم رفت تبریک بگم... کل اون روز عید رو داشتم در استرس دو تا امتحان شنبه به سر می بردم...حیفِ عید!


هفتم:

5نشبه میرم خونه ایشاللا :)


هشتم:

رفتم اتاق تلویزیون مثل همیشه درس بخونم دیدم تبدیلش کردن به انبار :( باورم نمیشه سال دوم هم تموم شد و دیگه وقت تحویل دادن وسایل به انبار و رفتن به خونه ست...باورم نمیشه! حالا من کجا درس بخونم :-اس


نهم:

دیروز حامد(تی ای ما و یه آدم معروف 88 ی تو دانشگاه) ایمیل زده بود که یه طرح summer of code هست که زیر نظر رامتین(دکتر خسروی :دی رئیس گروه نرم افزار) و تحت نظارت مستقیم حامد انجام میشه برای سال دوم. یه سری پروژه واقعی هست که براشون قراردادبسته شده و تا آخر شهریور باید تحویل داده بشه و  میتونیم تابستون بیایم دانشگاه روشون کار کنیم با هم و کلی چیز یاد بگیریم و تابستون مفیدی داشته باشیم. ولی شرطش اینه که حتما تهران باشیم چون باید 4روز در هفته کامل دانشگاه باشیم...خیلییییییییییی دلم گرفت از اینکه باز هم خوش به حال تهرانی هاست فقط.... :->

۰۵
خرداد
اول: یه روزهایی تو زندگی هست که خیلی سختن...خیلی!مثل امروز واسه من! اگر آدمو همینجوری به حال خودش رها کنن ممکنه واقعا تلخی اون روزها تا ابد تو ذهنش بمونه. اما نکته اینجاست که یه سری آدمها هستن که همیشه درست وقتی که باید باشن، هستن و آدم رو به حال خودش رها نمی کنن. میان و دست آدم رو می گیرن و از این فضا خارجش می کنن. این آدمهارو باید از ته دل دوست داشت و قدرِ بودنشون رو دونست... :)
اون آدم میتونه یه سال بالایی باشه که دوست نداره تو رو ناراحت ببینه یا میتونه یه همکلاسی خیلی خیلی مهربون باشه ...

دوم: روز سختی بود! صبح 3واحد الگوریتم را خراب کردم و عصر 3واحد سیستم عامل رو...ولی اینکه دائم بابا و مامان بهم زنگ می زدن و مریم و رضا و سپیده اس ام اس زدن خیلی واسم خوشایند بود...اینکه همه به فکرمن خیلی واسم خوشحال کننده بود :) به خصوص بار آخر که مامان مثل بچگیهام باهام حرف زد و با همون لحن بهم گفت قربونت برم مامان غصه نخور که من طاقت ندارم...

سوم: امروز اینقدر خسته شدم که بعدش حس میکردم امتحانام تموم شده و تا الان که شبه فقط علافی کردم. این وسط با زهرا و فاطمه ها رفتن و نسیتن تو چمن ها و با یه سری آدم همفکر خوش گذروندن، واقعا حال رو بهتر کرد :)

چهارم: امروز تو صف نانوایی که ایستاده بودم و مردم عادی رو که میدیدم حس می کردم چقدر زندگی واقعیه و چقدر بیخیال اشکهای من در جریانه!! یه حس خوبی واسم داشت دیدن آدمهایی که دانشجو نبودن. آدمهایی که داشتن واقعی زندگی می کردن. آدمهایی که دغدغه هاشون واقعیِ واقعی بود...
۰۱
خرداد

اول: شنبه 6واحد امتحان دارم و با تقریب خوبی چیزی از هیچ کدوم بلد نیستم!با این حال همایش امروز رو از دست ندادیم و با مریم رفتیم دانشکده برای همایش How to apply?
برنامه با 20 دقیقه تاخیر شروع شد ولی به جای 12 تا 3 طول کشید!!!
داشتم با خودم فکر می کردم کجای دنیا برای آموزش اینکه چگونه فرار کنیم همایش برگزار میکنن و این همه آدم مشتاق شرکت میکنن؟!
بگذریم...همایش خوب بود، یعنی خیلی خوب بود! تمام خم و پیچهایی که باید میدونستیم رو گفتند و خیلی من به فکر فرو رفتم.
از طرفی امید پیدا کردم به اینکه در 2سال باقی مانده هم اگر روشم را درست کنم، میتونم باز هم پذیرش بگیرم. از طرف دیگه هم فهمیدم که باید تکلیفم رو با خودم هرچه سریعتر روشن کنم.اینکه میخوام برم یا میخوام بمونم؟ شاید این مهمترین نکته باشه. میخوام این تابستون با خودم این مسائلو حل کنم.
دوم: کارت دانشجوییمو گم کردم :( تا من باشم دیگه کارت به این مهمیو نذارم تو جیبم!!الان به امید پیدا شدنشم...
سوم: این روزهای امتحانات فکرکنم فشار خیلی زیاد میشه روی بچه ها که این همه ساختمونمون شده پر ازدود و بوی سیگار... :(
چهارم: مملکته داریــــــــــــــــــــــم؟! خوابگاه دخترها چند شب متوالی مورد تهاجم یه سری جنس مذکر قرار میگیره و بعد همه ش میشه پلیس! به فاصله کمی یه دزد باحالی میره یکی از خوابگاهای پسرها و واسه خودش کلی اونجا حال میکنه، میخوابه، حمام میره و بعد هم صبح پامیشه لپ تاپ و تبلت ملت رو جمع میکنه و باخودش میبره!! بعد به فاصله یک شب، میره خوابگاه کوی و دوباره همین کارو انجام میده!!
من میخوام بدونم قضیه چیه؟!