آدمها-۴
توضیح: دارم کمکم به این نتیجه میرسم که کلا با سرویس رفت و آمد نکنم و همهش سواربیآٰرتی بشم! اینقدرکه تو بیآرتی پره ازموقعیتهای داستانی!
صبح-بیآرتی پایانهی جنوب
۱.
ایستگاه ملاصدرا خانم خیلی جوانی سوار شد. به چهرهش نمیآمد که سنی بیش از ۲۳-۴ سال داشته باشد! چادرش را زده بود زیر بغلش و زیر شکم پسر بچهی حدود ۲سالهاش را گرفته بود. یک پسر بچه ی حدود ۵-۶ ساله هم از پشت چادرش را گرفته بود. دستش پر بود و جایی را نگرفته بود. بهش گفتم: نیفتین! گفت: چی کار کنم؟ خانم مسنی وقتی دید کسی از جوانترها خیال بلند شدن ندارد، بلند شد و جایش را به این خانم داد. تشکر کرد و نشست. کیف سنگینی را کنارش جا داد و پسر کوچکتر را نشاند روی پایش و پسر بزرگتر کنارش ایستاد. خانم از بس دست و بالش شلوغ بود به نفس نفس افتاده بود. چادرش را به زحمت جمع و جور کرد. پسر بچهی کوچکتر ناآرامی میکرد. نق میزد و مدام دست و پا میزد. یک دفعه اشک تو چشم خانم جمع شد و گفت: نکن! توروخدا نکن! ببین دستم چقدر پره! بعد وقتی دید من دارم نگاهش میکنم گفت از این سرشهر با این همه وسیله باید برم اون سر شهر دکتر. ای خدا! آخه این چه زندگیه؟! پسربچهی بزرگتر خم شد و مادرش را بوسید. آرام گرفت یکهو آن خانم خسته انگار! پسرهایش را چسباند به خودش. لبخندی نشست گوشه ی لبم.
۲.
توجهم به خانم خیلی مسن شیک و مرتب و سانتی مانتالی جلب شد که داشت با دو تا خانم دیگر صحبت میکرد. از حرفهاش متوجه شدم پزشک است. پزشک خیلی قدیمی...داشت از اوان جوانی حرف میزد و دوران دانشجوییش و بیماری که جانش را نجات داده بود و معتقد بود که در تمام بقیهی زندگیاش تمام خوبیهایی که دیده از دعای خانوادهی آن بیماربوده که پدر ۳ فرزند بوده... . خانم داشت میگفت ما آدمهای خیلی خوبی داریم...پزشک خوب داریم همین الان. معلم خوب داریم. استاد خوب داریم. حیف نیست واقعا؟ همین آدمای خوب باید دور هم جمع شن اوضاع رو بهتر کنن... از ما که گذشته دیگه...سنی ازمون گذشته...الان وقتشه که این آدمای خوب و متخصص و متعهد جوان دور هم جمع بشن...کاش همه دنبال رفتن از ایران نبودن! کاش!
رسیده بودم ایستگاه گیشا و باید پیاده میشدم. اما دلم میخواست بروم دست آن خانم پزشک را ببوسم...
شب-بیآرتی پارکوی
۳تا خانم خیلی مسن با قامت خمیده پشت سرم سوار شدند. تیپشان شبیه پیرزنهای ارمنی محلهی بچگیهام(جلفای اصفهان) بود که عاشق سلام کردن بهشان بودم. شیک و مرتب و آرایش کرده با رژ قرمز. خانم جوان زیبایی دستشان را گرفت و با خوشرویی کمکشان کرد که گوشهای بایستند که بتوانند میلهای را بگیرند. بعد گرم صحبت با هم شدند. خانمهای مسن از بازارچهی خیریه برمیگشتند. جایی مرتبط با سازمان خیریهی مردمی به اسم «خانهای برای آینده» خانم جوان ازشان درمورد نحوهی کمکهای این خیریه پرسید. خانمها توضیح دادند که گروه هدف این خیریه خانمهای بدسپرست هستند و بیشتر از نیاز به کمک مالی نیاز به آدمهایی با مهارتهایی مثل خیاطی و بافتنی و ... دارند. خانم جوان گفت که قصد رفتن به شیرخوارگاه آمنه را داشته اما اگر اینجا جای مطمئنیست میتواندبرای یاد دادن بافتنی برود. خانمهای مسن از بد بودن اوضاع آدمها صحبت میکردند و انواع و اقسام نیازها و کافی نبودن کمکهای مردمی و بیخیالی مملکتداران عزیز(!!!!!!!)...خانم جوان ایستگاه پل مدیریت همراه من پیاده شد و دل من ماند پیش خانمهای مسنی که به سختی راه میرفتند اما مسیرهای طولانی را با وسایل نقلیهی عمومی شلوغ طی میکردند تا در خیریهای که درست میدانستندش، شرکت کنند...
- ۹۴/۱۱/۲۹