خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۰
فروردين
پنجم دبستان بودم. معلم صدایم کرده بود برای پرسیدن درس. درسی بود که پسر برای کمک به پدرش شب‌ها یواشکی با نور شمع آدرس پشت نامه‌ها را می‌نوشت. وقتی پدر متوجه کار پسرش می‌شود «شانه‌هایش می‌لرزد». معلم صدایم کرده بود و ازم پرسید: «منظور از شانه‌هایش می‌لرزدچیست؟» جواب را نمی‌دانستم. هرچه فکر کردم نفهمیدم آدم چه بلایی سرش می‌آید که شانه‌هایش می‌لرزد. معلمم عصبانی شده بود. گفت:«یعنی گریه کرد!» متعجب شده بودم. ازتعجب من عصبانی‌تر شد و گفت:«یعنی واقعا ندیدی تا حالا کسی از شدت گریه شانه‌هایش بلرزد؟» ندیده‌بودم. هرگز ندیده بودم. آخر آن روزها وقتی میخواستم گریه کنم با صدای بلند می‌زدم زیر گریه و ۲دقیقه بعد هم فراموشم می‌شد. حالا اما مدت‌هاست که یاد گرفته‌ام که غم‌های بزرگ را باید درون خود نگه داشت. باید از درون گریست. باید آنقدر بی‌صدا و آرام اشک ریخت که خاطر کسی مکدر نشود. غم‌های آن روزهای من ۲۰علوم بود که به خاطربی‌دقتی شده بود ۱۹.۵ یا آن نمره‌ی ۱۹ ریاضی ازمامان قایمش می‌کردم و باعث شد به خاطرش تنبیه شوم و تولد دوستم را از دست بدهم. حالا اما غم‌هایم بزرگ شده‌اند. واقعی شد‌ه‌اند. این روزها غم‌هایم از جنسِ «از دست دادن» اند. 
می‌گویند «خاک» آدم‌ها را سرد می‌کند. انگار که در یک لحظه که جگر آدم آتش می‌گیرد، با واقعیت با تمام وجود روبه‌رو می‌شود. می‌رسد به مرحله‌ی پذیرش. ضجه می‌زند. اما می‌پذیرد که عزیز از دست داده است. قلبش پاره پاره می‌شود اما می‌داند که راه بازگشتی نیست. آدم وقتی عزیزی را می‌سپارد به خاک، تازه می‌فهمد چه بلایی به سرش آمده. چه حجم از تنهایی. چه حجم از بی‌کسی. 
ایستاده بودم بالای گور و دختری را بغل گرفته بودم که پدرش را جلوی چشمانش می‌گذاشتند توی خاک. زنی را بغل گرفته بودم که جلوی چشمش همسرش را، همدم همه‌ی زندگی‌اش را می‌سپردند به خاک. زنی را بغل گرفته بودم که جلوی چشمان اشک‌بارش روی برادر دلبندش خاک می‌ریختند. ایستاده بودم و شانه‌هایم می‌لرزید. من آدمِ تحملِ تنهایی‌ها نیستم. یک وقتهایی فکر می‌کنم اگر من جای رون ویزلی بودم تو هری پاتربه جای آن که با عنکبوت (که ترس بزرگ رون بود) روبه‌رویم کنند، با یک دنیا تنهایی می‌گذاشتندم و می‌رفتند. من آدم تحملِ تنهایی‌ها نیستم و آن روز و تمام روزهای بعدش دنیای اطرافم پر شد از تنهایی. تنهایی یک دختر و پسر پدر از دست داده و تنهایی یک زن همسر از دست داده. می‌‌گویند خاک آدم‌ها را سرد می‌کند. سرد می‌کند لابد. عادت می‌کند لابد. کی؟ خدا می‌داند...
۲۶
فروردين
