خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۱
خرداد

ر وصف توانایی‌ها(دیوونگی‌ها)ی من همین بس که قادرم در کمتر از یک ثانیه از یه حالت شاد سرخوش به حالت بغض و گریه برسم.
منتهی تو خوابگاه کسی براش مهم نیست وقتی این گذر حالت عجیب رو طی می‌کنم...یعنی کلا حالاتم برای کسی مهم نیست! ولی تو خونه... هی مامانم می‌گن باید بگی چی شده! بابام داد می‌زنن می‌گن باید بگی چی شده. داداشم هم مبهوت مارو نگاه می‌کنه!
هوم!
اون استقلال و حق تنهایی خوابگاهم رو نیاز دارم من...
خوابگاه منو خودخواه کرده...به کسی حق نمی‌دم نگرانم بشه. به کسی حق نمی‌دم مزاحم تنهاییم بشه. خودخواه شدم...از مامانم باید معذرت بخوام...از مامانم که با بغض پاشدن رفتن تو اتاق...

۳۰
خرداد


ای کسانی که تو شهر خودتون دانشگاه می‌رید، همانا شما دچار خسران عظیم هستید!! شما چه می‌دونید چه لذتی در «بعد از ۹ ماه خوابگاه بودن برگشتنِ خونه» هست؟! اصلا خیلــــــــــــی خوبه!

۲۲
خرداد


هوم.
پوستر سومین یا چهارمین همایش «How to Apply?» انجمن acm دانشکده رو لایک می‌کنم. بعد هم shareش می کنم. به همه هم شرکت توش رو توصیه می‌کنم.تو چند تا گروپ هم که توشون عضو هستم پستش می‌کنم. همه هم هی ازم اطلاعات می‌گیرن درمورد کسانی که قرار هست صحبت کنند که همه از سال‌بالایی‌هامون هستند.
همه‌ی این کارها رو خیلی اتوماتیک‌وار انجام می‌دم و بعد تکیه می‌دم به دیوار کنار تختم و یه نفس عمیق می‌کشم. و پیش خودم فکر می‌کنم: «آیا ایران تنها کشوریه تو دنیا که تو دانشگاه‌های برترش همایش می‌ذارن برای «چگونه از این مملکت فرار کنیم؟!» یا نه؟»
و خب این فرار رو همینجوری نمی‌گم. از همایش پارسال می‌گم. از همایش پارسال که بچه‌ها می‌گفتن شده برین یه دانشگاه رنک داغون تو یه کشور درجه‌ی چندم، برید! چون مهم اینه که از ایران برید و وقتی از ایران برید دروازه‌های همه‌ی دنیا به روتون بازه...
آه می‌کشم. آه.
«کاش وطن جایی برای ماندن بود.»

۱۹
خرداد


اطلاعیه‌ی خوابگاه تابستون رو زدن توی سایت کوی خوابگاه‌ها. در انتهای اطلاعیه اومده:


در انتها اداره کل خوابگاههای دانشگاه تهران توجه دانشجویان محترم را به نکات ذیل جلب می‌نماید:

با توجه به کاهش نزولات آسمانی و کمبود آب ، احتمال قطعی آب و در پی آن خاموشی کولرها را به دنبال خواهیم داشت ، امکان ارائه غذا در ایام تابستان وجود ندارد و همچنین به جهت راه اندازی عملیات کنترل و ارتقاء شبکه امکان اختلال شبکه اینترنتی دور از انتظار نخواهد بود.

با آرزوی توفیق

امور دانشجویی اداره کل خوابگاهها
:)))))
یعنی ها!!!! کم مونده بنویسه به صورت تضمین شده زلزله و آتش‌سوزی هم خواهیم داشت!!!
 ;;);;)


پ.ن:‌روز جوان هم مبارک :)
۱۷
خرداد


خدا کند همیشه حال دلمان خوب باشد... :)

۰۸
خرداد


یه friend آمریکایی دارم من توی فیسبوک. یه بار بهم گفت در مورد ایران واسم بگو. تحریم رو نمی‌دونست یعنی چی. فیلتر رو باور نمی‌کرد. شرایطی که براش توضیح می‌دادم رو نمی‌تونست بپذیره! دائم می‌گفت: خدای من! این که عدالت نیست!

