خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها
۰۳
آذر

۱- استاد الگوریتم پیشرفته(!) گفته بود که آخرین جلسه‌ی قبل از امتحان، کمی درس می‌ده و بقیه‌ش رو می‌ذاره واسه رفع اشکال. منم چند تا قسمت رو که نفهمیده بودم و مطمئن بودم که بقیه هم نفهمیدن نوشته بودم که بپرسم سر کلاس. امروز استاد اومد و درس داد تا ۵۰ دیقه‌ی کلاس. بعد ۴۰ دیقه وقت موند واسه پرسیدن سوال. گفت اشکال بپرسید. هیچ کس چیزی نمی‌گفت. گفت اگر واقعا سوال ندارین که خیلی بعیده می‌تونین برین. منم اولین اشکالم رو که اتفاقا مشخصا ازش سال قبل سوال داده بود تو میان‌ترم، پرسیدم. استاد متاسفانه به اون بخش درس مسلط نبود و کل ۴۰ دیقه‌ی کلاس به بحث در مورد اون بخش گذشت(یه سوال خاص نبود! یه بخش درس بود!) و استاد به کمک بچه‌ها و اینترنت و با کلی بحث بین بچه‌ها بالاخره تونست جواب سوال رو بده. بعد کلاس تموم شد. اون بخش از درس مهم بود و تو امتحان سال قبل ازش سوال اومده بود و هیچ کس یاد نگرفته بود. اما همه از من شاکی شدن که اگر نپرسیده بودی این سوال رو کلاس ۴۰ دیقه زودتر تموم شده بود...

من واقعا ناراحت شدم. چون رفته بودم سر کلاس که بچه‌ها اشکال بپرسن و از بین اشکالاتشون چیز یاد بگیرم. اتفاقی که سر تمام جلسات رفع اشکال و کلاس‌های حل تمرین کارشناسی می‌افتاد و همیشه از آدم‌هایی که سوال‌ می‌پرسیدن ممنون بودیم. اول هم صبر کردم تا بقیه سوال بپرسن. وقتی کسی نپرسید من سوال پرسیدم. وقت کلاس بود. برای رفع اشکال بود. سوال بیخود و مزخرف نبود. من واقعا حق خودم می‌دونستم اون سوال پرسیدن رو :(

خیلی ناراحت شدم از برخورد بجه‌ها. خیلی زیاد.


۲- ۵شنبه امتحان داریم. واقعیتش پیشرفتی نسبت به الگوریتم ترم ۴ نداشتم! به این امید می‌رم سر امتحان که مغزم به کار بیفته! اگر نه الان هیچ سوالی رو نمی‌تونم حل کنم! بعد میام استرس بگیرم واسه امتحان، حس می‌کنم زشته! بزرگ شدیم دیگه! وقتش نشده بفهمیم چیزای خیلی مهمتری از نمره‌ی امتحان وجود داره تو زندگیمون؟ خجالت می‌کشم استرس بگیرم واسه امتحان میان‌ترم یه درس. دیروز داشتم به خودم می‌گفتم کاش نمی‌خواستم اپلای کنم بعد از ارشد. اون وقت در این حد شدید نمره‌هام واسم مهم نبودن. اون موقع آرامش بیش‌تری داشتم واسه امتحان دادن. ولی خب! مهمن! و نمی‌تونم بگم نیستن! 


۳- دیروز و امروز رفتم بعد مدت‌ها کتابخونه قلمچی نشستم درس خوندم :)) کلییییییی بچه‌های آزمایشگاه مسخره‌م کردن! خودم هم برام کار عجیبی بود رفتن به کتابخونه! ولی خب جای درس خوندن کتابخونه‌ست دیگه :دی چیه مگه؟! :دی تازه دو تا از دوستامم دیدم تو کتابخونه. خیلی حس خوبی داشت :)


۴- رنک یک بچه‌های ورودی پایین‌ترمون، اختیاری الگوریتم پیشرفته برداشته. دختر خفنیه واقعا! باهوش، پرتلاش و باسواد. امروز استاد داشت بعد کلاس باهاش حرف می‌زد و بهش می‌گفت هم‌‌دوره‌ای داشتیم من و فلان استاد تو شریف. نمره‌هاشم اتفاقا از ما بالاتر نبود. یعنی خیلی آدم شاخصی نبود. الان داره تو مایکروسافت کار می‌کنه و فول پروفسور دانشگاه MITه. خیلی وسوسه‌برانگیزه. می‌دونم! اما الان اون داره به کشور ما بیشتر خدمت می‌کنه یا من؟ اون خیلی خفنه! خیلی زیاد! اما چقدر واسه ایران gain داشته؟ ما چقدر داشتیم؟

دو مسئله این وسط اومد تو ذهنم.

