آخرین روز تعطیلات
۱.
در کمال تعجب، در این خوابگاه هم دزدی راه افتاده...میوه و شیر و کفش و قابلمه و قهوهجوش و ... . خیلی زشته واقعا برای دانشجوی تحصیلات تکمیلی فنی چنین چیزی! احساس امنیتی رو که از اول ترم داشتیم از همهمون گرفته اتفاقات اخیر.
۲.
این هم از مراسم استقبال تنهایی من از آغاز ترم دوم ارشد... :)
باشد که ترم خوبی در پیش داشته باشم...
پر از انرژی و خوشحالیم...امیدوارم این انرژی همراهم بمونه...
۳.
«بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس»
#حافظ
هربار که خودم را گم میکنم و گیج میشوم و به بیان سادهتر تمام وجودم پر میشود از حس «لوزر»بودن، دلم میخواهد بزنم به دل طبیعت. بروم جایی که آب باشد. آب جاری...بنشینم کنارش و چشمانم را ببندم و به صدایش گوش فرا دهم و آرام شوم...بعد فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم...آب مرا آرام میکند. انگار همهی حرصها، همهی زیادهخواهیها، همهی نارضایتیها را از دلم میشوید و با خود میبرد. میگذارد آرام بگیرم...فکر کنم...به خودم. به عزیزانم. به همهی آنچه که دارم. میگذارد آرام بگیرم وبه مرتبهی «شکر» برسم.
چند روزی حالم خوب نبود. نه که بد باشم... ولی ته دلم باز خالی شده بود...حس میکردم آرزوهام را در گذشت روزها جا گذاشتهام. انگار سر راه آرزوهام آرام آرام از کولهم ریخته باشند و نفهمیده باشم... رسیده بودم به حرف #شمس_لنگرودی که: «می خواستم جهان را به قواره ی رویاهایم در آورم، رویاهایم به قواره ی دنیا در آمد»
دیروز تنهای تنها خودم را رساندم به کنارهی زایندهرود. ساعتی نشستم کنار آب آرام زایندهرود زیر سقف آبی آسمان که مدتها بود ندیده بودمش. خودم را و فکرهایم را سپردم به آب...گذاشتم فکرم شسته شود...گذاشتم گرد حرصها و حسادتها و حسرتها از دل و فکرم شسته شود... انعکاس آبی آسمان و تلالو نور خورشید روی آب رودخانه، روحم را صیقل داد... «الهی ادای شکر ترا هیچ زبان نیست و دریای فضل ترا هیچ کران نیست و سر حقیقت تو بر هیچکس عیان نیست، هدایت کن بر ما رهی که بهتر از آن نیست.
الهی خود کردم و خود خریدم، آتش بر خود خود افروز انیدم، از دوستی آواز دادم، دل و جان را فراناز دادم، اکنون که در غرقابم دستم گیر که گرم افتادم.»
#خواجه_عبداالله_انصاری
جان من اون مرغ دریایی رو ببینین وسط عکس...:عشق
- ۹۴/۱۱/۰۹