دیروز دیدم یه عکسی رو لایک کرده تو یه پیجی: I support Israel.
بهش یه پیغام دادم گفتم واقعا حمایت می‌کنی از اسرائیل؟!‌آخه چرا؟!‌پس فلسطینی‌ها چی؟!
جواب داده:
I am not against with any country

I like support for Israel, i like support for Palestinians, I like support for Iran, and for all the countries

I don't like the war

I like peace

Ok My friend :)

بهش گفتم صلح؟!‌کدوم صلح؟!‌ تو چی از جنگ می‌دونی؟!‌چی از صبح می‌دونی؟!‌ انگار دنیا کلا تو خوشیه و مردم خوشی می‌زنه زیر دلشون که می‌جنگن.

بعد رفتم تو همون پیجه و کامنتهاشو خوندم. همه چنان قربون صدقه‌ی اسرائیل رفته بودند که من باورم نمی‌شد!! کامنتها از ایرانی‌ها هم بود تازه!
چندتاشو داشته باشین:

- The ONLY democracy in the ENTIRE Middle East.

- I'm a Christian, Israels is Gods people, Their God is my God, Therefore Israels People is my people and I will always and forever support them, until God himself comes and tells me other wise. Shalom Israel much love and respect.

-And G-d said to Moses, "Jerusalem, the land of the Jews!" Such dynamically innovative, technologically advanced, medical geniuses, humanitarian people-(did u know that the Palestinians refuse medical care to their own people and leave them to die and Israel's hospitals are filled with these people to help cure and bring them back to health). Let's put things in perspective, a tiny piece of land in comparison to the majority of other countries....and all through history all we have ever wanted is to live in peace! G-d bless Eretz YIsrael and Klal YIsrael! Amen, Amen, Amen! B"H kg

 


همه‌شون به اتفاق تو کامنتهاشون اشاره کرده بودن که:
Jewish people are God's chosen!
 یهودی‌ها برگزیده‌های خدا هستند...
 
یا یکی نوشته بود که اون سرزمین مال خداست و خدا خودش اونجا رو از فلسطینی‌ها پس گرفت!!!

من یه کامنت گذاشتم که: But what about Palestinians?!

یکی بهم جواب داده:

Its the Jewish people that are G-ds chosen not the Palestinians

من دیگه صبحتی ندارم :) فکر می‌کردم فقط ایرانی‌ها فکر می‌کنن که در آسمون باز شده و اینا افتادند پایین!!! نگو همه‌جای دنیا همینه! نژاد برتر؟! برگزیده‌های خدا؟!!‌ Dear God!!!!

 

بعدانوشت:

ممنونم از این همه آزادی بیان :)
یه کامنت گذاشته بودم با این مضمون که یهودی‌ها نژاد برتر نیستند و برگزیدگان خدا نیستند همونطور که پیروان هیچ دین و مسلک دیگری برگزیده خدا نیستند. ما همه بنده‌ی خداییم و خواهر و برادریم. چه مسیحی باشیم و چه یهودی و چه مسلمان و چه حتی بی‌خدا.
کامنتم رو پاک کردند و بلاکم کردند :)

۰۳
خرداد


قبل‌تر گفته بودم که هم‌اتاقی دارم که این ترم خوابگاه را تمدید نکرده و نه تنها خودش هست بلکه خواهرش را هم مهمان می‌کند!!‌بعد من امروز کارتم را جا گذاشته بودم، خیلی شیک راهم نمی‌دادند:|

امروز اتاق عاطفه بودم که فاطمه زنگ زد و گفت برایش یک جفت دم‌پایی ببرم دم در!!!!! من هم از همه‌جا بی‌خبر برایش از عاطفه دم‌پایی گرفتم و بردم!

بعد دیدم که فاطمه وسایل و چادرش را به چند نفر دخترهای دم در سپرد تا برایش بیاورند تو. جورابهایش را درآورد و دم‌پایی پوشید. روسریش را شل کرد. کیسه‌ی خرید‌هایش را دستش گرفت. کفش‌هایش را از لای نرده‌ها انداخت توی چمن‌های داخل خوابگاه. بعد هم خیلی شیک آمد تو!!! (یعنی وانمود کرد که از خوابگاه برای خرید رفته بیرون. در این مواقع هم که دیگر نیازی به کارت نشان دادن نیست...چه کسی به دختری که با دم‌پایی رنگی از راه می‌رسد شک می‌کند؟!‌) ن در طول این عملیات فقط دهانم بازمانده بود!!! بعد فاطمه از من تشکر کرد و گفت که وسایلش را امروز جاگذاشته بوده و این شده که مجبور شده به من زنگ بزند. پرسیدم وسایلت چیه؟! گفت یک جفت دم‌پایی :||||||| تازه فهمیدم که هرروز به همین شگرد وارد خوابگاه می‌شود.