دیشب کتاب «پاییز فصل آخر سال است» را تمام کردم. گیج بودم و سردرگم. هی باخودم کلنجار می‌رفتم. گرفتم خوابیدم به این امید که تا صبح حالم بهتر شود. صبح که پاشدم هنوز اثرات گیجی شب قبل از بین نرفته بود. بلند شدم بروم آشپزی کنم که حالم بهتر شود. آشپزی که می‌کنم، فکرها و تخیلاتم مجال بروز پیدا می‌کنند. با خودم حرف می‌زنم. غوطه می‌خورم تو فکرها و خیالاتم و رویا می‌بافم. ص ایستاده بود گوشه‌ی آشپزخانه و نگاهم می‌کرد. با چنان وسواسی سیب‌زمینی‌ها را خرد می‌کردم انگار در حال خلق اثر هنری‌ام یا با چنان ظرافتی پیازها را تفت می‌دادم انگار مهم‌ترین کار دنیا برشته و طلایی شدن پیازهای غذای من است. تو فکرهای خودم غرق بودم که ص کشیدم بیرون و پرسید: هیچ وقت پنجشنبه‌ها غذا رزرو نمی‌کنی؟ همیشه خودت آشپزی می‌کنی؟ گفتم: نه بابا...پنجشنبه‌ها معمولا دانشگاهم. چون تحمل دو روز متوالی خوابگاه را ندارم.  با تعجب پرسید: دانشگاه؟! ۵شنبه‌ها؟! یک لحظه تمام ۴سال کارشناسی آمد جلوی چشمم و دلم تنگ شد برای روزهایی که هفت و نیم صبح شنبه تا ۹ و نیم شب جمعه می‌رفتیم دانشگاه. دلم برای خودِ پرتلاشمان تنگ شد. گفتم: آره...یادش به خیر! یه زمانی جمعه‌هام دانشگاه بودیم. ابروهاش را بالا انداخت . با تعجب نگاهم کرد. چیز دیگری نگفت و من باز غرق شدم تو فکرهای خودم. داشتم به «میثاق» فکر می‌کردم به گمانم. به اینکه چرا رفت؟ چرا لیلا را تنها گذاشت؟ برنج خیس‌خورده را گذاشتم روی گاز و زیرش را زیاد کردم. سویاها و سیب‌زمینی‌ها و پیازها را با هم تفت می‌دادم و با حرص هم می‌زدمشان. حرص میثاق را سر این طفلکی‌ها خالی می‌کردم انگار! باز ص. رشته‌ی خیالاتم را پاره کرد. پرسید: تو همونی که عکس تلگرامت با لباس قلمچی بود؟ کمی فکر کردم ببینم لباس قلمچی چی هست؟! فهمیدم منظورش لباس فارغ‌التحصیلیست. روز جشن فارغ‌التحصیلیمان آمد جلوی چشمم. بهترین روز این ۵سال اخیر. روزی که دیدم چشم مامان و بابا برق می‌زند از خوشحالی و غرور. روزی که حس کردم بالاخره بهم افتخار کردند. به چیِ من؟‌ نمی‌دانم! گفتم آره. همونم. گفت: هربار عکست رو توی تلگرام می‌دیدم به این فکر می‌کردم که «هوم! خودشه! این دختره از اوناست که خیلی مصمم و پرتلاشن. از اونا که واقعا می‌دونن تو زندگیشون دنبال چین و برای رسیدن بهش تلاش می‌کنن.» ط و ز هم توی آشپزخانه بودند و حرف ص را تایید کرد کردند. جا خوردم. نگاهم را از سیب‌زمینی‌ها و پیازها گرفتم و زل زدم به ص. چیزی درونم فروریخت. دلم آشوب شد. پرسیدم: همه‌ی این‌ها رو از عکس تلگرامم نتیجه گرفتی؟! گفت: آره. از نوع مطمئن ایستادنت در عکس. ط رو کرد به ص و گفت من که از نزدیک می‌شناسمش. نه از روی عکس. از رفتارهاش برداشتم همینه که تو گفتی. احساس کردم دارم دل و روده‌ام را بالا می‌آورم. نگاهشان کردم. گفتم: خعله خب! متاسفم. اشتباه گرفتید. من اونی نیستم که شما فکر می‌کنید! ص گفت: چرا هستی! ببین چقدر پرتلاشی. وفتی ما داشتیم وقت تلف می‌کردیم و هی از این مهمانی به مهمانی بعدی می‌رفتیم و دنبال عوض کردن لباس بودیم و ... تو داشتی در راستای هدف و استعدادت تلاش می‌کردی. خنده‌ی عصبی کردم و گفتم: که چی؟ که به کجا برسم؟ که به کجا رسیدم بعد از این همه دویدن و تلاش کردن؟ همون‌جایی که شما به قول خودت با تفریح رسیدین. ص زل زد توی چشم‌هام. معذب شدم. باز شروع کردم به تفت دادن سویاها. زیر برنج را کم کردم و به خودم فحش دادم به خاطر این تصمیم ناگهانی‌ام برای آشپزی. «می‌‌نشستی درست را می‌خواندی! آشپزی کردنت چه بود؟!» ص گفت: مهسا! ۱۰۰۰ نفر ارشد می‌خونن. چند نفرشون می‌دونن دنبال چین؟