خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰
بهمن


:(

۳۰
بهمن


خوشحالم که سرم این‌قدر شلوغه. خوشحالم که این‌قدر کار دارم که یادم می‌ره می‌شه خوابید حتی. خوشحالم که این حجم از کارهای دوست‌داشتنیم رو باید انجام بدم. خوشحالم که این‌قدر تو هر پروژه‌ای سرک کشیدم که الان از هر طرف درگیرم.
خوشحالم. اینا همه‌شون خوبن. همه‌شون محشرن. همه‌شون دوست‌داشتنین.
خب؟
ولی می‌دونین دردناکی قضیه کجاست؟ این که من یه سری سوال اصلی به تازگی تو زندگیم پیدا کردم و با یه سری هدف اصلی روبه‌رو شدم تو زندگیم که نیاز دارم بشینم و مدت‌های زیادی بهشون فکر کنم. چیزهایی که می‌تونه زندگیمو تغییر بده. ولی...ولی من اینقدر درگیرم که وقت فکر کردن بهشون رو ندارم! و می‌ترسم از اون روزی که خیلی دیر شده باشه دیگه برای فکر کردن. بیان بهم بگن وقتت تموم شد و من هنوز بگم نه من کار دارم! فلان مقاله مونده هنوز. فلان پروژه مونده هنوز. فلان...
می‌دونین؟ می‌ترسم از اینکه داره سال‌های زندگیم پشت سر هم می‌دوه و می‌گذره و من فقط بدو بدو می‌کنم دنبال یه سری چیز ظاهری سطحی که قرار نبوده هدف باشه. قرار نبوده همه‌ی زندگیمون درس بخونیم. قرار نبوده همه‌ی زندگیمون دنبال یه سری کار مثلا علمی باشیم. قرار نبوده صرفا دانشمند بشیم. قرار بوده «آدم‌های خوبی» باشیم. قرار بوده آخرتمونو آباد کنیم. قرار بوده به معرفت حقیقی برسیم.
می‌دونین؟ دیروز فکر کردم. فکر کردم به اینکه روزی که وقتم تموم بشه، ازم نمی‌پرسن چند تا مقاله خوندی. چند تا مقاله نوشتی. چند تا پروژه‌ی خفن انجام دادی. چقدر دیتا ماینینگ بلد بودی. چقدر...ازم می‌پرسن چقدر خدمت کردی به اطرافیان؟‌ چقدر دونسته‌هات به درد مردم خورد؟!‌ چقدر از خودت اثرات خوب برجا گذاشتی؟ چقدر حال آدمای اطرافتو خوب کردی؟ چقدر متعهد بودی در کارت، عملت و زندگیت؟
می‌ترسم. زیاد. از اینکه وقت ندارم برای فکر کردن به سوالات مهم زندگیم، از اینکه وقت ندارم برای خودسازی، از اینکه وقت ندارم برای بزرگ شدن، از اینکه وقت ندارم برای فکر کردن به «آخرت»، به هدف زندگی،به غایت هستی می‌ترسم! زیاد!

و می‌دونین؟ امروز تو دانشگاه داشتم به آدما نگاه می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم که «اینا همه‌شون الان می‌دونن یعنی که چی می‌خوان از زندگیشون؟ که هدفشون چیه؟‌که می‌خوان به کجا برسن؟ می‌دونن واقعا؟» و خب فکر نمی‌کنم اینطوری باشه. به قول اون یه نفر خاص، بیشتر آدما اینقدر درگیر حواشی زندگی می‌شن که یادشون می‌ره قرار بوده دنبال جواب چه سوالاتی بگردن. سرشونو می‌ندازن پایین و می‌رن جلو و چند سال بعد بالاخره یه روزی می‌رسه که برسیم به این نقطه که:‌«خب که چی؟» و می‌دونین؟ من از اومدن اون روز هراسانم...

۲۰
بهمن
+  ۳سال و نیم پیش یک دایرکتوری ساختم روی Desktopم و اسمش را گذاشتم: «university». بعد توش یک دایرکتوری دیگر ساختم و اسمش را گذاشتم «term 1». هر ترم یک دایرکتوری اضافه می‌کردم به اسم آن ترم. بعد از ترم ۴ حجم فایل‌ها زیاد شد و برای دسک‌تاپ دیگر مناسب نبود. این بود که جای دایرکتوری university را عوض کردم.
  آن روز اول که این دایرکتوری را ساختم، حتی تصورش را هم نمی‌کردم که به چشم بر هم زدنی، برسم به روزی که دایرکتوری term 8 را بسازم...