۰۲
خرداد

اول.

امروز خیلی یهویی داشتم به اول راهنمایی فکر می‌کردم و اولین برخوردم با کامپیوتر سر کلاس کامپیوتر مدرسه. و خنده‌م گرفت از اینکه اون روز هرگز فکر نمی‌کردم که یه روزی با عشق و علاقه بشم دانشجوی مهندسی کامپیوتر :)) و اما اولین برخورد من با کامپیوتر: (تو خونه‌مون کامپیوتر داشتیم ولی یه شیء مقدس حساب می‌شد اون‌موقع! فقط واسه کارهای پایان‌نامه‌ی بابا خریداری شده بود و به هیچ‌عنوان من حق نزدیک شدن بهش رو نداشتم)
معلم کامپیوتر مارو برد توی اتاق کامپیوتر و بهمون یه سری برگه‌ی دستورکار داد در حد ایجاد فولدر و کپی و پیست و rename و اینا... و ازمون خواست انجامشون بدیم. توی برگه‌ی دستورکار نوشته بود : «پوشه‌های موجود روی «میزکاری» کامپیوتر را drag and drop کنید.»
بچه‌ها همه خیلی تند و سریع شروع کردن به انجام کارهای توی دستورالعمل. به جز من. من زل زده بودم به دستورکار و نمی‌فهمیدم جابه‌جا کردن پوشه‌های روی میز کامپیوتر روبه‌روم چه ارتباطی با کامپیوتر داره... حدود یک ربع باخودم کلنجار رفتم تا اینکه عاقبت از معلممون پرسیدم که چطور باید پوشه‌های روی میزم رو جابه‌جا کنم که به کامپیوتر ارتباط پیدا کنه!!! معلممون همینطور خیره فقط نگاهم می‌کرد! بعد برگشت گفت میزکار یعنی Desktop! و رفت.
خب اون گفت Desktop منظورش بوده از میزکار و فکر کرد مشکل من حل شده! درحالی‌که مشکل من دوچندان شد! Desktop دیگه چیه! بالای میز؟! روی میز؟!
خدای من! اون روز بدترین روز بود!!! من هیچی از کامپیوتر نمی‌دونستم!! به هر حال، اون موقع سال ۸۳ بود. الان ۹۳. ۱۰ سال گذشته. الان خیلی جدی صدام می‌کنن:‌«خانوم مهندس!!» و من بعضی وقتها با یادآوری اون اولین جلسه‌ی کامپیوتر اول راهنمایی تو مدرسه‌ی فرزانگان خنده‌م می‌گیره :)

 

دوم.

خیلی خز نشده اینکه هی می‌گن «وای چه لذتی داره پیچیدن باد در موهام» و «وای که چه حق بزرگی از ما گرفته شده. باد نمی‌تونه بپیچه تو موهامون» ؟!

دفاع نمی‌کنم ها از اجبار و این صحبت‌ها. ولی خب این قضیه باد پیچیدن هم دیگه به نظرم خیلی خز شده! همه‌ی حرفها و نوشته‌ها درموردش صحبت می‌کنن. امروز رفتم تو محوطه‌ی خوابگاه موهام رو باز کردم و با موهای باز تاب‌بازی کردم. موهای بلند فرفری اونم! بعد هی باد می‌پیچید لای موهام (!) و پخش می‌شد تو صورتم. کیف داد ولی خب همین بسه. یعنی واقعا به نظرم همین که گاهی این لذت رو بتونم تجربه کنم کافیه! خوشحالم که این چیزها واسم عقده نیست! اینم شد عقده آخه؟!‌

 

سوم.

#یه روزیم می‌رسه که بالاخره ما یاد بگیریم از معمولی بودن خودمون لذت ببریم. یاد بگیریم برای لذت بردن از زندگی لازم نیست خفن‌ترین آدم دنیا باشیم. به امید اون روزم من هنوز...