‌ چند نفرشون هدف دارن از درس خوندنشون؟ چند نفرشون مثل توئن؟ باز یک خنده‌ی هیستریک دیگر. پرسیدم: چرا فکر می‌کنی من جزء اونایی که نمیدونن دنبال چین نیستم؟! چرا فکر می‌کنی من میدونم دارم چی کار می‌کنم؟ گفت: چون جملاتت همیشه مطمئنن. پر صلابتن. مثل آدمایی حرف نمی‌زنی که نمیدونن چرا اینجان! احساس می‌کردم دارم خفه می‌شوم. نفس کم آورده بودم انگار. پنجره را نگاه کردم. باز بود. چرا اینقدر گرمم شده بود؟ گفتم: ببین. خیلی ممنونم از لطفی که به من داری. اما اشتباه می‌کنی. من اینی نیستم که تو فکر می‌کنی. من خسته‌م. لهم. داغونم. شب‌ها باید مدت‌ها با خودم حرف بزنم تا بتونم بخوابم. من یه آدم گیج سردرگمم. ص باز زل زد توی چشم‌هام. گفت: باشه. اما کاش می‌فهمیدی که من چقدر دلم می‌خواست جای تو بودم. کاش می فهمیدی. قهقهه زدم یکهو. یک طوری که خودم از شنیدن صدای خودم تعجب کردم. انگار این من نبودم که اینجور می‌خندیدم. بهش گفتم:‌برو استغفار کن دختر خوب...برو...ص رفت از آشپزخانه بیرون. ز و ط هم پشت سرش. در رابستند. دستم را گرفتم به سکوی آشپزخانه. زدم زیر گریه. مچاله شدم در خودم. چرا اینقدر اینی که از بیرون به نظر می‌رسد نیستم من؟ چقدر دلم برای این «خود»ی که بقیه می‌گویند و می‌دانم یک روزِ دوری واقعا «من» بودم تنگ شده. لیلا آمد ایستاد یک گوشه‌ی ذهنم. روجا وسط ایستاد و شبانه سمت دیگرش. حتی میثاق هم آمد. روجا داشت می‌گفت: «نمی دانم این "چیزی شدن" را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کی فکرکردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می کنند. بیدار می شوند و می خورند و می دوند و می خوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟»
در خودم مچاله شدم و صدای هق‌هقم تو آشپزخانه گم شد. آٰرزو کردم که ای کاش دنیا وسط آشپزخانه‌ی طبقه‌ی سوم خوابگاه سارا تمام می‌شد...راستی! امشب شب آرزوهاست.
۲۳
فروردين
می‌دانی؟ هر قدر هم قوی باشی، هر قدر هم که بغری برای دیگران، هرقدر هم که سلطنت کنی بر زندگی‌ات، عاقبت یک روز وقتت تمام می‌شود. یک روز ممکن است نفست برود و دیگر برنگردد. یک روز ممکن است تنفست از عهده‌ات خارج شود. آن وقت به قدر یک نوزاد محتاج و زبون می‌شوی. آن وقت اختیارت از دست خودت خارج می‌شود. آن وقت مجبوری جان را بدهی و تسلیم شوی...
می‌دانی؟ هرقدر هم که به زبان آوردن لغت «مرگ» را در خانه‌ات و بین اطرافیانت ممنوع کنی، هرقدر هم که پارچه‌های سفیدرا که یادآور کفن است، به خانه راه ندهی، هرقدر هم که بترسی از مرگ، عاقبت یک روز سر می‌رسد و یک جور که فکرش را هم نکرده بودی جانت را می‌ستاند و می‌رود. 
هزار بار فکر می‌کنم به لحظه‌ای که روح از بدن جدا می‌شود و بدنم یخ می‌کند. کااااش می‌شد از یاد نبرم که روزی خواهد رسید که فرصتم تمام می‌شود. گیم اور.
پ.ن: یک فاتحه بخوانید لطفا...
۲۰
فروردين