این ترم، ۲۱ واحد دارم. به لطف ۸۹ی‌های عزیز که قصد دل کندن از دانشگاه را ندارند و فارغ‌التحصیل نمی‌شوند و همیشه در انتخاب واحد باعث آزار و اذیت ما بوده‌اند، هنوز ۱ واحدم روی هواست و منتظرم برایم ثبتش کنند! آن یک واحد از ساعت ۴ تا ۷ شنبه هست! یعنی من هر روز تا آخر شب کلاس دارم :دی


سر کلاس سیگنال واقعا تا حد گریه پیش می‌روم هر بار! نشستن سر کلاس با یک سری برقی ۹۲ی که درس را پیش‌خوانی می‌کنند و به شدت روی اعصاب‌اند کار بسیار طاقت‌فرساییست!
ترم بسیار وحشتناکی دارم :دی

و اما درس گراف!
هربار سر گراف می‌نشینیم، غرق می‌شوم در درس و توی فکر و خیالم می‌روم به سال‌های دبیرستان و کلاس‌های المپیاد و معلم‌های جوان باحوصله و باهوش و لذت یاد گرفتن و فکر کردن... بعد که یکهو استاد می‌گوید خسته نباشید ساعت را نگاه می‌کنم و می‌بینم ۲ دیقه مانده تا ۱۲ مثلا! و این تنها کلاسی است که در طولش نه ساعتم را نگاه می‌کنم نه گوشیم را و نه به در و دیوار نگاه می‌کنم و نه به فکر و خیال فرو می‌روم!
استاد جوان درس تازه از آمریکا برگشته. برق و مخابرات شریف خوانده و بعد و برق و کامپیوتر ویرجینیاتک. و حالا هم اینجاست. باحوصله‌ست. خوب درس می‌دهد و سعی می‌کند همه را با مطالب درس همراه کند و همه را به مشارکت در کلاس وادار کند. برای من که دیگر داشتم از یاد می‌بردم که می‌شود از کلاسی بی‌اندازه لذت برد و فکر کرد و مسئله حل کرد و پویا بود، نعمت و موهبت بزرگیست در این آخرین ترم دانشجوی کارشناسی بودنم! : )
امروز سر کلاس گراف اولین بار بود که از ته دلم خدا را به خاطر ۸ ترمه تمام کردن شکر کردم :)) استاد پرسید شماها ترم چندید؟ چند نفر گفتند شش. ما گفتیم هشت. چند نفر دیگر گفتند ده! ده را که گفتند استاد با چشم‌های گرد شده و با خنده پرسید چطوری ترم ده اید؟!
یک جوری پرسید انگار که چیز عجیبیست! انگار نه انگار که همه‌ی ۸۹ی‌ها به جز ۷ نفر نه یا ده ترمه بودند!
اگر جای ترم دهی‌ها بودم واقعا ناراحت می‌شدم!

  
+   حدود ۹۰ درصد از پسرهای کامپیوتر و آی‌تی ورودی ما الان مشهدند!‌بلند شدند با هم رفتند مشهد! ما هم حسووووووووود! برنامه ریختیم برای سفر مشهد در هفته‌ی آخر اسفند! چند روز دیگر اقدام می‌کنیم برای خرید بلیت حتی :دی چه می‌کند این حسادت! :)) بعد از ۴ سال می‌خواهیم با هم برویم سفر! آن هم سفر مشهد! قند توی دلم آب می‌شود! عاشق گروه دخترانه‌مان هستم! : )

 
+ امروز مسابقه‌ی شوت پنالتی بود در دانشگاه! عاشق این مسابقات دانشگاهم واقعا :))

+ این روزهای خوابگاه دوست‌داشتنیست! همه با خیال راحت می‌خوابند! سالن مطالعه خالی خالیست! سالن مطالعه‌ای که توش جای سوزن انداختن نبود به خاطر کنکور. همه خوشحال‌اند و آسوده خاطر... : )   نه که همه خوب داده باشند! ولی همه مثل من خوشحال‌اند از گذشتنش و تمام شدنش...

+ دیروز آمدند دعوتمان کردند به همایش اپلای، چند سانتی‌متر عمیق‌تر! اولش که گفتند اپلای جیغمان درآمد که توروخدا دست از سرمان بردارید! بعد که فهمیدیم برنامه برای بسیج است، دوهزاریمان افتاد که هدف نهی از اپلای است! اول که چون از طرف بسیج بود گفتم نمی‌آم. ولی بعد هم بی‌کار بودم تا قبل از کلاس مالتی مدیا(که اتفاقا تشکیل هم نشد!)  و هم اینکه این روزها به شدت نیاز دارم از هر طرفی بهم بگویند که اپلای نکردنم کار درستی بوده، هرچند که خودم معتقدم نبوده! ولی دوست دارم تاییدم کنند تا کم‌تر غصه بخورم! دو روز مانده به کنکور داشتم گریه می‌کردم که چرا من اپلای نکردم با بقیه‌ی بچه‌ها!
خلاصه بلند شدم رفتم همایش! سالن پُرِ پُر بود!
سرپا ایستادیم. یک سری از دانشجوهای دکترا صحبت کردند و چند نفر هم از خارج از دانشگاه که خیلی خفن بودند. جنس حرف‌هایشان را دوست نداشتم. به جز تاکیدشان بر اینکه «برنامه‌ی بلند مدتتان را برای زندگی مشخص کنید و بعد بر مبنای آن تصمیم بگیرید.» و خب راستش من هیچ برنامه‌ی بلند مدتی ندارم! شاید همین بود که برادرم گفت: «اگر ان‌شاءالله امسال یا سال بعد ارشد قبول شدی و وارد دوره‌ی کارشناسی ارشد شدی، از این فرصت استفاده کن برای شناختن خودت و برنامه‌هات برای زندگی! و بعد از ۲-۳ سال ارشد، تصمیمت را قاطعانه و عاقلانه بگیر. نه مثل الان که هر دو روز تصمیمت عوض می‌شود!»
 و من تصمیم گرفتم همین کار را بکنم...