  •  نمی‌تونم بفهمم این استاد دقیقا چه gainی برای کشور داشته. چون علی‌رغم این‌که استاد مهربون و دوست‌داشتنیه، اصلا خوب درس نمی‌ده.
  •  نمی‌دونم چقدر باید برای مرزها اصالت قائل شد. اون داره به دنیا خدمت می‌کنه تو مایکروسافت شاید و ما هم جزئی از دنیاییم. مرزها دارن اصالتشون رو برام از دست می‌دن. 


۵- امشب دعوایی بود تو خوابگاه! :)) سر اینکه ساعت برگشت سرویس رو از ۶.۵ عصر بندازن ۴!! ما تا ۵.۵ کلاس داریم فقط! تعهد برای حضور در آزمایشگاه به کنار! طبق معمول مخالفان همه برق و کامپیوتری بودن! کسانی که همیشه دانشگاهن! :))‌ رسما دعوا شده بود طبقه‌ی پایین و همه سر هم داد می‌زدن! خیلی موقعیت بدی بود :)) 


۶- تو خوابگاه جدید کم‌تر اتفاقات هیجان‌انگیز میفته که بنویسم اینجا! اصلا شبیه خوابگاه نیست آخه. اصلا با کسی تعامل خاصی ندارم که بخواد خاطره‌ای ساخته بشه. هم‌اتاقیمم اکثرا نیست و من تنهای تنهام! دیگه ته ته خاطره ساختنمون مربوط به موقع برگشته تو سرویس که کلی شیطنت می‌کنیم! 


۷- قدیم‌ترها وقتی کسی می‌رفت زیارت همه بهش التماس دعا می‌گفتن. امروز دوستم زنگ زده بود که خداحافظی کنه ازم. دارن با همسرش می‌رن کربلا واسه اربعین. بعد بهم می‌گفت واسمون دعا کن زنده برگردیم! من نمی‌خوام بمیرم! کلی خندیدم! گفتم تو داری می‌ری زیارت، من دعا کنم؟! :))

پ.ن: حتی یک درصد هم دلم نمی‌خواد تو این ایام برم کربلا. در توجیه عقیده‌م هم می‌تونم چند صفحه یادداشت بنویسم. ولی نه دلیلی داره این کار و نه وقت و حوصله دارم. ولی التماس دعا دارم از همه‌ی زائرها :)


۸- سرم خیلی شلوغه. خیلی زیاد! خدا کمکم کنه از پس همه‌ی کارهام بربیام... :)


۹- بسیار بسیار از شرکت بیان راضیم!!‌ به نظرم فراتر از حد استانداردهای ایرانه! در راستای عوض کردن سیستم نظردهی، کامنت گذاشته بودم تو سایت بیان بعد بهم جواب داده بودن. اصلا جوابشون رو که خوندم کف کردم! مگه می‌شه؟! مگه داریم این همه مشتری‌مداری و احترام به مخاطب؟!





۰۲
آذر

صدای آلارم smsم اومد. گوشیم رو نگاه کرد و از خوشحالی چشمام برق زد... 

به زمره‌ی کارمندان حقوق‌بگیر عاشق اول ماه، پیوستم :)) 

البته کاملا می‌دونم که دوست ندارم در آینده شغل به شکل الان داشته باشم. کارهای آموزشی رو بسیار بیشتر دوست دارم و نیز دوست دارم کار خودم رو راه بندازم و کارمند کس دیگری نباشم. ولی برای الان خیلی هم خوبه و خوشحالم :)


من از بچگیم بازی که با عروسک‌هام می‌کردم این بود که می‌نشوندمشون کنار هم، یه برگه‌ی کاغذ رو با چسب نواری می‌چسبوندن پشت در اتاق و بهشون درس می‌دادم و ازشون درس می‌پرسیدم! وقتی هم برادر کوچک‌ترم به دنیا آمد و نشستن یاد گرفت، می‌نشوندمش کنار عروسک‌هام و بهش درس می‌دادم :))‌ کلا عاشق معلمی بودم و تمام مدت در حال معلم‌بازی! دلیل این همه علاقه‌م هم به درس و مشق، مادرم بودند که اون موقع دانشجو بودن و در نتیجه من ازشون الگو می‌گرفتم. برادرم وقتی رفت کلاس اول، هم خوندن و نوشتن بلد بود (در ۶ سالگی کتاب هری‌پاتر می‌خوند! من اولین کتابی که خوندم در ۷ سالگی، اسمش بع‌بعی کوچک بود و پدرم واسم اعراب‌گذاریش کرده بودن که بتونم بخونم :)))) ) و ریاضی رو تا سوم دبستان کامل بلد بود. ضرب و تقسیم و ... . همه هم به خاطر معلم‌بازی‌های من بود :))

