خوشحالم که سرم اینقدر شلوغه. خوشحالم که اینقدر کار دارم که یادم میره
میشه خوابید حتی. خوشحالم که این حجم از کارهای دوستداشتنیم رو باید
انجام بدم. خوشحالم که اینقدر تو هر پروژهای سرک کشیدم که الان از هر طرف
درگیرم.
خوشحالم. اینا همهشون خوبن. همهشون محشرن. همهشون دوستداشتنین.
خب؟
ولی
میدونین دردناکی قضیه کجاست؟ این که من یه سری سوال اصلی به تازگی تو زندگیم
پیدا کردم و با یه سری هدف اصلی روبهرو شدم تو زندگیم که نیاز دارم بشینم
و مدتهای زیادی بهشون فکر کنم. چیزهایی که میتونه زندگیمو تغییر بده.
ولی...ولی من اینقدر درگیرم که وقت فکر کردن بهشون رو ندارم! و میترسم از
اون روزی که خیلی دیر شده باشه دیگه برای فکر کردن. بیان بهم بگن وقتت تموم
شد و من هنوز بگم نه من کار دارم! فلان مقاله مونده هنوز. فلان پروژه
مونده هنوز. فلان...
میدونین؟ میترسم از اینکه داره سالهای زندگیم
پشت سر هم میدوه و میگذره و من فقط بدو بدو میکنم دنبال یه سری چیز
ظاهری سطحی که قرار نبوده هدف باشه. قرار نبوده همهی زندگیمون درس بخونیم.
قرار نبوده همهی زندگیمون دنبال یه سری کار مثلا علمی باشیم. قرار نبوده
صرفا دانشمند بشیم. قرار بوده «آدمهای خوبی» باشیم. قرار بوده آخرتمونو
آباد کنیم. قرار بوده به معرفت حقیقی برسیم.
میدونین؟ دیروز فکر کردم.
فکر کردم به اینکه روزی که وقتم تموم بشه، ازم نمیپرسن چند تا مقاله
خوندی. چند تا مقاله نوشتی. چند تا پروژهی خفن انجام دادی. چقدر دیتا
ماینینگ بلد بودی. چقدر...ازم میپرسن چقدر خدمت کردی به اطرافیان؟ چقدر
دونستههات به درد مردم خورد؟! چقدر از خودت اثرات خوب برجا گذاشتی؟ چقدر
حال آدمای اطرافتو خوب کردی؟ چقدر متعهد بودی در کارت، عملت و زندگیت؟
میترسم.
زیاد. از اینکه وقت ندارم برای فکر کردن به سوالات مهم زندگیم، از اینکه
وقت ندارم برای خودسازی، از اینکه وقت ندارم برای بزرگ شدن، از اینکه وقت
ندارم برای فکر کردن به «آخرت»، به هدف زندگی،به غایت هستی میترسم! زیاد!
و
میدونین؟ امروز تو دانشگاه داشتم به آدما نگاه میکردم و با خودم فکر
میکردم که «اینا همهشون الان میدونن یعنی که چی میخوان از زندگیشون؟
که هدفشون چیه؟که میخوان به کجا برسن؟ میدونن واقعا؟» و خب فکر نمیکنم
اینطوری باشه. به قول اون یه نفر خاص، بیشتر آدما اینقدر درگیر حواشی زندگی میشن که یادشون میره قرار بوده دنبال جواب چه سوالاتی بگردن. سرشونو
میندازن پایین و میرن جلو و چند سال بعد بالاخره یه روزی میرسه که برسیم
به این نقطه که:«خب که چی؟» و میدونین؟ من از اومدن اون روز هراسانم...
کل تابستون و کل ترم پیش یعنی یه چیزی در حدود ۸ ماه انتظار کشیده بودم برای همین نیم ساعت امروز...
جلوی بوفه، تنها، روی اون نیمکتا که همه دو نفرین اصولا روش ، بدون هیچ دغدغه و استرسی، هوای خوب که هنوز بوی بارون صبح رو میداد، چای و کیک و همشهری داستان
این یعنی بهشت من
اگه هندزفریم خراب نشده بود و آهنگ هم گوش میدادم دیگه ایدهآل میشد ایشالا در فرصتهای بعدی!
سلام حس زندگی...
پ.ن: منی که همشهری داستان رو محال بود غیر از روز اولی که اومده بخرم این بار روز ۱۸ بهمن خریدمش... خیلیه ها...
پ.ن۲: کنکور تموم شد و منم گند زدم. :دی الانم تو خوابگاه تنهام :)