خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

۳۰
بهمن

بالاخره موعد سفر رسید...

همه دوستان من می دونن که من فقط یه بار و اون هم 8سال پیش رفتم مشهد...

و همه هم میدونن که تا حالا چقدر دلم می خواسته برم و هی نمی شده...

اما حالا دیگه موعدش رسیده...

فردا ان شاءالله عازمیم:)

یه دنیا خوشحالم...و بی تاب و مشتاق...

و چقدر هم که نیاز دارم الان تو این موقعیت...

هم اتاقیام هم از خودم خوشحال تر که بالاخره من دارم می رم مشهد...امید همه شون اینه که برم و وقتی بر می گردم حالم خوب شده باشه...

چون از این چند روز من خسته شدن که همه ش حالم بد بوده و افسرده بودم...

الان باید به همه دوستهام اس ام اس بزنم و حلالیت بطلبم...


:)

چقدر بی قرارم...

۲۷
بهمن

امروز به معنای حقیقی کلمه قدر هم اتاقیهامو دونستم...کسانی که اگر حتی یکیشون نبود، بی شک امروز من مرده بودم...

اما همه چیزو کنترل کردن...بدون اینکه ازم توضیحی بخوان، هوامو داشتن...از دیروز عصر هیچی نخورده بودم... تا امشب که باز هم میگفتم نمیخوام چیزی...رفتن واسم تخم مرغ نیمرو کردن به زور بهم خوروندن...

فشارم افتاد... اومدم دورم نشستن پتو پیچیدن دورم، چای نبات درست کردن واسم هی به خوردم دادن...بعد مریم هی میومد خرما میذاشت دهن من!! بعد هی همه شون حواسشون به من بود...هی میگفتن مهسا توروخدا خوب شو...نمیتونیم تورو اینجوری ببینیم... تو که شاد بودی...

مریم که با اون همه دغدغه فکری و مشغله خودش، تمام امروز عصرو سعی کرد کنارم بمونه...

خدایا به خاطر این هم اتاقیها شکرت...

۲۵
بهمن
این مدت همه جا پرشده بود از نشانه های ولنتاین(!!). من و مریم هم که شدیدا مخالف این مظاهر فرهنگ غرب(!!! تکبیر :دی) تمام توانمان را برای سخنرانی درباب مذمت ورود این فرهنگهای غربی به فرهنگ اصیل شرقی-اسلامی ما به کار گرفته بودیم.
امروز، در اتاق باز شد و مریم با روی خوش وارد اتاق شد با 3تا گل رز قرمز!! هر گل را به یکی از ما 3 هم اتاقیش داد و گفت وقتی دیده خانمی دارد گل رز می فروشد، تصمیم گرفته برای ما هم اتاقیان عزیزش(!!) بی بهانه، گل بخرد :) و اصلا هم به یادش نبوده که ولنتاین است و این گلهارا برای ولنتاین می فروشند و خانم فروشنده یادآوری کرده که ولنتاین است!!!
حالا هرکه وارد اتاق ما می شود و چشمش به 3گل رز قرمز در گلدان(!!! همان بطری سابق آب معدنی :دی) می افتد، می زند زیر خنده و سریعا به ولنتاین اشاره می کند و به سخنرانیهای ما 2نفر من باب مذمت این فرهنگ :))
پ.ن: اتاق ما پر است از محبت و دوستی...گاهی بی بهانه به هم یادآوری کنیم که همدیگر را دوست داریم :)
۲۵
بهمن

هم دلی از هم زبونی بهتره...

هم اتاقیم که در را باز می کند، هر کداممان مشغول کار خودمان هستیم. اما وقتی وارد اتاق می شود، سرمان را که بلند می کنیم تا خسته نباشید بگوییم، هیچ حرفی لازم نیست رد و بدل شود، نگاهش را می خوانیم که اوضاع روبه راه نیست...

یاد حرفهای روز قبل می افتم...جدی نگرفته بودم وقتی مریم گفته بود وقتی بحث "گم گشتگی"، موضوع بعدی نشریه دانشکده را در اتاق مطرح کرده، این هم اتاقیمان گفته که دقیقا در همین حالت "گم گشتگی" به سر می برد... الان در اولین نگاه، یاد همان حرفهای دیروز افتادم...

به خیال خودش ما نفهمیده ایم حالش رو به راه نیست...حالاتش عجیب است...می رود روی تختش و مدت زیادی دراز کشیده بدون هیچ حرفی آهنگ گوش می دهد...بعد که بلند می شود برود تنهایی در محوطه خوابگاه قدم بزند، مریم، نگران، رو به ما 2تا می کند وخودش می داند نیازی به گفتن حرفی نیست... هر3 نگران هم اتاقیمان هستیم...هر3 هم می دانیم دچار همان یاس های فلسفی گاه به گاه شده منتها شدتش خیلی زیاد است! 3تایی مشورت می کنیم و به نتیجه ای نمی رسیم...

برمیگردد توی اتاق... کمی با او حرف می زنیم...از حرفهای معمول روزانه...اولش جواب دادنهاش سرسنگین است...اما بعد از مدت کمی، نرم می شود...نرم و شاد و مهربان...

اما می دانیم این یاس حالا حاللها از بین نخواهد رفت و ما تنها کسانی هستیم که شاید بتوانیم کاری بکنیم...