مدتی بود که حس می‌کردم کم‌حوصله شدم در آموزش و ناراحت بودم چون همیشه خودم رو در جایگاه معلمی تصور می‌کردم در آینده. ولی الان دوباره چند تا اتفاق افتاده بهم نشون داده که مثل قبل علاقه‌مندم به آموزش...خیلی زیاد... :)


۲۴
آبان

همه‌ی آدم‌ها باید یک صبا داشته باشند که حتی با وجود آن که کیلومترها آن طرف‌تر مشغول درس خواندن باشد، همیشه حواسش به حال آدم باشد و سر بزنگاه، همه‌ی چیزهای خوب موجود، همه‌ی نقاط مثبت را به آدم یادآوری کند و آخر سر در حالی که آدم دارد این سوی کره‌ی زمین آماده می‌شود برای خواب شب، بگوید می‌روم ناهار بخورم و اضافه کند: مراقبت کن از خودت بچه جان :)

دوستی و خوبی و انرژی مثبت، فاصله نمی‌شناسد :)

#خوبم :)

۲۳
آبان

امروز اگر کسی سوال تکراری را که روزهای اول ترم هرروز ازم می‌پرسیدند می‌پرسید،(پشیمون نشدی از اینکه اپلای نکردی؟ راضی‌ای الان؟) می‌پریدم بغلش و می‌زدم زیر گریه قطعا.

بهم گفته بودند که می‌رسند این روزها...اما آمادگی‌اش را نداشتم هنوز. 

روزهایی که حس «لوزر» بودن به آدم دست می‌دهد. 

روزهایی که همه چیز به نظر آدم منفی می‌آیند.

روزهایی که آدم دلش می‌خواهد بزند زیر همه چیز. اصلا همه چیز را ول کند برود سر به بیابان بگذارد...

این روزها باید آدم دوست‌هایی داشته باشد مثل دوست‌های من...کسی که به آدم یادآوری کند تمام دلایلش را برای تصمیمات گذشته‌اش... یا کسی که بی‌معطلی عکس زیر را بفرستد برای آدم. آدم باید دوست‌هایی داشته باشد واقعی...زلال...روان...


پ.ن: بالاخره تو یه نقطه‌ای از زندگیم باید یاد بگیرم عواقب تصمیماتی که می‌گیرم رو بپذیرم...


۲۲
آبان

سوار مترو شدم. خیلی شلوغ بود. صندلی خالی شد. خانمی نشست روی صندلی و وسایلش را از خانم دیگری که روی دو صندلی آن طرف‌تر نشسته بود گرفت و تشکر کرد. خانم دوم لبخند زد و گفت: روز خوبی داشته باشید. 

از این جمله حس مثبت خوبی بهم دست داد. حتما به خانم اول هم همین حس مثبت دست داده بود.

کوله‌م سنگین بود و کیسه‌ی ظرف غذام دستم بود و گرمم هم شده بود در آن شلوغی و به ناچار، پالتویم را گرفته بودم دستم. خانم اول، وسایلم را از دستم گرفت. چند ایستگاه بعد، موقع پیاده شدن، وسایلم را از خانم اول گرفتم. لبخند زد و گفت: روز خوبی داشته باشی عزیزم :) 

با یک دنیا انرژی مثبت از مترو پیاده شدم...

+خوبی و انرژی مثبت (به قول دکتر نوابی) propagate می‌شوند در جامعه...لبخند بزنیم به هم کاش... :)

۲۰
آبان


من آدم اجتماعی نیستم. از آن دسته آدم‌هام که دوست دارند در جمع، یک گوشه بنشینند و رفتارهای آدم‌ها را رصد کنند و لبخند بزنند. دوست دارم در جمع‌ها نامرئی باشم! آدم اجتماعی نیستم اما در باب روابط اجتماعی زیاد تامل می‌کنم. داشتم فکر می‌کردم با آمدن شبکه‌های اجتماعی موبایلی، عملااینترنت و  زندگی مجازی آمده سر سفره‌‌هامان! دقیقا سر سفره! مثلا داریم غذا می‌خوریم و پیام‌های گروهی تلگرام را هم چک می‌کنیم. 

بعد داشتم به رفتارهای روزمره‌ی آدم‌های دور و برم فکر می‌کردم. می‌نشینیم سر کلاس درس، در گروه تلگرام خانواده چت می‌کنیم. می‌نشینیم در جمع خانواده، در گروه تلگرام دوست‌های دانشگاه چت می‌کنیم. در جمع دوست‌های دانشگاه قرار می‌گیریم، گوشی‌های هوشمندمان را درمی‌آوریم و پیام‌های گروه فامیل را می‌خوانیم و ... .
به این ترتیب فکر می‌کنیم، این شبکه‌های اجتماعی، این گروه‌ها به هم نزدیکمان کرده‌اند. در حالی که عملا ما را بی‌مکان کرده‌اند. در هر لحظه در جایی که واقعا هستیم، نیستیم! حضورهامان شده از جنس فیزیکی و خبری از حضور روحی نیست. شبکه‌های اجتماعی ما را به هم نزدیک نکرده‌اند انگار. دور کرده‌اند! یا شاید هم ما شیوه‌‌ی صحیح استفاده ازشان را بلد نیستیم...