#کنکور خوندن رو از خوندن زبان شروع کردم فعلا...زبان خوندن رو دوست دارم...دلم برای کنکور تنگ شده...برای سرشار شدن از این حس که به کل ریاضیات و شیمی و فیزیک دبیرستان احاطه‌ی کامل دارم...خوشحالم که قراره کنکور بدم. خوشحالم که باید کل درس‌های کارشناسی رو بخونم و فول بشم و بهشون مسلط بشم. خوشحالم که درسهایی که فقط پاسشون کردم رو مجبورم که یاد بگیرم...خوشحالم. به آینده هم امیدوارم ضمنا :)

#یه وقتایی یه اتفاقایی برای آدم می‌افته تو زندگی که آدم فکر می‌کنه خیلی بد بوده اون اتفاق. ولی یه روزی، یه زمانی، دیر یا زود احتمالا خدا رو به خاطر تمام اون اتفاقات شکر می‌کنه. کنکور منم همین بود. اینکه رتبه‌م ۵برابر تمام تخمین‌ها شد هم همین بود. اینکه من ۴۵ دقیقه سر کنکور قفل کردم هم همین بود. اینکه تستای هندسه رو حل کردم ولی جرئت نکردم وارد پاسخنامه کنم هم همین بود. اینکه تستای شیمی که بلد بودم رو ول کنم و فقط زل بزنم ۴۵ دقیقه‌ی تمام به پاسخنامه‌م هم همین بود. ۴۵ دقیقه! شما نمی‌دونین ۴۵ دقیقه سر کنکور یعنی چی... . اینکه من کنکورم رو گند زدم با تمام گریه‌های بعدش و افسردگی‌ها و بدحالی‌ها و خراب شدن وضع معده و ریزش مو و هزار کوفت و زهرمار دیگه، یکی از بزرگترین خیرهای زندگیم بود. دنیام عوض شد. دنیام قشنگ شد. خودم موندم. خود خودم... هی احساس خوشبختی کردم. هی چیزهای قشنگ دیدم تو این سه سال. بعضی از آدم‌هایی که تو این دانشکده باهاشون آشنا شدم خودشون به تنهایی ارزش این رو داشتن که رتبه‌ی کنکور من اون افتضاح روی کارنامه بشه. تازه راستش رو بخواین اون روزها من به رتبه‌م می‌گفتم افتضاح. امروز اون رتبه برام خیلی خوبه :) دید آدم به زندگی عوض می‌شه...خیلی...کاش می‌شد یه بار دیگه اون ۱۸ سالگی رو که از دست دادم، «زندگی» کنم...
من اینجا چیزهایی رو به دست آوردم که تا یک عمر قدرشون رو می‌دونم و چیزهایی رو از دست ندادم که اگر از دست داده بودم تمام زندگیم رو باخته بودم.
من دعا نکردم خدا بهترین خیر رو بهم بده. من دعا کردم خدا اونی که می‌خوام رو بهم بده! ولی مامان و بابام دعا کردن که هرچی خیره برام پیش بیاد. اومد. سه سال پیش ندیدمش. سه سال پیش فقط با خدا دعوا کردم. با مامان و بابا دعوا کردم. با خودم قهر کردم. خودم رو زندانی کردم تو اتاق. خودم رو داغون کردم. امروز به فاصله ی سه سال دارم اون خیرها رو با چشمم می‌بینم. ممنونم خدا. ممنونم.
سه سال پیش فکر می‌کردم کارشناسیم که تموم شه قطعا ایران نخواهم بود. از ایران خسته بودم. دلم گرفته بود. امروز، دارم به کنکور فکر می‌کنم. می‌خوام کنکور بدم و می‌خوام دانشگاهی که هستم قبول بشم دوباره. می‌خوام همینجا بمونم. همینجایی که ۳سال پیش واسم خیلی جایگاه بدی حساب می‌شد.امروز می‌خوام کنکور بدم. چون یه چیزهای دیگه‌ای واسم ارزش پیدا کردن .چیزهایی که ۳سال پیش نمی‌دیدمشون.
دارم کم‌کم یاد می‌گیرم که فرصت زندگی خیلی کوتاهه...دار میا دمی‌گیرم که از لحظه‌لحظه‌هام لذت ببرم، با تمام معمولی بودنم :)