۹۵ اینقدر ناگهانی آمد که وقت نکردم بفهمم چه شد. اینقدر ناگهانی آمد و با خودش روزهای عجیب و حال‌ها و حس‌های عجیب آورد، که فرصت نفس کشیدن پیدا نکردم.

تا یک هفته قبل ازآمدنش مشهد بودم. تا ۴ روز قبل از آمدنش تهران بودم. تا ۲ روز قبل از آمدنش داشتم پروژه‌ی درسی انجام می‌دادم و حتی تا یک دقیقه قبل از آمدنش مشغول جمع و جور کردن بودم. ۹۵ ناگهانی آمد و ۹۴ پر ماجرای من به پایان رسید.

فال اول سالم را که گرفتم گل از گلم شکفت بس که خوب بود، بس که شاد بود، بس که نوید روزهای خوب را می‌داد. نگذاشت ۲-۳ روز از خوشحالیم بگذرد که شروع شد...هجوم یک دنیا حس‌های عجیب و گنگ و بد. یک دنیا حال بد. هی اشک و هی آه و هی سوز. خودم نفهمیدم چه شد. ۹۵ من خیلی بد شروع شد. بدتر از تمام سال‌های گذشته‌ام. گیج و گنگ سعی کردم از سر بگذرانم روزهای بی‌معنا را. سعی کردم به خودم بگویم«سالی که نکوست از بهارش پیداست» یک جمله‌ی یک طرفه‌ست! شاید اگر بهار نیکو نباشد، باز هم امیدی باشد که سال خوبی بشود. 

هی عیددیدنی‌ها و هی «مهسا خانوم اپلای نمی‌کنن؟» ها و «کی درست تموم می‌شه؟»ها و «حیف این استعدادها که تو این مملکت هدر بروند» ها و «فلانی بهمان دانشگاه درب و داغون آزاد درس خونده و الان آمریکاست، اون وقت مهسا به کجا رسیده؟! »ها و ... و هی سکوت من. هی خویشتن‌داریم. هی فکر کردن‌هام به خودم، دلم، عزیزانم.

رفتیم سفر. برای اولین بار دریای جنوب را دیدم. خلیج فارس را. زیبایی‌های خطه‌ی جنوب را. مهربانی‌های مردمش را. رفتیم سفر و من دائم دل‌شوره‌های نامعلوم داشتم. سفر تمام شد و برگشتیم. تعطیلات تمام شد. به زور خودم را راضی کردم به بنه کن شدن از اصفهان و برگشتن به دانشگاه. جایی که کم‌تر ازهمیشه دلم می‌خواست بهش برگردم و کم‌تر از همیشه حوصله‌ی آدم‌هاش را داشتم.

باز دانشگاه و ددلاین‌های متعدد و تمرین‌های بی‌شمار. باز کله‌ی سحر بلند شدن و دل به هوای اول صبح بهار بستن و زل زدن به آسمان آبی و درخت‌های سبز. باز حبس شدن در محیط‌ بسته‌ی دانشکده. باز هی دل‌تنگ و دل‌تنگ‌تر شدن برای «خود»ی که باید باشد و نیست. باز «ترس» از آینده‌ی نامعلوم. «ترس» از «خود»ی که خسته‌ست. «خود»ی که ایستاده. گیج شده. دور خودش می‌چرخد. باز «خود»ی که روزی هزار بار به خودش می‌گوید«شادی مومن در چهره‌اش است و غمش در دلش» و لبخند می‌زند و غمش را می‌گذارد برای وقت‌های تنهایی. برای «شب‌»ها.شب‌های طولانی تمام‌نشدنی. باز نگرانی‌های دوستانم از حالم و ناتوانی من از توضیح دادن وضعیت. باز...