دلم می‌خواهد  تمام گروه‌های تلگرامیم را (صد البته به جز گروه خانواده که مادر و پدرم هر روز صبح و شب توش بهمان صبح‌ بخیر و شب بخیر می‌گویند) ترک کنم تا جنس حضورم در هر جایی واقعی بشود...


۱۹
آبان


۱۳
آبان

سرانجام دوست‌های جدید...

دیشب برگشتنی خوابگاه تو سرویس، یکی از بچه‌ها گفت که نت‌برگ ۵۰ درصد تخفیف گذاشته واسه فست‌فود کلبه که تو سعادت‌آباده. یهو بچه‌ها به شور و شوق افتادن! گویا می‌شناختن کلبه رو و می‌گفتن جای باکلاسیه و پیتزاشم خوشمزه‌ست!

داشتیم برنامه‌ریزی می‌کردیم که بریم شام بخوریم کلبه، که طیبه گفت واسه شب تمرین داره و به ددلاین نمی‌رسه اگر بیاد. قرار شد به خاطر طیبه برنامه رو بذاریم واسه امشب.

امشب ۷ نفری رفتیم شام خوردیم و بسیییییییییییییییییی خوش گذشت. راستش اصلا فکرشم نمی‌کردم با بچه‌های خوابگاه جدید بتونم جور بشم...ولی خب شدم :) هرچند بچه‌های قبلی چیز دیگری بودند...

چقققققققدر خوبه که شیما هست. تو خوابگاه، دانشگاه، آزمایشگاه... :) 


پ.ن: یه میزان عجیبی از اشتیاق و میل به «آموختن» در من ایجاد شده و هدف و امید که از بعد از دبیرس۲: تان و داستان رباتیک و خوارزمی و ایران‌اپن دیگه تجربه‌ش نکرده بودم!


پ.ن۲: ورود به جامعه دردناکه...خیلی دردناک...


۰۸
آبان

تمرینی که ۱۰-۱۲ روز مهلت انجام داشته را روز آخر باز کرده‌ام که بنویسم! همان اول که بازش کردم، چشمم افتاد به سطر اولش و حس غریبی بهم دست داد...

۰۶
آبان

بدجوری سرما خوردم. گلوم می‌سوزه و آبریزش بینی امانم رو بریده...با همین حال نزار، پا شدم سوپ درست کنم. دیدم رب ندارم لباس پوشیدم برم رب بخرم که مامان تو تلگرام بهم پیغام دادن.

-حالت چطوره؟ بهتر شدی؟

گفتم: نه زیاد...رب ندارم واسه سوپ درست کردن... دارم می‌رم رب بخرم. 

مامان گفتن: دیشب سوپ درست کرده بودم که مرتضی از کلاس حسابان می‌رسه، بخوره... وقتی با تو حرف زدم صداتو شنیدم که چقدر گرفته و چقدر مریضی، دلم خیلی سوخت که نیستی که سوپ بهت بدم و باید خودت با اون حالت درست کنی...

زدم زیر گریه. دروغ چرا؟ دلم خیلی گرفته بود از دیروز. خیلی تنهام. خیلی زیاد. درسته به روی خودم نمیارم. درسته سر خودمو حسابی شلوغ کردم و خودمو غرق کارهام کردم. درسته خوشحالم و آرومم و همه کارهام رو برنامه پیش می‌ره، اما تنهایی رو که نمی‌شه ندیده گرفت. دیروز صبح تو آزمایشگاه که بودم، داشتم فکر می‌کردم کاش یه دوست صمیمی نزدیک واسم مونده بود. ذهنم به هرکی می‌رسید الان کلی ازم دور بود. مریلند، تورنتو، اصفهان. خوابگاه چمران! بهشتی! نزدیک‌ترینشون(شبنم) شریف بود! تازه به حجم تنهایی خودم پی برده بودم. پا شدم تنهایی رفتم ناهار. وقتی برگشتم آزمایشگاه، بچه‌ها گفتن شبنم اومده بوده دنبالم، نبودم رفته :( خیلی دلم سوخت... خیلی زیاد...

تنهایی رو نمی‌شه انکار کرد. فقط باید باهاش کنار اومد به نظرم...منم کنار اومدم کاملا ولی خب یه موقع‌هایی آدم حواسش نیست و یهو می‌بینه داره به تنهاییش فکر می‌کنه...

