روزهای خوب
چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۴۲ ب.ظ
دیدم پستهای آخرم پر از غر شده :))
گفتم کمی هم بنویسم از روزهای خوبی که دارم.
دیروز سر ناهار با ح و ش حرفمان رسید به H1N1 و کشتههایش در کرمان! حانیه گفت: من نمیخوام بمیرم! اگه ۳ ماه پیش بود یه چیزی! ولی الان تافل دادم! جیآرای دادم! کلی سختی کشیدم. نمیخوام بمیرم!
منم فکر کردم ببینم الان از مردنم ناراحت میشم یا نه. دیدم الان زندگیم خیلی در حالت stable به سر میبره. اگر پارسال بود خب ناراحت میشدم چون هنوز لیسانسم رو تموم نکرده بودم و هم اینکه داشتم واسه کنکور میخوندم!
اما امسال وضعیتم stableه. یه جور رضایت خوبی دارم از زندگیم. خوشحالم. خوبم. آرامش دارم. فعلا آدمهای دوستداشتنی در کنارم دارم. از طرفی هنوز تزم را شروع نکردهام که وارد سختیهاش شده باشم. الان اگر بمیرم، یک جورهایی در «اوج» مردهام! :)) هرچند هنوز کلی چیزهای خوب زندگی را تجربه نکردهام و دوست ندارم بمیرم اما از مردنم در هر حال حسرت نخواهم خورد! :دی
و من فکر میکنم این خوب است. اینکه آدم در لحظه بتواند همه چیز را رها کند و بمیرد. این یعنی در زندگیاش حسرت چیزی را به دل خودش نگذاشته و خوب است...
آخر هفتهی قبل برای من شاید اولین آخر هفتهی واقعی از بدو ورودم به دانشگاه بود. آخر هفتهای که فارغ از درس و کار و فقط به تفریح و استراحت گذشت.
پنجشنبه با بچههای آزمایشگاه رفتیم درکه گمانه بازی کردیم و جوجه زدیم:)) واقعاااا خوش گذشت. فکر نمیکردم اصلا بتوانم با بچههای ارشد ارتباط خوبی برقرار کنم(به خاطر اینکه رفتارهای من از سنم، کمسالتر هستند!) که اشتباه میکردم و الان واقعا خوشحالم :)
جمعه هم با دوستهای لیسانس جمع شدیم خانهی پریسا به قول خودش «شلهزردپارتی» گرفتیم.ی شیلهزرد پختیم و خوردیم و بازی کردیم :) مونوپولی و قاشقبازی جمعه هم بسیار لذت بخش بود و بعد از مدتها دور هم جمع شدنمان خالی از غیبت بود! فهمیدیم کلا باید در تمام جمع شدنهایمان بازی وارد کنیم تا بینهایت خوش بگذرد و پای غیبت هم باز نشود. :)
فعلا روزهای خوبیست و من هم خوب و خوشحالم. هرچند وحشتزدهم از گیر افتادن در روزمرگیها و میترسم دست و پایم به خوشیهای معمول بسته شود، اما فعلا آرامم و آرامشم را بیش از هر چیز دیگر دوست دارم...
گفتم کمی هم بنویسم از روزهای خوبی که دارم.
دیروز سر ناهار با ح و ش حرفمان رسید به H1N1 و کشتههایش در کرمان! حانیه گفت: من نمیخوام بمیرم! اگه ۳ ماه پیش بود یه چیزی! ولی الان تافل دادم! جیآرای دادم! کلی سختی کشیدم. نمیخوام بمیرم!
منم فکر کردم ببینم الان از مردنم ناراحت میشم یا نه. دیدم الان زندگیم خیلی در حالت stable به سر میبره. اگر پارسال بود خب ناراحت میشدم چون هنوز لیسانسم رو تموم نکرده بودم و هم اینکه داشتم واسه کنکور میخوندم!
اما امسال وضعیتم stableه. یه جور رضایت خوبی دارم از زندگیم. خوشحالم. خوبم. آرامش دارم. فعلا آدمهای دوستداشتنی در کنارم دارم. از طرفی هنوز تزم را شروع نکردهام که وارد سختیهاش شده باشم. الان اگر بمیرم، یک جورهایی در «اوج» مردهام! :)) هرچند هنوز کلی چیزهای خوب زندگی را تجربه نکردهام و دوست ندارم بمیرم اما از مردنم در هر حال حسرت نخواهم خورد! :دی
و من فکر میکنم این خوب است. اینکه آدم در لحظه بتواند همه چیز را رها کند و بمیرد. این یعنی در زندگیاش حسرت چیزی را به دل خودش نگذاشته و خوب است...
آخر هفتهی قبل برای من شاید اولین آخر هفتهی واقعی از بدو ورودم به دانشگاه بود. آخر هفتهای که فارغ از درس و کار و فقط به تفریح و استراحت گذشت.
پنجشنبه با بچههای آزمایشگاه رفتیم درکه گمانه بازی کردیم و جوجه زدیم:)) واقعاااا خوش گذشت. فکر نمیکردم اصلا بتوانم با بچههای ارشد ارتباط خوبی برقرار کنم(به خاطر اینکه رفتارهای من از سنم، کمسالتر هستند!) که اشتباه میکردم و الان واقعا خوشحالم :)
جمعه هم با دوستهای لیسانس جمع شدیم خانهی پریسا به قول خودش «شلهزردپارتی» گرفتیم.ی شیلهزرد پختیم و خوردیم و بازی کردیم :) مونوپولی و قاشقبازی جمعه هم بسیار لذت بخش بود و بعد از مدتها دور هم جمع شدنمان خالی از غیبت بود! فهمیدیم کلا باید در تمام جمع شدنهایمان بازی وارد کنیم تا بینهایت خوش بگذرد و پای غیبت هم باز نشود. :)
فعلا روزهای خوبیست و من هم خوب و خوشحالم. هرچند وحشتزدهم از گیر افتادن در روزمرگیها و میترسم دست و پایم به خوشیهای معمول بسته شود، اما فعلا آرامم و آرامشم را بیش از هر چیز دیگر دوست دارم...
- ۹۴/۰۹/۱۸