خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۳ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۰
دی

پس از۱۷سال و نیم یک روند درس خواندن و سر کلاس رفتن و تمرین نوشتن و امتحان دادن، حس عجیبیست که یک باره کلاسی در کار نباشد و تمرینی و امتحانی... قرار است اولین عیدی را تجربه کنم که بعدش میان‌ترم‌ها و ددلاین‌های بی‌شمار قرار نیست فرو بریزند روی سرم  و خردادی را تجربه کنم که دیگر بوی امتحان ندارد...

اولین دی‌ماهی که به دنبال کسب اطلاعات برای انتخاب واحد نیستم...

حس عجیبیست و فکر کردم خوب است که ثبت شود.

پس از ۱۷ سال و نیم...


۰۳
دی

همین روزها بالاخره باید شروع کنم به زبان خوندن.

کنار اومدم دیگه با این واقعیت که باید شروع کنم پروسه‌ی سخت، طولانی و جانفرسای اپلای رو و چون وقتم خیلی محدوده و نمیتونم ۲ ماه کامل بذارم برای زبان خوندن، باید شروع کنم به تدریجی خوندن... .

اینجا نوشتمش که تصمیمم جایی مکتوب بشه تا برای خودم جا بیفته و محکم بشه. تصمیمی که گرفته شد بالاخره بعد از ۵سال و نیم  بلاتکلیفی و تردید و هی پایین و بالا کردن آرزوها و هدف‌ها و آرما‌ن‌ها و ارزش‌ها و (بالاخره اعلام رضایت قطعی پدر و مادر) بالاخره بعد از چند ماه جرئت کردم بنویسمش. امیدوارم تهش خیر باشه...

:)


پی‌نوشت: داستان کوتاه غم‌انگیز: قیمت دلار!

بی‌ربط‌نوشت: می‌شه فال حافظ شب یلدام تعبیر بشه واقعا؟ می‌شه لطفا؟


۰۳
دی

۱- نشسته بودیم در آزمایشگاه و ا. (چیف‌تی‌ای درس ای‌پی) آمده بود برایمان درمورد نحوه‌ی تحویل پروژه‌ها توضیح دهد. سه تایی گرم صحبت بودیم که بسیار غیرمنتظره ام‌جی(ورودی ۸۲) آمد داخل آزمایشگاه! همینطور که داشتیم در مورد پروژه‌ی نهایی ای‌پی صحبت می‌کردیم، من و م. شروع کردیم به دوره‌ کردن خاطره‌ی تحویل پروژه‌‌ی ای‌پی خودمان به ام‌جی. ۵سال پیش.


۲- دیروز در حالی که نشسته بودم در سایت کارشناسی و منتظر بچه‌های ای‌پی بودم که قرار بود برایشان پروژه را توضیح بدهم، پ. را دیدم. سلامی کرد و توضیحاتی درمورد پروژه داد و رفت. پ. یک ۹۲ی خیلی خیلی خیلی خفن است. یکهو یاد اولین روزهای ترم اولش افتادم که با هم صحبت کردیم در مورد دانشگاه و ازم راهنمایی می‌گرفت. ۳سال پیش، اگر کسی بهم در مورد این روزها حرفی می‌زد، باور نمی‌کردم. چقدر دور بودند این روزها برایم...روزهایی که در حال گذراندن آخرین واحدهای درسی کارشناسی ارشدم (و خدا را چه دیدید؟ شاید کلا آخرین واحدهای درسی که می‌گذرانم...) باشم...


۳- می‌رویم مهمانی ناهار به عنوان شیرینی عقد دوستانمان (م. و ع.).بزرگ شده‌ایم. با کوله و مقنعه از دانشگاه نیامده‌ایم. درمورد بازی کامپیوتری، تمرین و پروژه، یا پشت سر استادها حرف نمی‌زنیم. لباس‌های شیک پوشیده‌ایم. حواسمان هست که به قدر کافی خانوم/آقا باشیم. درمورد تجربه‌های زندگی حقیقی حرف می‌زنیم. درمورد کار حرف می‌زنیم. بچه‌ها از ماجراهای شرکت‌هایی که در آن‌ها کار می‌کنند حرف می‌نند. من مثل همیشه ساکتم و آرام. اصولا حرفی ندارم که در جمع بزنم. در تمام مدت بغض غریبی چسبیده ته گلویم. ما کی اینقدر بزرگ شدیم؟!  

من از بزرگ شدن می‌ترسم...