با مامان حرف زدم. تازه از دانشگاه برگشته بودن... دلم خواست الان پیششون بودم...

آآخر حرفامون این استیکرو برام فرستادن:


چی بگم من آخه؟! یه لحظه مریضیم رو هم کلا از یاد بردم!


پ.ن: چند روزه می‌خوام بنویسم از روز تاسوعا که رفته بودیم خمینی‌شهر و هنوز فرصت نکردم...

۲۴
مهر


صبح از خواب پاشدم و بنا به عادت ناشایستی که به تازگی پیدا کردم، هنوز از رختخواب جدا نشده، تبلتم را برداشتم تا پیام‌های احتمالی رسیده در شبکه‌های اجتماعی مختلف را چک کنم که دیدم بابا هم به دنیای تکنولوژی پا گذاشته و اکانت تلگرام ساخته‌اند! بی‌نهایت خوشحال شدم و حس کردم انگار اینطوری امن‌تر هستم در دنیای مجازی! واقعا بودن بابا کم بود! شب‌ها با مامان چت می‌کنم قبل از خواب ولی بابا را کم داشتم. برای بابا چند تا استیکر فرستادم و خوشحال شدند و کمی با سختی و سرعت پایین باهام چت کردند. بعد دیدم مادرم گروهی ساخته‌اند برای خانواده‌ی ۸ نفره‌مان و همه‌مان را Add کرده‌اند. در مواقع مختلف از روز بهمان وقت بخیر می‌گویند و دعای خیر می‌کنند برایمان.(صبح بخیر، ظهر بخیر، عصر بخیر، شب بخیر) و برایمان عکس می‌فرستند و ازمان می‌پرسند غذا چه خورده‌ایم و اینکه حالمان خوب است یا نه! و بهمان می‌گویند چه بهتر از اینکه حالا که دور از همیم، در دنیای مجازی کنار هم باشیم؟

و من لبخند می‌زنم و به دلِ تنگ مامان و بابا فکر می‌کنم و خودمان که پراکنده شده‌ایم... و باز به قصد رفتنم فکر می‌کنم و این که ارزشش را دارد یا نه!


پ.ن: یکی از بچه‌هایِ در غربتمان نوشته بود: «پیش خودمون بمونه.... مامان بزرگم خیلی پیر شده....آخه به آدم به این پیری زنگ بزنی چه فایده داره؟ باید پیشش باشی... لیوان چایی‌شو بدی دستش...»


۱۹
مهر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۱۷
مهر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۱۴
مهر

وقتی خودِ بالغ آدم در برابر خودِ جاه‌طلب و پر از رویا و آرزویش قرار می‌گیرد و مجبور می‌شود بپذیرد که باید برای به دست آوردن یک سری چیزهای خوب از یک سری چیزهای خوب دیگر بگذرد...

وقتی آدم در مقام تصمیم‌گیری قرار می‌گیرد و می‌ترسد...می‌ترسد از عواقب تصمیمش. می‌ترسد از کم آوردن. می‌ترسد از ناچار به از دست‌دادن‌های زیاد شدن...

همه چیز در شرایطی سخت‌تر می‌شود که به هزار و یک دلیل نشود موضوع را با کسی در میان گذاشت و آدم مجبور باشد به تنهایی تصمیم بگیرد...به تنهایی تصمیم بگیرد و به تنهایی هم عواقب تصمیمش را بپذیرد...


حالا من آن آدمم. آن آدمی که در برابرش یک موقعیت تصمیم‌‌گیری خیلی سخت قرار گرفته است و بسیار ترسیده...از عواقب تصمیمش... منتظرم ببینم عاقبت اعتماد به نفسم بر ترسم پیروز می‌شود یا بالعکس!

محتاجم به دعا! به شدت!