دلم بیش از هر زمان دیگر، کنده شدن از زمان و مکان می‌خواهد. گم شدن در لابه‌لای جمعیت. دیده نشدن. فراموش شدن. دلم بیش از هر زمان دیگر «خدا» می‌خواهد. می‌ترسم بگندد دلم بس که بهش «خدا» نرسیده. بس که دارد خالی می‌شود از معنویت. بس که دارد له می‌شود لابه‌لای روزمرگی‌های صاحبش...

۹۵ آمد و من بارها دلم خواست بنویسم. از اتفاقاتش. از روزهایش. از شب‌هایش. اما ننوشتم. دلم می‌خواهد دل ببندم به فال حافظ اول سالم...



۰۷
فروردين
سوره‌ی توبه:
[آن مؤمنان،] همان توبه‌کنندگان، پرستندگان، سپاسگزاران، روزه‌داران، رکوع‌کنندگان، سجده‌کنندگان، وادارندگان به کارهاى پسندیده، بازدارندگان از کارهاى ناپسند و پاسداران مقرّرات خدایند. و مؤمنان را بشارت ده. (۱۱۲) بر پیامبر و کسانى که ایمان آورده‌اند سزاوار نیست که براى مشرکان -پس از آنکه برایشان آشکار گردید که آنان اهل دوزخند- طلب آمرزش کنند، هر چند خویشاوندِ [آنان‌] باشند. (۱۱۳) و طلب آمرزش ابراهیم براى پدرش جز براى وعده‌اى که به او داده بود، نبود. و[لى‌] هنگامى که براى او روشن شد که وى دشمن خداست، از او بیزارى جست. راستى، ابراهیم، دلسوزى بردبار بود. (۱۱۴) و خدا بر آن نیست که گروهى را پس از آنکه هدایتشان نمود بى‌راه بگذارد، مگر آنکه چیزى را که باید از آن پروا کنند برایشان بیان کرده باشد. آرى، خدا به هر چیزى داناست. (۱۱۵) در حقیقت، فرمانروایى آسمانها و زمین از آن خداست. زنده مى‌کند و مى‌میراند، و براى شما جز خدا یار و یاورى نیست. (۱۱۶) به یقین، خدا بر پیامبر و مهاجران و انصار که در آن ساعت دشوار از او پیروى کردند ببخشود، بعد از آنکه چیزى نمانده بود که دلهاى دسته‌اى از آنان منحرف شود. باز برایشان ببخشود، چرا که او نسبت به آنان مهربان و رحیم است. (۱۱۷)

  • مهسا -
۰۶
فروردين

تا حالا همیشه از برادرم و همسرش کادو و عیدی کتاب می‌گرفتم. همیشه کتاب‌هایی برایم می‌خریدند که با وسواس زیاد انتخاب شده بود و من در شب‌های خوابگاه یا روزها تو سرویس خوابگاه غرق می‌شدم تو داستان‌هاشان...

امسال اما دو تا دفترچه‌ی سفید عیدی گرفتم. یکی از خواهرم و دیگری از برادرم و همسرش. اول دفترچه‌ای که برادرم و همسرش بهم دادند، نوشته بودند:‌«دفترچه‌ی ممنوع»۱

بودن این دفترچه حس عجیبی بهم می‌دهد. این بار به من یک زندگی نوشته شده و ساخته شده هدیه نداده‌اند، این بار این منم که باید بنویسم و خلق کنم. روزی چندبار دفترچه‌ام را دست می‌گیرم و زل می‌زنم به خطوط سفیدش و سعی می‌کنم داستان‌های نانوشته را بخوانم. بارها تصمیم گرفته‌ام شروع کنم به نوشتن از آنچه در مغزم می‌گذرد اما ترسیده‌ام. داشتن یک «دفترچه‌ی ممنوع» جرئت می‌خواهد. ترسناک است! فکرها و ذهنیت‌ها تا وقتی در مغز آدم هستند، محفوظ‌ هستند. اما وقتی روی کاغذ بیایند، وقتی ثبت شوند، وقتی در قالب کلمات و جملات عینیت پیدا کنند، دیگر محفوظ نیستند و مسئولیت‌آورند. من هنوز جرئت سیاه کردن خطوط سفید این دفترچه را ندارم...


----------------------------------

۱- اشاره به کتاب «دفترچه‌ی ممنوع» نوشته‌ی آلبادسس پدس