+ یک کم هم از اوضاع بعد از کنکورم بنویسم! سر امتحان عالی بود!‌تمام اطرافیانم فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌های آزاد و پیام نور و این‌ها بودند! دست می‌گرفتند از مراقب سوال می‌پرسیدند :))))))))) مراقب‌ها هم نامردی نمی‌کردند و اسکلشان می‌کردند! اصلا وضعیتی بود!
بعد از امتحان آمدم بیرون به قدری گیج و به هم ریخته بودم (در ۳ روز قبل از کنکور کامپیوتر مجموعا ۱۱ ساعت خوابیده بودم و در نتیجه گیج گیج بودم) تا دروازه شیراز پیاده رفتم (از در جنگلبانی دانشگاه اصفهان)بعد که می‌خواستم سوار تاکسی شوم به جای گفتن مسیر گفتم:«کنکور؟!» :| آای راننده قیافه‌ش دیدنی بود...
بعد رفتم خانه. خواهر و برادرم با همسرانشان آمده بودند. سر ناهار داشتم سوپ می‌خوردم و هی می‌گفتم وای چقدر خوشمزه‌ست. چه سوپ جوی خوشمزه‌ای و ... . وقتی تمام شد فهمیدم سوپ قارچ بوده نه جو :)))))
شب کنکور هم رفته بودم با دل خوش برای برگشتنم بلیت بگیرم. گویا یادم رفته بوده ثبت نهایی کنم و فکر می کردم بلیت گرفته‌م! هرچی هم داداشم می‌گفت نگرفتی قبول نمی‌کردم!!
عصر هم که می‌خواستم راه بیفتم، یک مکالمه‌ی زیبا بین من و مامان:
مامان: بیسکوییت هم بذارم برات؟
من: بله بله. حتما! از اون بیسکوییت مستطیلی‌ها.
مامان: کدوم مستطیلی‌ها؟
من: همون‌ها که استوانه‌ای نیستند!

هیچی دیگه... نگم قیافه‌ی مامان را...

+ اولین روز برگشتنم به دانشگاه، یعنی شنبه با بچه‌ها رفتیم سینما به عنوان استراحت! اولین تجربه‌ی فیلم دیدنم در جشنواره‌ی فیلم فجر بود. مژده چند ساعت در صف سینمای پارک ملت نشسته بود تا بتواند بلیت بگیرد. ما هم از سر کلاس شیوه با ماشین بهار خودمان را رساندیم. یعنی عملا ما در صف ایستادن را تجربه نکردیم! من هر ۲دقیقه یک بار می‌پرسیدم چه فیلمی می‌خواهیم ببینیم؟! بچه‌ها اول‌هایش که این سوال را می‌پرسیدم با شکیبایی جوابم را می‌دادند: «در دنیای تو ساعت چند است؟!» ولی وقتی دیدند اسم فیلم در ذهن من نمی‌ماند و باز می‌پرسم، ترجیح دادند جواب سوالم را هر بار با جمله‌ای با مضمون«خیلی فیلم قشنگیه» بدهند! بر اثر بی‌خوابی ۴ روز قبلم، و سردرد وحشتناکم، ۳-۴ دقیقه‌ی آخر فیلم خوابم برده بود!! و کلا هم وقتی همه داشتند با به‌به و چه‌چه از فیلم تعریف می‌کردند، من هیچی نفهمیده بودم :دی ولی اولین تجربه‌ی فیلم دیدنم در جشنواره‌ی فیلم فجر هیجان‌انگیز بود :)
۱۹
بهمن


کل تابستون و کل ترم پیش یعنی یه چیزی در حدود ۸ ماه انتظار کشیده بودم برای همین نیم ساعت امروز...
جلوی بوفه، تنها، روی اون نیمکتا که همه دو نفرین اصولا روش :))، بدون هیچ دغدغه و استرسی، هوای خوب که هنوز بوی بارون صبح رو می‌داد، چای و کیک و همشهری داستان  >:D< >:D< >:D< >:D< >:D<
این یعنی بهشت من :)
اگه هندزفریم خراب نشده بود و آهنگ هم گوش می‌دادم دیگه ایده‌آل می‌شد :دی ایشالا در فرصت‌های بعدی!
 >:D< >:D< >:D< >:D< >:D<

سلام حس زندگی...  :)

پ.ن: منی که همشهری داستان رو محال بود غیر از روز اولی که اومده بخرم این بار روز ۱۸ بهمن خریدمش... خیلیه ها...


پ.ن۲: کنکور تموم شد و منم گند زدم. :دی الانم تو خوابگاه تنهام :)