۱۱
مهر


روزهای عجیبیست. حس می‌کنم یکباره به اندازه‌‌ی چندین سال بزرگ شده‌ام. جنس دغدغه‌هام، دلتنگی‌هام، ناراحتی‌ها و خوشحالی‌هام به اندازه‌‌ی زمین تا آسمان تغییر کرده‌اند. حس می‌کنم خنده‌هام واقعی‌تر شده‌اند. انگار قدر روزهای زندگیم را بیش‌تر می‌دانم. حس می‌کنم یاد گرفته‌ام خیلی بیش‌تر از قبل از خوشی‌های کوچک زندگی‌ام، بهانه‌ی خوشبختی بسازم. وقتی کنار خانواده هستم، خیلی آرام‌ترم از قبل. حس می‌کنم زندگی بهم یاد داده که خوشبختی را در موفقیت‌های بزرگ بیرونی جست‌وجو نکنم. بهم یاد داده که خوشبختی و آرامش درونیست. این‌ها را زندگی به من یاد داده بی‌آن‌که خودم متوجه باشم. انگار که تدریجی. انگار که یواشکی و نرم‌نرمک افکار تازه خزیده باشند داخل مغزم و تمام وجودم را پر کرده باشند. دیروز نشسته بودم توی مهمانی کوچک خانوادگی و اصلا حس نمی‌کردم دارد وقتم تلف می‌شود. اصلا حس نمی‌کردم در جایی هستم که آدم‌هایش قدیمی‌اند. که آدم‌هایش از حرفه‌ی من سر در نمی‌آورند. اصلا حس نمی‌کردم که مهمانی چیز بیخود و بی‌معنی‌ایست. داشتم با تمام وجود لذت می‌بردم و دلم می‌خواست ریه‌هام را پر کنم از عطر حضور دوست‌داشتنی‌هام و صدای خنده‌‌هایشان را در گوشم ضبط کنم برای روز مبادا که هچ موسیقی برایم خوش‌تر از این صداهای خنده‌ی آشنا نیست...

دیروز یک باره به خودم آمدم و دیدم انگار بی‌آن که بفهمم، به اندازه‌ چندین سال(به سان تابع ضربه) بزرگ شده‌ام. در یک لحظه. و همان لحظه بود که دیگر خودم را بچه ندانستم و فهمیدم که بر خلاف تصورم، من دیگر آن دختر همیشه شاکی و ناراضی ۱۸ ساله نیستم.

:)

پ.ن: به اندازه‌‌ی چند پست طولانی حرف دارم برای نوشتن اما کلمات را پیدا نمی‌کنم برای توصیف حرف‌هام...

۰۵
مهر


اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم که اینجوری باشه که همین ترم اول، ۲ تا از کلاسامو از اول هفته به انتظار تموم شدنشون در هفته باشم! بی‌نهایت انعطاف‌پذیره واحدهایی که باید برداریم و جای غر زدن اصلا نیست! فقط ۳تا درسه که بی‌علاقه پاس خواهم کرد که ۲تاش همین ترمه. واسه اون ۲تا داره جونم در میاد قشنگ :| هی هم با خودم دعوا می‌کنم که یعنی چی؟! این درسارو باید بخونی در هرحال! چه بخوای و چه نخوای! ولی خب چه کنم؟

سرم رو با کارهایی که دوست دارم گرم می‌کنم که نفهمم گذشتن این ۲ درس رو! چیزی که ازش مطمئنم اینه که همین ۲ تا درس رو به درسایی که مریم و شبنم تو شریف دارن این ترم ترجیح می‌دم هزار بار! چون من اصلا از اونجور نرم‌افزار بدم میاد! واسه همینم جای غر زدن نیست واقعا... :دی

این وسط دلم خوشه به کورس آنلاینی که با چندتا از بچه‌های آزمایشگاه داریم می‌گذرونیم...
هرچند همه‌شونو دوست ندارم ولی باز سعی می‌کنم سر خودم رو گرم کنم...

ضمن اینکه روزی دوبار می‌رم سایت به امید دیدن آشنا! و کمی گپ زدن! ولی هرچی نگاه می‌کنم تو سایت آشنا نمی‌بینم. تو نمازخونه و سلف هم همینطور! غصه‌ناکه...

نیازمندم به یک عدد دفترچه‌ی خاطرات که روی کاغذ بنویسم این روزهام رو که پر از حرفم...غصه ندارم. حرف دارم. زیاد. و دوست صمیمی‌ای نیست که بهش بگم حرفامو...و بی‌اندازه حساس و زودرنج شدم!



۰۳
مهر


چند وقت پیش با صبا حرف می‌زدم می‌گفت عصرها دانشجوها و استادها همه با هم لباس ورزش می‌پوشند و دور دانشگاه می‌دوند و ورزش و شادی و تفریح می‌کنند! به من گفت تو ارشد مثل لیسانس نباش! ماها خیلی خل بودیم! همه‌ی روزمون رو پای لپ‌تاپ می‌گذروندیم بی هیچ ورزشی. برو ورزش کن. تفریح هم حتماااا بکن. اینجا به تفریح خیلی اهمیت می‌دن. همه چیز باید سر جای خودش باشه.

در راستای همین صحبت‌ها تصمیم گرفتم یه سری تغییرات در ابعاد مختلف سبک زندگیم بدم. فعلا در این راستا یکی مطالعه رو برگردوندم به برنامه‌ی روزانه‌م و از نت‌گردی بی‌هدف بیهوده کم کردم. یکی هم اینکه رفتیم کلاس زومبا اسم نوشتیم دانشگاه! :)) ۱۰ تایی با هم با بچه‌های دانشگاه :دی یکی هم اینکه امروز رفتیم کوه و ان‌شاءالله اگر بشه قراره ادامه‌دار بشه این کوه رفتن‌های جمعه. فکر می‌کنم جمعه رو حق دارم بذارم برای تفریح...

امیدوارم خدا کمکم کنه که این گام‌هایی که برداشتم ادامه‌دار باشن و همچنین در جنبه‌های دیگه‌ای که مد نظرم هستند هم بتونم تغیرات رو اعمال کنم...



۰۲
مهر


پیرو این پست، که نوشته بودم جلسه‌ای در دانشکده برگزار شد در مورد مسیر پیش رو. حالا نشریه این شماره‌ی دانشکده منتشر شده و امکان خرید آنلاین هم دارد. به شدت به هر کسی که به نوعی وارد دنیای رشته‌ی کامپیوتر شده توصیه‌ش می‌کنم!

خرید آنلاین اف‌یک شماره‌ی پاییز ۹۴



۲۶
شهریور


داشتم آماده می‌شدم که بروم با مریم و شادی عزیز جانم بیرون. قرار همیشگیمان! دم هتل آسمان!‌بعد پیاده گز کردن دنبال رودخانه و پل آذر و رسیدن به «سیب بزرگ» و آیس‌پک شکلات خوردن! داشتم آماده می‌شدم که شنیدم مرتضی به مامان می‌گوید: مهسا واقعا هنوز با دوستای دبیرستان می‌ره بیرون؟! بعد این همه وقت؟! پس چرا من هیچ دوستی ندارم؟

دلم سوخت برایش. برای خود دلتنگ ۱۶ ساله‌اش که تنهای تنهاست در آن مدرسه‌ی خراب‌شده. مدرسه‌ای که به جای اینکه بهش شوق علم بدهد، حس نفرت از روزهای مدرسه را القا کرده.

رفتیم بیرون. مثل همیشه. حرف زدیم. خندیدیم. از ته دل! دوست‌های دانشگاه هرقدر هم که خوب باشند، باز هم دوست‌های دبیرستان چیز دیگرند! امروز که حرف می‌زدیم، خودم متعجب شده بودم از این فاصله‌ی عظیم فضاها و دنیاهایمان با هم. حرف هم را نمی‌فهمیدیم اما با هم حرف می‌زدیم و ناراحت نمی‌شدیم از نفهمیدن هم! وقتی دست هم را می‌گرفتیم و در حالی که دنیاهایمان فاصله‌شان چندین سال نوریست، به هم می‌گفتیم هرموقع بخوای من هستم و پشتتم، بهمان حس آرامش دست می‌داد. چون می‌دانستیم که هستیم. با هم. همیشه.

دوستان دبیرستان چیز دیگرند...خالص‌ است دوستیشان. مهربانیشان...

۲۵
شهریور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۲۳
شهریور


۱. تنهایی یعنی اینکه بری بوفه ناهار بخوری و  هیچ کس نباشه که همراهیت کنه...

چقدر طول می‌کشه تا کنار بیام با اینکه همه‌ی اسامی تو لیست حضور و غیاب یه سری غریبه باشن که باهاشون هیچ خاطره‌ای ندارم...؟


۲. آزمایشگاه شده پناهگاهم بعد از تموم شدن کلاس‌ها...


۳. امروز یه دختری رو دیدم تو سایت، لاغر و کوچولو بود و عینکی. فکر کردم صباست. اومدم بپرم بغلش که یادم اومد صبا رفته...


۴. تنها راه اینکه بفهمم عزیزترین‌هاییم که تا چند ماه پیش هر روز همدیگه رو می‌دیدیم کجان و چه می‌کنن، شده توییت‌هاشون تو توییتر...


۵. هق هق...


۶. سعی می‌کنم محکم باشم...


۷. از دخترا خداحافظی کردن در نهایت سختی، یه جور آرامش داره. چون آدم می‌تونه بغلشون کنه و تمام احساساتش رو بروز بده... ولی از پسرا چه جوری باید خداحافظی کرد؟! امروز روز خداحافظیه از دو تا دوست دیگه...


۸. سه ربع ساعت ایستاده وسط سایت با ۲ تا از غریبه‌ترین پسرهای هم‌کلاسی حرف زدن در مورد فیلدهای مختلف نرم‌افزار، تنها کاری بود که از دستم برمیومد برای کمی کمتر کردن حس غربت و تنهاییم!

۲۳
شهریور


آنتی‌فیلترم تو خوابگاه وصل نمی‌شه و لاجرم از توییتر دور افتادم :)) مجبورم فعلا از وبلاگ جهت نوشتن چیزهای توییتریم هم استفاده کنم :))

از خونه‌ی روبه رویی صدای دعوای زن و شوهری میومد ناجور و بلند بلند! از این تجربه‌ها نداشتیم تو چمران :)) اینجا چون وسط زندگی عادیه اینجوریه!

فحشای ناجور می‌دادن :))


پ.ن: ساعت ۱۱ تا ۱۲ شب رو فیکس کردم برای مطالعات غیر درسیم. :)

۲۱
شهریور

دیشب مامان و بابا رفتند. همیشه رفتنشان از تهران خیلی برایم سخت‌تر است از آمدن خودم از اصفهان. به مامان گفتم: منو جا می‌ذارین می‌رین؟ مامان گفت: تو مارو جا گذاشتی اومدی اینجا...

تمام دیشب آشفته بودم و نتونستم درست بخوابم. چون مامان و بابا و برادر کوچکترم در راه بودند. تازه فهمیدم شب‌های تهران آمدنم مامان چه حسی دارد...

خوابگاه جدید را تحویل گرفتم. خوابگاه سارا، خیابان سعادت‌آباد، اتاق ۳۱۲.

اینقدر اینجا تمیز و خوب و قشنگ و راحت هست، که دلم نمی‌خواد برم دانشگاه! :))‌ خیلیییییی هم دوره! چند تا عکس از خوابگاه جدید آپلود می‌کنم!

بچه‌ که بودم، ابتدایی و حتی قبل‌ترش، کارتون جودی آبوت را خیلی دوست داشتم. تو جودی آبوت خوابگاه‌هاشون یه جور خوبی بود. میز تحریر داشت و یه حالت استقلال داشت و ... . از همون موقع اون تصاویر تو ذهن من ثبت شد به عنوان خوابگاه و خیلی خوشم میومد همیشه که تجربه‌ش کنم. تمام بازی‌های زمان کودکیم هم با شبیه‌سازی محیط خوابگاه می‌گذشت به نحوی که تو ذهن خودم ساخته بودم! به هرحال بعد از اینکه اومدم دانشگاه اون تصاویر کلا نابود شد :)) امروز که اومدم خوابگاه یهویی شوکه شدم. خوابگاه الانم تقریبا چیزی هست تو مایه‌های تصورات کودکیم... خیلی خوشحالم از این بابت. قشنگ انگیزه‌ی درس خوندن پیدا کردم هرچند که خیلییییی دوره واقعا خوابگاه از دانشگاه :دی

ظهر رفتم یه گشتی بیرون زدم و اطراف رو شناسایی کردم.نونوایی هم پیدا کردم. هم نونایی فانتزی و هم تافتون و سنگک. البته رفتنش راحته و برگشتنش سخت :دی چون شیب خیابون‌های اینجا خیلی زیاده. اما خب واقعا جای خوبیه برای زندگی این منطقه. قشنگ هم هست و هوای خوبی هم داره. البته فکر کنم زمستان سختی در پیش داشته باشم :دی

سعی می‌کنم به این دور بودن دانشگاه از خوابگاه و به عوضش قرار گرفتن خوابگاه در یه منطقه‌ی کاملا مسکونی و مختص زندگی به چشم یه فرصت نگاه کنم. انگار که مثلا دارم زندگی می‌کنم واسه خودم اینجا... یه زندگی خیلی فراتر از زندگی فقط خوابگاهی...


باید یه کم برنامه بریزم برای سبک زندگی جدیدم در دوران ارشد. دیگه قرار نیست مثل لیسانس باشیم تو این چند سال. باید برنامه بریزم برای خودم.


راستی انتخاب واحد هم کردیم و چون مدیر گروهمون نذاشت درس سختی که می‌خواستم رو بردارم یه درس بسیار مزخرف به جاش برداشتم...

درسام الان این‌هاست: الگوریتم پیشرفته- بازیابی هوشمند اطلاعات- دیتابیس پیشرفته.











پ.ن: تشک، پتو، بالش و  ۲ دست ملحفه سفید روی تخت و روی بالش و چراغ مطالعه رو خودشون به هر نفر دادن.

پ.ن ۲: این عکسارو قبل از مرتب کردن اتاق گرفتم. الان اتاق خیلی خوشگل‌تره ولی حال ندارم دوباره عکس بگیرم :))

۱۷
شهریور


ثبت نام ارشد انجام شد.

نمره‌ی پروژه‌م رد شد و باید کارهای فارغ‌التحصیلی کارشناسی رو شروع کنم.

انتخاب واحد انجام شد :|||||||

سایت خوابگاه کماکان اصرار داره که زمان رزرو خوابگاه «متعاقبا» اعلام خواهد شد!!

فردا صبح از خوابگاه تابستان مارو می‌ندازن بیرون!

مامان اینا فردا صبح میان تهران مسافرت :))
فردا عروسی دوستمه و می خوام برم حتما :))


دیگه همینا فعلا :))

۰۹
شهریور